با شما تنها نشستن در کناری خوب نیست
یا چنین آسان به من دل میسپاری ! خوب نیست
نا مسلمان اینقدر با موی خود بازی نکن
دکترم گفته برایم بی قراری خوب نیست
طبق باورهای دینی با شما بودن بد است !
این تعامل های نا مشروع ٰ آری خوب نیست
گریه هم گاهی برای چشم هایت لازم است
مثل ابری منقلب باشی ٰ نباری ! خوب نیست
دل شکستن در کنار دلبری ها ؛خار را ....
در کنار بوته ای از گل بکاری خوب نیست !
جناب وحید حیاتلو
ایسـتاده ام مـگر شـاید
اعتـماد
نبض ِعشـق را
دوباره برگردانـد
اگرچه صبـر دیگر عزیز نیـست...
نیلوفر ثانی
غیر شیدایی مرا داغی به پیشانی نبود
منکه پیشانی نوشتم جز پریشانی نبود
.
همدمی ما بین آدمها اگر مییافتم
آه من در سینهام یک عمر زندانی نبود
.
دوستان رو به رو و دشمنان پشت سر
هرچه بود آیین این مردم مسلمانی نبود
.
خار چشم این و آن گردیدن از گردنکشیست
دسترنج کاجها غیر از پشیمانی نبود
.
چشم کافرکیش را با وحدت ابرو چه کار ؟
کاش این محراب را آیات شیطانی نبود
.
منکه در بندم کجا ؟ میدان آزادی کجا ؟
کاش راه خانهات اینقدر طولانی نبود
علیرضا بدیع
چهارده فوریه باشد یا بیست و نه بهمن،
ولنتاین یا سپندارمزگان،
زمستان باشد یا تابستان،
چه فرقی می کند اصلا؟
برای ابراز علاقه، بهانه لازم نیست...
هر روز، هر لحظه؛
بی بهانه دوستت دارم...
بی هیچ حرفی حتی،
چشمانم مرا لو می دهد...
خواستم بگویم خوشحالم ،
از بودنت...
همین بودنت برای شاد بودنم کافی ست،
خرس عروسکی بخری یا قلب شکلاتی؛
حتی یک خط شعر بفرستی از سعدی،
هر چه باشد؛
هرچه باشی،
جانی...
یک دلیل خوب هستی برای شادی..!
"" از برگه مینی مخاطب خاص ""
از این شکسته دل چرا، کسی خبر نمیکند؟
شب سیاه بیکسی، چرا سحر نمیکند؟
نه عاشق مسافری، نه ماندهره مهاجری!
به شهر خستهی دلم، چرا سفر نمیکند
چو زورق شکستهای، به موج غم نشستهای
دگر ز ما شکستگان، کسی خبر نمیکند!!
به روی دیدگان من، خدای من که بسته در؟
مگر به دیدگان تر، کسی نظر نمیکند؟
به شهر صبر و خستگی، سرای دلشکستگی
چرا به کوی خستگان، کسی گذر نمیکند؟
ز جان که شستهایم دست! ز باده گشتهایم مست
چرا ز جان خسته ام، کسی حذر نمیکند؟
چو قامتم خمیده شد، به پیله غم تنیده شد
نگاه عاشقانه کس به چشم تر نمیکند؟
کویر دل چو تشنه شد، نصیب او سراب شد
نگاه ابر آسمان، بهما نظر نمیکند؟
اگر وصال جنتش، نمیشود نصیب ما
ز دوزخ جهان چرا، مرا به در نمیکند؟
مگر نگفته او بخوان، اجابتش از او بدان
دعای نیمه شب چرا، دگر اثر نمیکند؟؟
اگر که بندهای بدم، مرا فقط تویی خدا
کلید بندگی چرا، گشوده در نمیکند؟
به جمع مست عاشقان، خروش دل به صد زبان
طلسم عاشقی چرا، دگر ثمر نمیکند؟
رسول مهربانیاش مگر نکرده دعوتم
بر این حبیب پشت در، چرا نظر نمیکند؟
اگر که دست کوچکم، نمیرسد بهدامنت
تو دست خود دراز کن... خدا که قهر نمیکند
اگر که مشق زندگی، نوشتهام پر از غلط
از این کلاس روزگار، مرا به در نمیکند
کیوان شاهبداغی
من در این خلوت خاموش سکوت
اگراز یاد تو یادی نکنم......میشکنم
سهراب سپهری
مثل گیسویی که باد ، آن را پریشان می کند
هر دلی را روزگاری عشق ویران می کند
ناگهان می آید و در سینه می لرزد دلم
هرچه جز یاد تو را با خاک یکسان می کند
با من از این هم دلت بی اعتناتر خواست، باش!
موج را برخورد صخره کی پشیمان می کند؟!
مثل مادر، عاشق از روز ازل حسرت کِش است
هرکسی او را به زخمی تازه مهمان می کند
اشک می فهمد غم افتاده ای مثل مرا
چشم تو از این خیانت ها فراوان می کند
عاشقان در زندگی دنبال مرهم نیستند
درد بی درمانشان را مرگ درمان می کند
مژگان عباسلو
قول می دهم تا بهار بمیرم
----------------
دوستم داشته باش
تنها تا بهار
تنها تا آخر این برف سنگین
تنها تا زیر کرسی سرد مادر بزرگ
....................
