از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

من خواب دیده ام !

می دانم تاپلک به هم بزنم
می آیی
با انار و آینه دردست هایت
یک دنیا آرامش درچشم هایت
وقناری کوچکی درحنجره ات
که جهان را
به ترانه های عاشقانه میهمان می کند.


می دانم تاپلک به هم بزنم
می آیی
و بانگاهت
دشت هاراکوه
کوه هارا
پرنده می کنی.


به قول فروغ:
من خواب دیده ام!

گرچه می بینم گریزان از من و ترسو تو را

گرچه می بینم گریزان از من و ترسو تو را
دوست دارم آهوی زیباتر از آهو تو را

هر که دستی رو به مویی برد، دیوانی نوشت
کی شبی در بر بگیرم-دست در گیسو- تو را


سخت می لرزد تنم وقتی تصور می کنم
شانه در گیسو و گیسو تا سر زانو تو را

خوش به حال تک تک آیینه هایی که هنوز
اینچنین بی پرده می‌بینند رو در رو تو را

آه لعنت بر دلی که می‌کشد این سو مرا
وای! نفرین بر دلی که می‌برد آن‌سو تو را

سهم من از تو همین و سهم او از تو همان
من غمت را روی زانو می‌نشانم، او تو را

اصغر صالحی

خلوتی کو

 

خلوتی کو که خیالات تو آنجا ببرم   

 

 

دیده بر بندم و دل را به تماشا ببرم  

 

 

 

ممنون

یک نامه نوشتم به تو با این مضمون:

«من عاشقم و گواه من این دل خون!»

تو ساده و بی تفاوت اما گفتی:

«از این که به من علاقه داری ممنون!»


" سعید ربیعی "

دارم بزنید

پشت دیوار همین کوچــه به دارم بزنید
من که رفتم بنشینید و ... هوارم بزنید

باد هم آگهـــی مرگ مرا خواهد برد
بنویسید که: "بد بودم" و جارم بزنید

من از آیین شما سیر شدم ... سیر شدم
پنجـــه در هر چه کـه من واهمه دارم بزنید

دست هایم چقدر بود و به دریا نرسید؟!
خبـــر مرگ مرا طعنــــه به یــــارم بزنید

آی! آنها! که به بی برگی من می خندید!
مرد باشید و ... بیایید ... و ... کنارم بزنید

نجمه زارع

نامه خاموش

کم نامه ی خاموش برایم بفرست

از حرف پرم، گوش برایم بفرست

دارم خفه می شوم در این تنهایی

لطفا کمی آغوش برایم بفرست

ز غم کسی اسیرم

 

ز غم کسی اسیرم که ز من خبر ندارد     


  عجب از محبت من که در او اثر ندارد

مومنم کردی به عشق و...

شیر شد هر کس کنارت، خط بکش بر باورش

سکه را این بار برگردان به روی دیگرش

دور خود چرخید، در راه تو هر کس پا گذاشت

دایره فرقی ندارد این سرش با آن سرش

گاه در هر حالتی یکرنگ بودن خوب نیست

مثل تقویمی که با تو زرد شد سرتاسرش

حال تو چون حرکت تقویم سال شمسی است

اولش با روی خوش می آیی اما آخرش...

قهر در اوج یکی بودن هم آری ممکن است

مثل روحی که نگنجد در وجود پیکرش

مومنم کردی به عشق و جا زدی تکلیف چیست؟

بر مسلمانی که کافر می شود پیغمبرش



" جواد منفرد "

می پرسی در چه فکرم؟

می پرسی در چه فکرم؟
یه گریه از ته دل
مثل بارون بهار
تند و بی امان
یکریز
شاید که آروم بشه
این دل عاشقم که
شداز بی کسی لبریز

دلم یه گریه می خواد
خیلی دلگیرم خدا
می خوام سکوت سردم
بغض فرو خورده ام
بشکنه حالا فقط
با گریه ای پرصدا

می پرسی در چه فکری
ذهنم خیلی درگیره
مپرس از چی ام دلتنگ
چی بر سر ما اومد
دلهامون شده از سنگ

می پرسی در چه فکری؟
توفکر چیزی نیستم
مرگ آرزوهامو
نشسته ام تماشا
مثل همیشه آروم
بدون اعتراضی

در حسرت یه لبخند
یا یک جرعه شادی ام
توقفس پر شکسته
به فکر آزادیم

می پرسی در چی فکری؟
اصلا مگه چیزی هست
برای بی کسی ها
مگه همنفسی هست
دلم گرفته بی حد
نه شعر می خوام نه غزل
نفس نفس می میرم
دلم می خواد یک سفر
خدا دستامو بگیر
منو از دنیا ببر

