از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

بعضی آدمها..

بعضـــی آدمـــ ها ، کبریتـــی کوچکـــ اند

که تاریکـــی هایمان را

لحظه ای ،

و فقــط لحظه ای

روشـــن می کنند ...

بعضــی آدمــ ها

امّا بغض اند

در چشمهایتـــ حلـقـه می زنند

و

می افــتـنـــد

؟؟

کسی حرف دلم را نمی فهمد

کسی
حرف دلم را
نمی فهمد ...
کسی که دلی خوش داشته باشد
با من بیاید ...

پا به پا....

سید حسین دریانی

چگونه می توان

چگونه می توان
به دو آیینه ای که تا ابد
به روی تو حیران اند...

ندیدن آموخت!

به این دریچه ها
که رو به روی صدای تو باز می شوند
چگونه می توان نشنیدن آموخت!

« یوسف علی میرشکاک »

پا به پای کودکی هایم بیا

پا به پای کودکی هایم بیا 
 کفش هایت را به پا کن تا به تا
 قاه قاه خنده ات را ساز کن 
  باز هم با خنده ات اعجاز کن
 پا بکوب و لج کن و راضی نشو 
 با کسی جز عشق همبازی نشو
  بچه های کوچه را هم کن خبر 
 عاقلی را یک شب از یادت ببر

خاله بازی کن به رسم کودکی 
 با همان چادر نماز پولکی

طعم چای و قوری گلدارمان 
 لحظه های ناب بی تکرارمان
  مادری از جنس باران داشتیم 
 در کنارش خواب آسان داشتیم
یا پدر اسطوره دنیای ما

قهرمان باور زیبای ما
 قصه های هر شب مادربزرگ 
ماجرای بزبز قندی و گرگ 
 غصه هرگز فرصت جولان نداشت 
خنده های کودکی پایان نداشت
هرکسی رنگ خودش, بی شیله بود 
ثروت هر بچه قدری تیله بود

ای شریک نان و گردو و پنیر ! 
 همکلاسی ! باز دستم را بگیر

مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست 
  آن دل نازت برایم تنگ نیست ؟
  حال ما را از کسی پرسیده ای؟ 
 مثل ما بال و پرت را چیده ای ؟
 حسرت پرواز داری در قفس؟ 
 می کشی مشکل در این دنیا نفس؟
 سادگی هایت برایت تنگ نیست ؟ 
 رنگ بی رنگیت اسیر رنگ نیست؟
 رنگ دنیایت هنوزم آبی است ؟  
آسمان باورت مهتابی است ؟
 هرکجایی, شعر باران را بخوان 
  ساده باش و باز هم کودک بمان
 باز باران با ترانه ، گریه کن ! 
 کودکی تو ، کودکانه گریه کن!
 ای رفیق روز های گرم و سرد 
 سادگی هایم به سویم باز گرد!

 

شعری لطیف و زیبا از دکتر مجدالدین میرفخرایی

 

منظومه ها ...

پس این ها همه اسمش زندگی است:

دلتنگی ها، دل خموشی ها، ثانیه ها، دقیقه ها 
حتی اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمی که برایت نوشته ام برسد 
ما زنده ایم، چون بیداریم 
ما زنده ایم، چون می خوابیم 
و رستگار و سعادتمندیم، 
زیرا هنوز بر گستره ویرانه های وجودمان پانشینی 
برای گنجشک عشق باقی گذاشته ایم 
خوشبختیم، زیرا هنوز صبح هامان آذین ملکوتی بانگ خروس هاست 
سرو ها مبلغین بی منت سر سبزی اند 
و شقایق ها پیام آوران آیه های سرخ عطر و آتش
برگچه های پیاز ترانه های طراوتند 
و فکر کن! 
واقعا فکر کن که چه هولنک می شد اگر از میان آواها 
بانگ خروس را بر می داشتند 
و همین طور ریگ ها 
و ماه 
و منظومه ها 
ما نیز باید دوست بداریم ... آری باید 
زیرا دوست داشتن، خالِ بالِ روحِ ماست.

 

"حسین پناهی"

تو خوابیده ای آرام

تو خوابیده ای آرام

و من پشت پلک تو آنقدر می بارم

تا پنجره را باز کنی ..

دستهات را زیر باران بگیری و

بخندی ...

