از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

غیر از خدا

 

یکی بود که اونم رفت … 


کاش از اول غیر از خدا هیچکس نبود !

خبرت هست ؟

 

خبرت هست ؟؟  

بی تو  ... 

 

خاطره هایت با  من چه می کنند  ؟؟!! 

 

بدون من

دیدی که سخت نیست بدون من!  
 
دیدی صبح میشود شبها بدون من!   
  
این نبض زندگی بی وقفه میزند!  
 
فرقی نمیکند..با من..بدون من.!  
  
دیروز گر چه سخت....امروز هم گذشت...    
 
طوری نمیشود.......فردا بدون من... 
 

خدا

وقتی خدا می خواست تو را بسازد،
چه حال خوشی داشت،
چه حوصــله ای !
این مـوهــا، این چشم هــا ....
خودت می فهمــی؟
...
من همه اینها را دوست دارم.

عباس معروفی

برای تو

****** بــرای تــو ******

آتـشـی افـتـاده بــود در جـان مـن
مـن ز دل رنـجـور و دل از جـان مـن

...
تازه دانـستـم که دل دادن خـطـاست
مهر خوش گویان نمی باید که خواست

گر که صیدی دل به صیادی ببست
از کـمنــد دام صـیــادش نـــرسـت

این کـبـوتـر،دل به بامی بسته بود
گرچه که بال و پـرش بشکسته بود

با پــری بـشکستـه آمـد سوی یـار
غـافــل از تــدبــیــر تــلـخ روزگــار

این چنین است طالع های غمگسار
دست شاهـیـن زمـان گـردی شکار

ایـن نـبــاشـد قـصـهء پـایـان کـار
هر شکـارچی عـاقبت گـردد شکار

گر که شمع باشی بسوزانی پری
خـود بسوزی در شب تـیـره تـری

دل مــسـوزان تـا نـسـوزانـنـد دلــت
کـن مـحـبـت تـا شـود روشن دلــت

پرستش مددی

دل من

دل من دیگه خطا نکن

با غریبه ها وفا نکن

زندگی رو باختی دل من

مردم و شناختی دل من

تا به کی سراپا حقیقتی

تا به کی خراب محبتی

همنشین این و اون شدی

خسته و پریش و خون شدی

دشت بخت تو کویر شده

مرغ آرزوت اسیر شده

روبروت سراب پشت سر خراب

ساکت و صبوری دل من

مثل بوف کوری دل من

زندگی رو باختی دل من

مردم و شناختی دل من

دل من دیگه خطا نکن

با غریبه ها وفا نکن

زندگی رو باختی دل من

مردم و شناختی دل من

دوست

 

 

گفت از دوست چه دیدی که چنین مسروری  

 گفتم از دوست همین بس که ز ما یاد کند 

 

این دل اگر کم است

 

این دل اگر کم است بگو سر بیاورم 

 


   یا امر کن که یک دل دیگر بیاورم 


 خیلی خلاصه عرض کنم: دوست دارمت... 


 «دیگر نشد عبارت بهتر بیاورم»

تنفر

 

ﺣﺘﻤﺎ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﭘﺪﺭﺕ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﯿﺰﺍﺭ ﺑﺎﺷﯽ!
ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯾﯽ ﯾﺎﻓﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ
ﮐﻪ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺘﻨﺸﺎﻥ، ﮔﻔﺘﻨﺸﺎﻥ، ﻧﮕﺎﻫﺸﺎﻥ ﻭ ﺣﺘﯽ ﻟﺒﺨﻨﺪﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﺗﻮ ﺑﯿﺰﺍﺭﯼ ﻣﯽ ﺭﻭﯾﺎند!!
 
  
ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺳﻠﻮﭺ/ﻣﺤﻤﻮﺩ ﺩﻭﻟﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ

دلم رفت

 

  دلم رفت    

                و   

 

                 تنم  فرسود  

 

                                 و   

  

                                عشقم همچنان باقیست  

نه غزل نوشته بودم

نه غزل نوشته بودم نه ترانه ای سرودم
که به حرمت سکوتم، تو به دیدنم بیائی
نه سراغ من گرفتی ، نه سخن  نه نامه گفتی
به همان بهانه ای که، نشنیده ای ندائی
من به چشم مانده در راه ،به دلی لبالب از«آه» 
 دیده ام که ره رسیده به تقاطع دوراهی
غصه ی دوباره ی من ، قلب پاره پاره ی من
مانده در حسرت رویت ،به سلامی ونگاهی
این شکسته قلب عاشق ،خون به سینه چون شقایق
زغمت چنان شکسته که نباشدش دوائی
شب بی ترانه ی من ، اشک عاشقانه ی من
میرود زغصه دل ، تا به درگه خدائی
توبرو که قلب شیدا ، گرچه جان سپرده درجا
سر نهد به دامن غم ، در فغان این جدائی  

 
فرزانه شیدا

گلایـه کارو از خـدا و جـواب سهراب سپـهری

گلایـه کارو از خـدا و جـواب سهراب سپـهری ...!!! ( تیکه از کتاب کفر نامه کارو)
********
ابتدا گلایه :
خدایا کفر نمیگویم،



پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.

خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!

خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه ی دیوار بگشایی
لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!

خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
*********
این هم جواب سهراب سپهری از زبان خدا: 


 
منم زیبا
که زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که
وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم
که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت
وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تو را از درگهم راندم؟
که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!
آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت
خالقت
اینک صدایم کن مرا.

با قطره ی اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را
با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو جز من کس دیگر نمیفهمد
به نجوایی صدایم کن.

بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان،
رهایت من نخواهم کرد

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم

در میان لاله و گل آشیانی داشتم

گرد آن شمع طرب می‌سوختم پروانه وار

پای آن سرو روان اشک روانی داشتم

آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود

عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم

چون سرشک از شوق بودم خاکبوس در گهی

چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم

در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود

در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم

درد بی عشقی زجانم برده طاقت ورنه من

داشتم آرام تا آرام جانی داشتم

بلبل طبعم «رهی» باشد زتنهایی خموش

نغمه‌ها بودی مرا تا هم زبانی داشتم

رهی معیری

راه توقف سن کشف شد !ا

راه توقف سن کشف شد !ا
_____________________ 


 دانشمندان کالج آلبرت انیشتین از دانشگاه یشیوا در نیویورک مدعی شده اند که سرچشمه کهولت و سالخوردگی را کشف کرده اند که این امر می تواند کلیدی برای توقف بالارفتن سن و جوان ماندن تلقی شود.

محققان اظهار داشتند که هیپوتالاموس، منطقه کوچکی از مغز که نقش مهمی در رشد، تولید مثل و متابولیسم ایفا می کند کلید کاهش نرخ پیرشدن بدن را در خود نگاه داشته است.

این محققان از کالج آلبرت انیشتین از دانشگاه یشیوا در نیویورک با استفاده از پیغام برهای شیمیایی که بر هیپوتالاموس تأثیر می گذارند، با موفقیت توانستند نرخ سرعت سالخوردی را در موش کند کنند.

نتایج این تحقیقات در مجله نیچر منتشر شده است.

این محققان با دستکاری سطوح ملکولهای NF-kB در هیپوتالاموس توانستند نرخ سرعت سالخوردگی و کهولت را کاهش داده و طول عمر موش را افزایش دهند. فعال کردن مسیر NF-kB در هیپوتالاموس موش تا حد زیادی بر سرعت پیر شدن موش تأثیرگذار بود. پس از فعال شدن مسیر این مولکولها، کاهش قدرت و اندازه ماهیچه ها، ضخامت پوست و توانایی یادگیری در این موش به عنوان شاخصهای کهولت، کاهش یافت.

دانگشنگ چی استاد داروشناسی ملکولی در کالج پزشکی آلبرت انیشتین به عنوان نویسنده اصلی این مقاله اظهار داشت: از نتایج تحقیقات ما مشخص است که بسیاری از ابعاد پیری توسط هیپوتالاموس کنترل می شوند. نکته هیجان انگیز اینجاست که می توان سیگنال دهی داخل هیپوتالاموس را – دست کم در موش- تغییر داد تا فرآیند پیری کند شده و عمر افزایش پیدا کند.

وی افزود: همزمان با پیرشدن انسان می توان تغییرات التهابی را در بافتهای مختلف وی مشاهده کرد. التهاب دربرگیرنده بیماریهای مختلفی است که همزمان با بالاتر رفتن سن ایجاد می شود، از این رو ما تصمیم گرفتیم التهاب هیپوتالاموسی را با تمرکز بر ترکیب پروتئینی NF-kB بررسی کنیم.

رنج تلخ است

رنج تلخ است ولی وقتی آن را به تنهایی می کشیم

تا دوست را به یاری نخوانیم،

برای او کاری می کنیم و این خود دل را شکیبا می کند

طعم توفیق را می چشاند

و چه تلخ است لذت را "تنها" بردن

و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن

و چه بدبختی آزاردهنده ای ست "تنها" خوشبخت بودن

در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است

در بهار هر نسیمی که خود را بر چهره ات می زند

یاد "تنهایی" را در سرت زنده میکند

"تنها" خوشبخت بودن خوشبختی ای رنج آور و نیمه تمام است

" تنها" بودن ، بودنی به نیمه است

و من برای نخستین بار در هستی ام رنج "تنهایی" را احساس کردم

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست

 

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست

طاقت بار فراق این همه ایامم نیست

خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد

سر مویی به غلط در همه اندامم نیست

میل آن دانه خالم نظری بیش نبود

چون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیست

شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن

بامدادت که نبینم طمع شامم نیست

چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم

به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست

نازنینا مکن آن جور که کافر نکند

ور جهودی بکنم بهره در اسلامم نیست

گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف

من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست

نه به زرق آمده‌ام تا به ملامت بروم

بندگی لازم اگر عزت و اکرامم نیست

به خدا و به سراپای تو کز دوستیت

خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست

دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی

به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست

سعدیا نامتناسب حیوانی باشد

هر که گوید که دلم هست و دلارامم نیست