مهربان باشی با قاصدک مخصوصم

 

مهربان باشی با قاصدک مخصوصم

 

 

گر چه در دورترین شهر جهان محبوسم

از همین دور ولــی روی تو را می بوسم

گر چــه در سبزترین باغ ولی خاموشم

گر چه در بازترین دشت ولی محبوسم

خلوت ساکت یک جــوی حقیرم بی تو

با تــــو گسترده گــی پهنـــه اقیانوسم

ای به راهت لب هر پنجره یک جفت نگاه

من چــــرا این قــدَر از آمدنت مایـــوسم؟

این غزل حامل پیغام خصوصی من است

مهـــربان باشی با قاصدک مخصوصـــم !

گـــر چــــه تکرار نبـــاید بکنـم قافیــــه را

به خصوص آن غلط فاحش نامحسوسم-

بـار دیگــر مـی گویـــــم تا یادت نرود

مهربان باشی با قاصدک مخصوصم  

 

بهروز یاسمی

دیگر زمان زلف پریشان گذشته است

دیگر زمان زلف پریشان گذشته است

تاریخ مصرف دل انسان گذشته است

در عصــر مــا فجیـــع تــر از طرح تیــــــر و قلب

عکس گلوله ای است که از نان گذشته است

در چشم من کـــــه «حــــال» ندارم بدون فال

«آینده» نیز ـ از تو چه پنهان ـ «گذشته» است !

باور نمی کنم که جهان جای جام جم

از معبر تفالـه ی فنجان گذشته است

دنیا جهنمی ست کـــــــه در روز سرنوشت

تصویرش از مخیله ی شیطان گذشته است 

 

غلامرضا طریقی

چشم بیمار تو

چشم بیمار تو شد باعث بیماری ما
به مسیحا نرسد فکر پرستاری ما

تا ز بندت شدم آزاد، گرفتار شدم
سخت آزادی ما بند گرفتاری ما

سر ما باد فدای قدم عشق ، که داد
با تو آمیزش ما از همه بیزاری ما

بس که تن خسته و دل زار شد از بار غمت
ترسم آخر که به گوشت نرسد زاری ما

صبح ما شام شد از تیرگی بخت سیاه
آه اگر شب رو زلفت نکند یاری ما

دوش در خواب لب نوش تو را بوسیدم
خواب ما به بود از عالم بیداری ما

بی کسی بین که نکرده‌ست به شبهای فراق
هیچکس غیر غم روی تو غم‌خواری ما

دل و دین تاب و توان رفت و برفتم از دست
بر سر کوی وفا کیست به پاداری ما

گفتم از دست که شد زار دل اهل نظر
زیر لب گفت که از دست دل آزاری ما

هوشم افزود فروغی کرم باده فروش
مستی ما چه بود مایهٔ هشیاری ما
فروغی بسطامی

رفتی ولی کجا ؟

 

رفتی ولی کجا؟ که به دل جا گرفته ای
دل جای توست گرچه دل از ما گرفته ای
ترسم به عهد خویش نپایی و بشکنی
آن دل که از منش به تمنا گرفته ای
ای نخل من که برگ و برت شد ز دیگران

دانی کز آب دیدهء من پا گرفته ای؟
بگذار تا ببینمش اکنون که می رود
ای اشک از چه راه تماشا گرفته ای؟
خارم به دل فرو مکن ای گل به نیشخند
اکنون که روی سینهء او جا گرفته ای
گفتی صبور باش به هجرانم چگونه؟
آخر تو صبر از این دل شیدا گرفته ای 

 

شاعر ؟

شرط دل دادن

 

 

شرط دل دادن دل گرفتن است 


 جز این باشد یکی بی دل میشود دیگری دو دل… 

 

خبرت هست ؟

خبرت هست؟
از دل رنجورم خبرت هست؟
از نیاز من مسکین به نگاهت خبرت هست؟
از سوخت و سوز این دل افتاده یه گوشه تک و تنها ،خبرت هست؟
از آتش افتاده به جانم ،از درد بی درمانی هجرت،
از بی سر و سامانی من آواره خبرت هست؟
از شبهای بی صبح و ستاره ،از خوابهای بی تعبیر دوباره
از غم انتظارت ،خبرت هست
از دیده ی خشک شده براهت ،از دل مانده به نامت
از لب ندیده لبخند
از پای گرفته در بند خبرت هست؟
از چشمی که بی تو شب نخفت، از قلبی که بی تو نزد
از دمی که بی تو واماند خبرت هست؟؟
نه بگو راستی ...خبرت هست؟؟

خدایا کفر نمی گویم . شعری از کارو و جوابیه سهراب سپهری

خدایا کفر نمی‌گویم،

 

پریشانم،

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

خداوندا!