 

" عباس معروفی "

عصر سنگی...

بزرگ ترین سوال این روزهای اطرافیانم شده ای... 
بیچاره من! هنوز می ترسم بگویم که عاشقت شده ام 
چه رسد به گفتن قصه شکستنم... 
درد نفهمیدن عشقم 
درد نپذیرفتنم 
درد شکستنم به کنار... 
کنایه ها را چه کنم؟ 
تو چه میدانی الان ساعت چند است 
تو چه میدانی با اشک از نرسیدن نوشتن چه دشوار است... 
نمیدانی... 
من می نویسم و تو در خواب بی تفاوتی خود بمان 
من می گریم و تو در عصر سنگی خود بمان 
مبادا به کوه شیشه ای دل من دل ببندی... 
دیگر نمیدانم اشک هایم را چه بگویم 
هرشب می پرسند ما تاوان کدام گناهیم 
دروغ هایم را دگر باور ندارند 
پس چرا ساکتیَ؟ 
گناه من چه بود گلم 
دل دادن به تو.....؟ 
در عصر سنگی خود بمان.

 

"کاووس رشیدی"

 

بهار دست های توست

بهار دست های توست

و شکوفه های درختی که مثل لبخند تو
نام اش را نمی دانم.

سرخی گونه هات
دل سیب های هفت سین را برده
و نگاه تو سبز ترین خیال دنیاست
وقتی آفتاب گرم می افتد روی دیوار نگاه
حتمن جایی دورتر از اینجا،
تو داری چشم هات را باز می کنی

چه ساده ایم ما
نمی دانیم این نسیم فروردین عطر گیسوهای معشوق است
افتاده به جانِ هوا
حالا این تو و این گنجشک های بی قرار
نشسته بر سپیدار ، سر کوچه
پی بهار می گردند
من که هرچه گفتم‌شان هنوز نیامده ای،
باورشان نشد...

 

"میلاد کاشانی"

آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست؟

آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست؟

وآنکه بیرون کند از جان و دلم دست کجاست؟

 

وآنکه سوگند خورم جز به سر او نخورم

وآنکه سوگند من و توبه ام اشکست کجاست؟

  

وآنکه جان‌ها به سحر نعره زنانند ازو

وآنکه ما را غمش از جای ببُرده‌ست کجاست؟

 

جانِ جان‌ست، وگر جای ندارد چه عجب!

این که جا می طلبد در تن ما هست، کجاست؟

 

غمزۀ چشم بهانه‌ست وزان سو هوسی‌ست

وآنکه او در پس غمزه‌ست دلم خَست کجاست؟

 

پردۀ روشن دل بست و خیالات نمود

وآنکه در پرده چنین پردۀ دل بست کجاست؟

 

عقل تا مست نشد چون و چرا پَست نشد

وآنکه او مست شد از چون و چرا رست کجاست؟

 

"مولوی"

همیشه باش

همیشه باش

هیچ نیمکتی

طاقت بغض مرا ندارد.

؟

دلتنگی یعنی...

دلتنگی یعنی
خیابانی شلوغ پر از همه آنها
که شبیه تو اند
مثل ساعتی که سازش کوک نیست
و هیچ منتظری نگاهش نمی کند
چیزی شبیه پیانو های بعد از ظهر
در کافه هایی که میزی در آن تنها نیست
و صدای خنده های تو
تنها صدایی است
که باورش نمی کنم
عشق های کوبیسم از در و دیوار شهر
بالا می روند
و دوست داشتن های مدرن تلخ تر از همیشه اند
این جا ثانیه ها وقت کم می آورند
دلتنگی یعنی 
دوست داشتن ات
مثل رویایی میان این خواب ها
انگار دیر تر از هرگز.

 

"میلاد کاشانی"

ﺑﻬﺎﺭ، ﺑﯽﺣﻀﻮﺭِ ﻗﺪﻡﻫﺎﺕ

ﺑﻬﺎﺭ، ﺑﯽﺣﻀﻮﺭِ ﻗﺪﻡﻫﺎﺕ
ﮐﺎﺑﻮﺱِ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺍﺏِ ﺯﻣﺴﺘﺎﻧﯽ ﺳﺖ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﺷﮑﻮﻓﻪ، ﺑﻬﺎﻧﻪﯼ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ
ﻭَ ﺗﻮ
ﭘﯿﺮﺍﻫﻦِ ﺗﻤﺎﻡِ ﻓﺼﻞﻫﺎ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻫﻨﺪ .

"ﺳﯿﺪﻣﺤﻤﺪ ﻣﺮﮐﺒﯿﺎﻥ"

آدم ها هم گاهی می توانند آدم باشند

باید خیال بافت روزها را
و شب ها را پس انداز کرد
هیچ شمعی دل به باد نمی بندد اگر مجبور نباشد
و هیچ ابری نمی بارد
اگر ذائقه زمین عوض شود
اتفاق یعنی یک نفر پنجره را باز بگذارد
و لک لک ها کودکان را به خانه شان برسانند
یعنی یک مادر خودش را به دنیا بیاورد
از آسمان فرشته ببارد
و درختان گمان کنند بهار شده است
آری
آدم ها هم گاهی می توانند آدم باشند.

 

"میلاد کاشانی"

دلخوشم ...

دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست 
تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست 

قانعم ، بیشتر از این چه بخواهم از تو 
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست 

گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم 
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست 

آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن 
من همین قدر که گرم است زمینم کافیست 

من همین قدر که با حال و هوایت گه گاه 
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست 

فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز 
که همین شوق مرا، خوب‌ترینم! کافیست 


"محمد علی بهمنی" 

عقل بیهوده سر طرح معما دارد

عقل بیهوده سر طرح معما دارد
بازی عشق مگر شاید و اما دارد

با نسیم سحری دشت پر از لاله شکفت
سر سربسته چرا اینهمه رسوا دارد

 

در خیال آمدی و آینه ی قلب شکست
آینه تازه از امروز تماشا دارد

بس که دلتنگم اگر گریه کنم می گویند
قطره ای قصد نشان دادن دریا دارد

 

تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است
چه سر انجام خوشی گردش دنیا دارد

عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت
چه سخن ها که خدا با من تنها دارد.

 

"فاضل نظری

لطفا با من گریه کن...

چیزهایی هستند که می‌توانند مرا له کنند
مثل صورت‌های بی‌روح
مثل پاکت‌ها
مثل کلوچه‌ها
مثل زن‌های اجیر شده
مثل کشورهایی که ادعای عدالت می‌کنند
مثل آخرین بوسه و اولین بوسه،
مثل دست‌هایی که زمانی عاشق تو بودند
و تو این‌ها را می‌دانی،
لطفا با من گریه کن...

"چارلز بوکوفسکی"

آفتابگردان..

به تو می خندند؟
گل های آفتاب گردان؟
نه
بر برکه خیال های دور تاکنون
حضور مواج چهره تو
بهشتی است که تنها کولیان
بر آن آشیان می سازند
تا خاطره تلخ راه های سخت شیب گذشته
شیرین
بر چشمان تو نقش گیرد
لبخند تو
دختر
میزبان خوابی به عمق تمام خیال های ناخواسته است
پروانه های پنهان در ابرهای بازدمت
زیبا دختر کولی
گل های زمین را به نطفه ی بهشت بارور می کنند
و تعجب حضور هزاران فرشته را بر سطح برکه ای
در چشم اسب کولی خواب طرح می زنند
پشت دستان تو پرندگان بسیار مرده اند
با بهترین آوازهایشان
برای تو


نه ، نه
نه
آفتاب گردان ها نمی خندند
لبخند می زنند
گوشواره های تو
مروارید های سیاه ملیله دوزی شده اند
پیشکش بی رویا زندگی کردگان ساکن دوزخ
به رویایی ترین گوش ها
تو را پلک بر هم زدنی کافیست
تا تمام آفتاب گردان ها
تا مسافران خسته ی در خواب بر برکه
چون برگ های سرخ با باد
دور و دورتر شوند
نه دختر، نه
تمام آفتاب گردان ها
به تو، تنها به تو
لبخند می زنند.
"کیکاووس یاکیده"

می آیی...

می آیی...

همراه می شویم

همراز می شویم

شاد و سرمست از این همدلی

اما هوس

این حس دیرآشنای نامأنوس

این هاله پر ابهام هزار نقش

کدر می کند آبی آسمان خیالم را...