من گرمی دستان تو را کم دارم
ودلم می لرزد از سرمای شبهایی که تو نیستی در واژه های شعرسردم
من دلم برای برگهای پار که زیر لگد ها ی بازیگوش
به فراموشی زمستان رفتند تنگ می شود
من دارم با پاییز فراموش می شوم
و می دانم با آب شدن این آدم برفی عاشق که شال گردن تو را با خود به یاد گار دارد
آب می شوم
می دانم این بهار حتی یاد مرا هم به یاد نخواهی آورد
فقط بگو که تا پس این زمستان تلخ
یاد مرا در صندوقچه ی خاک گرفته ی احساست به امانت می گذاری
قول بده دختر آرزوهای من
بگذارتا بهار امید من نمیرد
من هم قول میدهم تا بهار بمیرم
پژمان رنجبر
غم که می
آید در و دیوار، شاعر می شود
در تو زندانی ترین رفتار شاعر می شود
می نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی
خط کش و نقاله و پرگار، شاعر می شود
تا چه حد این حرفها را می توانی حس کنی؟
حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می شود
تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم
از تو تا دورم دلم انگار شاعر می شود
باز می پرسی: چه طور این گونه شاعر شد دلت؟
تو دلت را جای من بگذار شاعر می شود
گرچه می دانم نمی دانی چه دارم می کشم
از تو می گوید دلم هر بار شاعر می شود
.
زنده یاد نجمه زارع
شده هرگز دلت مال کسی باشد که دیگر نیست ؟
نگاهت سخت دنبال کسی باشد که دیگر نیست ؟
برایت اتفاق افتاده در یک کافهی ابری
ته فنجان تو فال کسی باشد که دیگر نیست ؟
خوش و بش کردهای با سایهی دیوار وقتی که
دلت جویای احوال کسی باشد که دیگر نیست ؟
چه خواهی کرد اگر هر بار گوشی را که برداری
نصیبت بوق اشغال کسی باشد که دیگر نیست ؟
حواس آسمانت پرت روی شیشههای مه
سکوتت جار و جنجال کسی باشد که دیگر نیست
شب سرد زمستانی تو هم لرزیدهای هر چند
به دور گردنت شال کسی باشد که دیگر نیست ؟
تصور کن برای عیدهای رفته دلتنگی
به دستت کارت پستال کسی باشد که دیگر نیست
شبیه ماهی قرمز به روی آب میمانی
که سینات هفتمین سال کسی باشد که دیگر نیست
شود هر خوشهاش روزی شرابی هفتصد ساله
اگر بغضت لگدمال کسی باشد که دیگر نیست
چه مشکل میشود عشقی که حافظ در هوای آن
الا یا ایها الحال کسی باشد که دیگر نیست
رسیدن سهم سیب آرزوهایت نخواهد شد
اگر خوشبختیات کال کسی باشد که دیگر نیست
شهراد میدری
با اینکه رفتهای...
تو ،
هنوز
یک دنیا شعری ،
نامهربانِ من ...!!!
.
.
.
.
.
.
یاشار تهرانی
ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بی تو بنشینم
بجز رویت نمیخواهم که روی هیچ کس بینم
من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم
تو را من دوست میدارم خلاف هر که در عالم
اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم
و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم
که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم
برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد
که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم
ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم
کنون امید بخشایش همیدارم که مسکینم
دلی چون شمع میباید که بر جانم ببخشاید
که جز وی کس نمیبینم که میسوزد به بالینم
تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمیآید
روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم؟
رقیب انگشت میخاید که سعدی چشم بر هم نه
مترس ای باغبان از گل که میبینم نمیچینم
اگر تو نبودی ، عشق هم نبود
همین طور اصراری برای زندگی
اگر تو نبودی ، زمین یک زیر سیگاری گلی بود
جایی برای خاموش کردن بی حوصله گی ها .
اگر تو نبودی ، من کاملا بیکار بودم
هیچ کاری در این دنیا ندارم
جز دوست داشتن تو .
" رسول یونان "
افسوس که ما می خواستیم
زمین را آماده ی مهربانی کنیم
خود نتوانستیم با هم مهربان باشیم
اما شما که پس از ما می آیید
اگر بدانجا رسیدید که
انسان ، یاور انسان باشد ...
از ما به بزرگواری یاد کنید .
" برتولت برشت "
هر نسیمی که نصیب ، از گل و باران ببرد
می تواند خبر از مصر ، به کنعان ببرد
آه از عشق ، که یک مرتبه تصمیم گرفت:
یوسف از چاه درآورده ، به زندان ببرد
وای بر تلخی فرجام رعیت پسری
که بخواهد دلی از ، دختر یک خان ببرد
ماهرویی ، دل من برده و ترسم این است
سرمه بر چشم کشد ، زیره به کرمان ببرد
دودلم ، اینکه بیاید من معمولی را
سر و سامان بدهد ، یا سر و سامان ببرد
مرد آنگاه که از درد ، به خود میپیچد
ناگزیر است ، لبی تا لب قلیان ببرد
شعر کوتاه ، ولی حرف به اندازه ی کوه
باید این قائله را ، "آه" به پایان ببرد
شب به شب ، قوچی ازین دهکده کم خواهد شد
ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد!
( شاعر : حامد عسکری )
آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد
ای وای ، های های عزا در گلو شکست
آن روزهای خوب که دیدیم ، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
" بادا " مباد گشت و " مبادا " به باد رفت
" آیا " ز یاد رفت و " چرا " در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا .... در گلو شکست
قیصر امین پور