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای ‌تکه نانی

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌

و شب آهسته و خسته

تهی‌ دست و زبان بسته

به سوی ‌خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف‌تر

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

خداوندا تو مسئولی.

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است،

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است

جواب سهراب سپهری

 
منم زیبا که زیبا بنده ام را دوست میدارم.

تو بگشا گوش دل

پروردگارت با تو میگوید.

ترا در بیکران دنیای تنهایان

رهایت من نخواهم کرد

رها کن غیر من را

آشتی کن با خدای خود،

تو غیر از من چه میجویی؟

تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟

تو راه بندگی طی کن عزیز من،

خدایی خوب میدانم.

تو دعوت کن مرا با خود به اشکی،

یا خدایی میهمانم کن

که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم.

طلب کن خالق خود را،

بجو ما را،

تو خواهی یافت ،

که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو،

که وصل عاشق و معشوق هم،

آهسته میگویم: خدایی عالمی دارد.

تویی زیباتر از خورشید زیبایم،

تویی والاترین مهمان دنیایم،

که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت.

وقتی تو را من آفریدم،

بر خودم احسنت میگفتم .

مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛

ببینم من تو را از درگهم راندم؟

که میترساندت از من؟

رها کن آن خدای دور؟!

آن نامهربان معبود.

آن مخلوق خود را !

این منم پروردگار مهربانت،

خالقت.

اینک صدایم کن مرا،

با قطره ی اشکی به پیش آور دو دست خالی خود را،

با زبان بسته ات کاری ندارم،

لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم،

غریب این زمین خاکی ام.

آیا عزیزم ؟ حاجتی داری؟ بگو
جز من کس دیگر نمیفهمد.

به نجوایی صدایم کن.

بدان آغوش من باز است.

قسم بر عاشقان پاک با ایمان،

قسم بر اسبهای خسته در میدان،

تو را در بهترین اوقات آوردم .

قسم بر عصر روشن،

تکیه کن بر من،

قسم بر روز هنگامی که عالم را بگیرد نور ،

قسم بر اختران روشن اما دور،

رهایت من نخواهم کرد.

برای درک آغوشم،

شروع کن،

یک قدم با تو تمام گامهای مانده اش با من.

تو بگشا گوش دل،

پروردگارت با تو میگوید:

ترا در بیکران دنیای تنهایان،

رهایت من نخواهم کرد 


 برگرفته از : http://ghasedakkk.blogsky.com/

من گمان می کردم

من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند  

 

حمید مصدق

دوستت دارم پریشان

 

دوستت دارم پریشان‌، شانـه می‌خواهی چه کار؟

  دام بگذاری اسیــرم‌، دانـــه می‌خواهی چه کار؟

تــا ابد دور تــــو می‌گــــردم‌، بسوزان عشــق کــن‌

ای که شاعر سوختی‌، پروانه می‌خواهی چه کار؟

مُردم از بس شهــر را گشتـــم یکی عاقل نبود

راستی تو این همه دیوانه می‌خواهی چه کار؟

مثل من آواره شــــــــو از چـــــاردیــــــواری درآ!

در دل من قصر داری‌، خانه می‌خواهی چه کار؟

خُرد کن آیینه را در شعــــــر من خــــود را ببین

شرح این زیبایی از بیگانه می‌خواهی چه کار؟

شـرم را بگـــذار و یک آغــــــوش در من گریــــه کن‌

گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟ 

 

مهدی فرجی

دوست داشتن را فراموش نکن

اگر مرا دوست نمی‌داری
دوست نداشته باش من هرطور شده
خودم را ازین تنگنا نجات می‌دهم
اما دوست داشتن را فراموش نکن
عاشق دیگری باش این ترانه نباید به پایان برسد
سکوت آدم‌ها را می‌کشد
این چشمه نباید بند بیاید
میخک‌هایی که در قلب‌ها شکوفا شده‌اند
از تشنگی می‌خشکند
اگر دوست‌داشتن را فراموش نکنی
تمام زیبایی‌ها را به یاد خواهی آورد 

رسول یونان

بدتر شد

هر چه کردم نشوم از تو جدا بدتر شد
و نرفت از دل من مهر و وفا ، بدتر شد

مثلا خواستم این بار موقر باشم
و به جای «تو» بگویم که «شما» ، بدتر شد

این متانت به دل سنگ تو تاثیر نکرد
بلکه برعکس ، فقط رابطه ها بدتر شد

آسمان وقت قرار من و تو ابری بود
تازه با رفتن تو وضع هوا بدتر شد

چاره دارو و دوا نیست که حال بد من
بی تو با خوردن دارو و دوا بدتر شد

روی فرش دل من جوهری از عشق تو ریخت
آمدم پاک کنم عشق تو را بدتر شد ..