"سحر دوستی"

جغد دهشت

بر دیوار اتاق خوابت میخ می‌کوبی

به جای آویختن عکسم، خودم را بر دیوار می‌آویزی

آیا این همان چیزی است

که انسان با عشق ما را بدان فرا می‌خوانَد؟

چگونه از پرواز شب آزادی

و اسرار آویخته در بال‌هایم

 شانه خالی کنم

در حالی که بال‌هایم به غبار سایه‌ها آغشته است

تا به صورت مومیایی درآیم؟

آیا این همان چیزی است که

زنان عاشق

مدعی وفاداری به آن هستند؟

 

"غاده السمان"

دلم گرفته است

دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیده ی شب می کشم
چراغ های رابطه تاریکند
چراغ های رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست.

 

"فروغ فرخزاد"

قشنگ ترین آرزویم

قشنگ ترین آرزویم

در دستهایم
گنجشک کوچکی می شود
که لاجرم
پرش می دهم!

"
فخری برزنده"

ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺻﺒـﺮ ، ﺑﺎﯾﺪ ﻣَﺮﺩ ﺁﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ

ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺻﺒـﺮ ، ﺑﺎﯾﺪ ﻣَﺮﺩ ﺁﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ

اگر مرد است ﺑﻐﺾ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ

ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮔﯿﺴﻮﯾﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺩ ﻭ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥﺗﺮ

ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﯽ ﮐــﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ

عصای دست من عشق است ، عقل سنگدل بگذار

کـــه  این  دیوانه  تنهـــا  تکیه  گاهش  ﺭﺍ  ﻧﮕﻪ  ﺩﺍﺭﺩ

ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﮔﯿﺴﻮﯼ ﺍﻭ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ

ﺧﺪﺍ  ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﺎﻥ  ﺭﻭ ﺳﯿﺎﻫﺶ  ﺭﺍ  ﻧﮕــﻪ ﺩﺍﺭﺩ

ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﭼﺸﻢﻫﺎﯾﺶ ﺗﯿﺮﺑﺎﺭﺍﻥ ﮐﺮﺩ ، ﺗﺴﻠﯿﻤﻢ

ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ ﺁﻥ ﮐﻤــﺎﻥ ﺍﺑﺮﻭ ﺳﭙﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭد

سجاد سامانی

چشم های تو " شهر ِ نو " بودند پیش از آغاز ِ شهربانی ها

چشم های تو " شهر ِ نو " بودند پیش از آغاز ِ شهربانی ها

گیسوان : مست های ژولیـــده ، ابروان : مخلص ِ فلانی ها

پیش از آغاز ِ" شهر نو" شاید  چشم هایت پیاده رو بودند

زنده در مـرده ی خیابان ها ، مـرده در زنده ی تبانـــی ها

بعد از آن خلط  ِ مبحثی بودند نبش ِ جمهوری خیابان ها

ابروان : مردگان ِ سر بالا ، گیسوان : مجمــع ِ روانی ها

چشم هایت سیاست ِ روزند ، چپ : هوادار ِ غمـــزه گردی ها

راست هم عشوه می شود گاهی در ملاقات ِ بی نشانی ها

دور چشمت حصار می روید تا خدای نکرده گم نشود

در بهشت ِ عزیـــز ِ آزادی ، در خیابان ِ  ناگهانـــی ها

* * *

در خبر ها دوباره می خوانم : چشم های تو خودکشی کردند

چشم های تو را کفـــن کردند " بی بلانسبتی " فلانــــی ها

پیام سیستانی

دل تهرانــی ات شاید نمی بیند اراکی را

دل  تهرانــی ات  شاید  نمی بیند  اراکی  را

که می ریزد کماکان روی دستش آب پاکی را

چه گیسو های " خودمختار " درهم برهمی داری

کـــه بر هم می زند نظــــم خیابان های خاکی را

تو در  جریان  نبـــودی سال ها  جریان  مشکوکی

که در طول ِ تنت می گفت عرض ِ سینه چاکی را

"اولوالعزم " خیابان های عالم می شوی روزی

مده  فتوا  " پیمبر زاده " !  قتل ِ کرم ِ خاکی را

مگرگیسوی " هردم بیل ِِ " خود ْرنگت " نمی داند

کـه می پیچد سر طومار مجنون های شاکی را ؟

به سمت ِ پایتخت ِ عشوه ها آهوی تهرانی

کماکان می برد با غمزه مجنون ِ اراکی را ....

پیام سیستانی

می خندی و لباس شب از شهر می دری

می خندی و لباس شب از شهر می دری

اینــگونه در نظام جهـــان دست می بری!

دامن خلیج، چهره خزر، مو هزار چم

در یک نگاه پنجره ای رو به کشوری

خواهان "پهلوی" شده این شهر، .بلکه تو

برداری  از هراس  "رضـــا شاه "  روسری

باور نکردنی است پس از قرنها هنـــوز

چون دلبران دوره ی سعدی ستمگری

مویت سپاه موج و دلم قلعه ای شنی است

جنگــی نبـــوده است  بــــه ایـــن نابرابری!

زیبــــــاترین لبــاس جهان است بر تنت

از تن اگــــر هر آنچه که داری ، درآوری

"از هر چه بگذرم سخن دوست خوش تراست"

از دوست بگذرم ... کـــه تــو از دوست بهتری!

عبدالمهدی نوری

هرچند پیش روی تـــو غرق خجالتند

هرچند پیش روی تـــو غرق خجالتند

چشمان این غریبه فقط با تو راحتند

بانــو...به بی قراری شاعـــر ببخش اگــر

این شعرها به حضرت چشمت جسارتند

آغوشت آشیانه ی گرم کبوتران

لبخندهات ... حس نجیب زیارتند

دور از نگاه سرد جهان...دست های من

با بافه های موی تـــو سرگـــرم خلوتند

دنیا سکوت های مرا ساده فکر کرد

از حرف دل پرند ... اگر بی شکایتند

بی خواب کوچه گردی و بدخوابی ام نباش

دلشــــوره های  هرشبم  از  روی  عادتند

هی کوچه...کوچه...کوچه...به پایان نمی رسم

شب هــای  سرد  و  ابری  من  بی  نهایتند...!

اصغر معاذی

باز کوتاه نکن مـــوی پدرسوخته ات

باز کوتاه نکن مـــوی پدرسوخته ات

بیخیال شب هوهوی پدرسوخته ات

محـــو تالار  هزار  آینه  نه ! لازم نیست

بشکن آن برجک و باروی پدرسوخته ات

هفت جد تو به من چه همه بودند ارباب

کـــج نکن این همه ابروی پدرسوخته ات

ناز بی ناز، همین گونه لوندی کافی ست

ول کن آن جنبل و جادوی پدر سوخته ات

لب سمرقند بخارا تن! غلتان غلتان

از کجا آمد آن گـوی پدرسوخته ات

گــوی یا این کــه بلا هرچه حسابش بکنی

چشم مشکین ، ختن آهوی پدرسوخته ات

وزن را رودکی از شانه زدن هات آموخت

از  غـــزل  بافتن  مــوی  پدر سوخته ات

ماه خارزم چرا ؟ ماه خودم باش فقط

ای فدای تو و سوسوی پدرسوخته ات

من حسودم چه کسی گفته بگردد؟ بیخود!

دور  دست  ِ تو  النگـــوی ِ  پدر سوخته ات

تخت و تاجت ملکه تا که نرفته ست به باد

رد کن آن بوســه ی کندوی پدرسوخته ات

بده تا مک بزنم اینهمه قایم نکنش

زیر ِ پیراهن ، لیموی پدرسوخته ات

دوست هرچند ندارم کـه بهارینه شوم

بفرست آن دو پرستوی پدرسوخته ات

شاید از نو به سرم زد بشکوفم که تو هم

بنشینی  لب  آن  جوی  پدر سوخته ات

بلــخ تا قونیه خاکستر بادت این شعــر

که تو تب/ ریزی هوهوی پدرسوخته ات

شهراد میدری

می ترسم از خودم کـــه گنـــاه مکررم

می ترسم از خودم کـــه گنـــاه مکررم

در کار و بار شخص خدا دست می بَرم

انسانی از تبار نمی دانم از کجـا

شیطانی از حوالی ِدنیای دیگرم

خواناترین نوشته ی تاریخ کافری

مبهم ترین نشانه ی تکفیر آخرم

آتش بیار ِ معرکــه ی ارتداد محض

با سوره های روشن ایمان مغایرم

اینم،همین که یکسَره آتش نوشته اند

از  فکـــــر ِ  عامیانــه ی  مردُم  فراترم

*

لا مذهبم اگرچه به چشمان هیز شهر

لازم شود به نام تـــو مذهب می آورم

بودای خوب وخوش نفس عصر حاضری

اینسان کـــه  در  معابد مشرق شناورم

*

مجموع رمزهای مسلمانی منی

آیات  نانوشته ی  قرآن  باورم

حالا به قرن های نخستین نگاه کن

در خلقتی شگفت،به خاطر بیاورم

.