جاویدا؛ لاف نگو، عاشق مستانه شدی
نی عاشق زدی و نای نوا بدتر شد..

"عسگر جاوید"

الهی

 

 الهی ... 

            

  سر بشکند 

                        

 دست بشکند 

                                  

  پا بشکند  

                                               

  اما  

                                                     

   دل نشکند  

پیش ما سوختگان

پیش ما سوختگان، مسجد و میخانه یکیست
حرم و دیر یکی، سبحه و پیمانه یکی است

اینهمه جنگ و جدل حاصل کوته‌نظریست
گر نظر پاک کنی، کعبه و بتخانه یکیست

هر کسی قصه شوقش به زبانی گوید
چون نکو می‌نگرم، حاصل افسانه یکیست

اینهمه قصه ز سودای گرفتارانست
ورنه از روز ازل، دام یکی، دانه یکیست

ره هرکس به فسونی زده آن شوخ ار نه
گریه ی نیمه شب و خنده ی مستانه یکیست

گر زمن پرسی از آن لطف که من می دانم
آشنا بر در این خانه و بیگانه یکیست

هیچ غم نیست که نسبت به جنونم دادند
بهر این یک دو نفس، عاقل و فرزانه یکیست

عشق آتش بود و خانه خرابی دارد
پیش آتش، دل شمع و پر پروانه یکیست
عماد خراسانی

بی نگاهِ عشق

بی نگاهِ عشق مجنون نیز لیلایی نداشت
بی مقدس مریمی دنیا مسیحایی نداشت

بی تو ای شوق غزل‌آلوده‌یِ شبهای من
لحظه‌ای حتی دلم با من هم‌آوایی نداشت

آنقدر خوبی که در چشمان تو گم می‌شوم
کاش چشمان تو هم اینقدر زیبایی نداشت!

این منم پنهانترین افسانه‌یِ شبهای تو
آنکه در مهتاب باران شوقِ پیدایی نداشت

در گریز از خلوت شبهایِ بی‌پایان خود
بی تو اما خوابِ چشمم هیچ لالایی نداشت

خواستم تا حرف خود را با غزل معنا کنم
زیر بارانِ نگاهت شعر معنایی نداشت

پشت دریاها اگر هم بود شهری هاله بود
قایقی می‌ساختم آنجا که دریایی نداشت

پشت پا می‌زد ولی هرگز نپرسیدم چرا
در پس ناکامیم تقدیر جاپایی نداشت

شعرهایم می‌نوشتم دستهایم خسته بود
در شب بارانی‌ات یک قطره خوانایی نداشت

ماه شب هم خویش می‌آراست با تصویرِ ابر
صورت مهتابی‌ات هرگز خودآرایی نداشت

حرفهای رفتنت اینقدر پنهانی نبود
یا اگر هم بود ، حرفی از نمی آیی نداشت

عشق اگر دیروز روز از روز‌گارم محو بود
در پسِ امروز‌ها دیروز، فردایی نداشت

بی تواما صورت این عشق زیبایی نداشت
چشمهایت بس که زیبا بود زیبایی نداشت

ای که تویی

وقتی میای صدای پات از همه جاده‌ها میاد

انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا میاد

تا وقتی که در وا میشه لحظه دیدن می‌رسه

هر چی که جاده‌س رو زمین به سینه من می‌رسه


ای که تویی همه کسم بی تو می‌گیره نفسم

اگه تو رو داشته باشم به هر چی می‌خوام می‌رسم

به هر چی می‌خوام می‌رسم


وقتی تو نیستی قلبمو واسه کی تکرار بکنم؟

گل‌های خواب‌آلوده رو واسه کی بیدار بکنم؟

دست کبوترای عشق واسه کی دونه بپاشه؟

مگه تن من می‌تونه بدون تو زنده باشه؟


ای که تویی همه کسم بی تو می‌گیره نفسم

اگه تو رو داشته باشم به هر چی می‌خوام می‌رسم

به هر چی می‌خوام می‌رسم


عزیزترین سوغاتیه غبار پیراهن تو

عمر دوباره منه دیدن و بوییدن تو

نه من تو رو واسه خودم نه از سر هوس می‌خوام

عمر دوباره منی تو رو واسه نفس می‌خوام


ای که تویی همه کسم بی تو می‌گیره نفسم

اگه تو رو داشته باشم به هر چی می‌خوام می‌رسم

به هر چی می‌خوام می‌رسم