.

.

تا پای دار،مردم نا آشنا،

وَ بعد

اعدام می شوم

نه،نه

از خواب می پرم!

ناصر ندیمی

مهربانی می‌کنند این روزها کلاش ها

مهربانی  می‌کنند  این  روزها  کلاش ها

دسته جمعی سمت مسجد می‌روند اوباش ها

لات های  ایــن  محل  تا  آمدی  عاقل شدند

دلبرم...! حسن ِختام ِ خشم ها ، پرخاش ها

رد شدی از برگ های خشکِ پاییزی و بعد...

جنگ  برپا شد  میان  تک  تک  فراش ها

چشم هایت سبز یا آبی ست؟ یا تلفیقی است؟

چشم هایت  سوژه شد  بین  همه  نقاش ها...

از زمانی کـــه نگاهت  را  به  باغ  انداختی

رز بیرون می‌دهند از شاخه ها خش خاش ها

آمدی امواج صوتی بین‌شان منسوخ شد

با ورودت چشـــم وا کردند این خفاش ها

سیندرلای منی ...هر روز دعوا می‌کنند

برسریک لنگ ِ کفش تو همه کفاش ها

گفته ای مثل برادر دوستم داری ولی...

کاش من یار تو بودم ، مابقی داداش ها

کاش می ماندی کنارم کاش... اما رفتی و...

شعرهایم پر شد از اما... اگرها ، کاش ها...

محسن مرادی

شیر شد هر کس کنارت، خط بکش بر باورش

شیر شد هر کس کنارت، خط بکش بر باورش

سکه  را  این  بار  برگـردان  به  روی  دیگرش

دور خود چرخید، در راه تو هر کس پا گذاشت

دایــره فرقــی ندارد ایـــن سرش با آن سرش

گاه در هر حالتی یکرنگ بودن خوب نیست

مثل تقویمی که با تو زرد شد سرتاسرش

حال تو چون حرکت تقویم سال شمسی است

اولش  با  روی  خوش  می آیی  اما  آخـرش...

قهر در اوج یکی بودن هم آری ممکن است

مثــل روحی کـــه نگنجد در وجـــود پیکرش

مومنم کردی به عشق و جا زدی تکلیف چیست؟

بر مسلمانـــی کـــه کافـــر می شود  پیغمبرش

جواد منفرد

فنجان قهوه ... آتش شومینه ... بی خیال

فنجان قهوه ... آتش شومینه ... بی خیال

اینها کــه چشم توست در آیینه! بی خیال

اینجا فقط منم... و همین صندلی پیر

در یک غروب ساکت آدینـــه بی خیال

این روزنامه هم همه چیزش سیاسی است

من را چـــه به تحول کابینــــه ؟! بــی خیال

من را همین خبر که تو یاد منی بس است

هم ریشه اند دلبــــری و کینه... بی خیال

نزدیک تر  بیـــا  کــــه  مبادا  خطا  کنــی

اینجا! درست سمت چپ سینه! بی خیال!

زندان  سرنوشت  فــــــراری  نداشته

ما هر دو تا شدیم قرنطینه... بی خیال

حتــی نیــــاز نیست بــــه شلیک کردنت

من مرده ام به مرگ نمادینه ... بی خیال

عبدالمهدی نوری

شادی همیشه سهم خودت غم غنیمت است

شادی همیشه سهم خودت غم غنیمت است

شادی  اگـــر  زیاد  اگـــر  کـــم  غنیمت  است

معشوق شعرهای کهن گرچه بی وفاست

گاهــی  خبـــر  بگیرد  از آدم غنیمت است

ای خنده ات شکوفـــه ی  زیتـــون  رودبار

خرمای چشم های تو در بم غنیمت است

چشمان تو  غنائم  جنگی ست  بی گمان

با من کمی بجنگ که این هم غنیمت است

گل های  سرخ  آفت  جان ِ  پرنده هاست

در گوشه ی قفس گل مریم غنیمت است

شیرین ِ قصه را به کلاغان نمی دهند

یک چای تلخ با تو عزیزم غنیمت است

آرش پورعلیزاده

ذره ذره آتشم زد بعد از آن هم دود شد

ذره ذره آتشم زد بعد از آن هم دود شد

پیکــرم خاکستر هرآنچه می فرمود شد

مثل بادی می وزد ایــن روزگار لعنتـی

خاطرم آزرده تر تسلیم هرچه بود شد

شاخه ها را ، برگ ها را بعدازآن هم ریشه را

آنچنان خشکانده که ، تا هستی ام نابود شد

از وصیت حرف خواهــم زد بـــه روح مادرم

روح من وابسته ی این فرصت محدود شد

کاش ابراهیـــم می آمد و کــــوه ِ آتشی

شاعری یک گوشه باسیگارهایش دودشد

استرس های فراوان داشتی ای زندگی

تازه فهمیدم رگ خوابم چرا مسدود شد

بهرام مژدهی

از همان روزی که در باران سوارم کرده‌ای

از همان روزی که در باران سوارم کرده‌ای

 

با نگاهت هیـــچ میدانی چکارم کــرده‌ای؟

با تــو تنهـــا یک خیابان همسفر بودم ولی

با همان یک لحظه عمری بی‌قرارم کرده‌ای

جرعه‌ای لبخند گیــرا  - از شراب جامدت

بر دلم پاشیده‌ای _ دائم _خمارم کرده‌ای

موج مویت برده و غرق خیالم کرده‌است

روسری روی سرت بود و دچارم کرده‌ای!

تازه فهمیدم که حافظ در چه دامی شد اسیر

با نگاهت ، خنده‌ات ، مویت ، شکارم کرده‌ای

در خیابان اولیـــن  عابر منم هر صبـــح زود

در همان جایی که روزی غصه دارم کرده‌ای

رأس ساعت میرسی ، می‌بینمت ، ردمیشوی....

کـــم  محلی  می‌کنی  بی اعتبــــارم  کرده‌ای

من مهندس بوده‌ام دلدادگی  شأنم نبود

تازگی ها گل فروشی تازه‌کارم کرده‌ای

در نگاه  دیگران  پیش از  تو عاقل بوده‌ام

خوب‌ کردی آمدی....مجنون تبارم کرده‌ای

در ولا الضالین حمدم  خدشه‌ای وارد نبــــود

وای ِ من ، محتاج یک رکعت شمارم کرده‌ای

مهدی ذوالقدر

تا نگهبانان ابــرو دستشان بر خنجــر است

تا نگهبانان ابــرو دستشان  بر خنجــر است

فتح چشمان قشنگت مثل فتح خیبر است

رنگ  چشمت  بهتریــن  برهان  اثبات  خداست

«قل هو الله احد» گوید هر آن کس کافـَر است

انحنای ناب مژگانت  «صراط المستقیم»

از نگاهت دل ‌بریدن هم جهاد اکبر است

خنده‌هایت چون عسل حتی از آن شیرین‌ترند

هر  لبت  تمثیل  زیبایی  ز حوض کوثر است

بوسه‌هایت طعم حوّا می‌دهد با عطر سیب

بوسه‌هایت  یادگاری  از  جهان  دیگـر است

لب به خنده وا کنی؛.. آرامشم پَر می‌کشد

غنچه می‌گردد لبت؛.. فریاد من بالاتر است

یک دو تار از کاکلت  دل  را اسارت برده است

الامان از روسری، زیرش هزاران لشکر ‌است

مهربان هستی، دلم در بند موهایت خوش است

مهربانـــی  با  اسیران  شیــــوه‌ی  پیغمبر است

آیه‌الکرسی  کجا  هم  قدّ  موهایت  شود؟

گفتن از اعجاز مویت کار چندین منبر است

جد  من  قابیـــل  و گندمزار  مویت  پر ثمر

بهر من هر خوشه‌اش از هر دو دنیا سرتر است

یک گره بر بخت من زد یک گــره بر روســــری

هر کدامش وا شود، من روزگارم محشر است

خواهشی دارم... جسارت می‌شود... اما اگر

موی تـــو آشقته باشد دور گردن بهتـــر است

مهدی ذوالقدر

می خرامند روی دشت تنت دستهایم - دو گله ی آهــو -

می خرامند روی دشت تنت دستهایم - دو گله ی آهــو -

آهوان خسته اند و لب تشنه دشت هم جابجا پر از کندو

دشت یک اتفاق صورتی است مثل افسانه های کودکی ام

مثلا  عین  راه  ابریشــــم  مثلا  عین  کـــــــــوه  دالاهـــــو

روستای نجیب شعر من است باغ اندام تو وجب به وجب

چشم داری غزل غزل ، بادام گونه ، داری  بغل بغل لیمــو

تو که شاعر نبوده ای خاتون تا بدانی چه لذتی دارد

چیدن بوســـه از کبودی لب دیدن باد لای خرمن مو

ما لنا غیر دفتر من شعر کتبت بالدمی علی الاوراق :

السلام علیک یا محبوب او جعلت فداک یا  .... بانو ! 

حامد عسکری

این پدر سوخته هی قهوه چرا می ریزد؟

این پدر سوخته هی قهوه چرا می ریزد؟

قهوه ی ترک چــــرا از لــــج ما می ریزد؟

بی شرف کافه بهم ریخته ول کن هم نیست

دل جدا ، بوســـه جدا ، عشـوه جدا می ریزد

صف کشیدند همه پشت دو پلکش چه بلند

از  خدا  خاسته  او  هــم  کــه  بلا  می ریزد

هیچ کس مشتری خاطر ما دیگر نیست

بس که او  خنده  کنان  ناز و ادا می ریزد

شک ندارم که نه قهوه ست، شراب است شراب

ارگ  هـــم  لب  زده  باشد  سر ِ جا / مـــی ریزد

عوضی دلبر ناکس شده کس جای خودش

ماه در کاســه ی هر بی سر و پا می ریزد

با توام آی ... دو چشمت را بردار و ببر

از قشنگی تو شهری به هوا می ریزد

صد و ده؟ بعله بفرما.. چه خبر هست آنجا؟

یک نفــــر  آتش  در  سینه ی  ما می ریزد

آه.. شهراد، تویی؟ بعله شما؟! مولوی ام

قرنها هست کـــه آن چشم ، بلا می ریزد

کافه  تعطیل کن  و  سوی بیابان بگریز

در سکوت تو مگر شمس، کلامی ریزد

شهراد میدری

از این سوی خراسان بلکه تا آن ســـوی کنگاور

از این سوی خراسان  بلکه  تا  آن ســـوی کنگاور

چه طرفی بسته ام ای دوست از این نام ننگ آور؟

اگر سنجاق مویت وا شود از دست خواهم رفت

کـــه سربازی چه خواهد کرد با انبــــوه جنگاور؟

دلم را پیشتر از این به کف آورده ای؛ حالا

زلیخایی کن و پیراهنم را هم به چنگ آور

به دست آور دل آن شاه ترســـو را به ترفندی

به لبخندی سر این شیخ ترسا را به سنگ آور

به  استقبال  شعـــر  تازه ام  بند  قبا بگشا

مرا از این جهان بی سر و سامان به تنگ آور

فراموشی در این شیشه ست، خاموشی در آن شیشه

شـــــرابت  هوشیـــارم  می کنـــد  قدری  شــــرنگ  آور

علیرضا بدیع

ردیف این غزل دشــوار می شد با بیندازم !

ردیف این غزل دشــوار می شد با بیندازم !

ولی با وامی از چشم تو شاید جا بیندازم!

جهان زیباست بی تردید باید دید ولذت برد

چـــرا باید نگاهی تیــــره بر دنیــا بیندازم؟

کمی پیرم ولی پیری که، عمری عاشقی کرده

نمی خواهم  خودم  را  از  تک  و  از  تا بیندازم

نباید  حرف  مردم  را  به  یاد  من بیندازی!!!

که من هم شانه ها را دم به دم بالا بیندازم

"من از اقلیم بالایم" مرا در خاطرت بسپار*

تـــو  را  باید  به  یاد  شعر  مولانا  بیندازم

بیابان بود و ما بودیم ومقصد منزل لیلی

نیفتادم  ز پا  تا  عقل  را  از  پا  بیندازم!

تو ترکم کردی و من همچنان در شهر خواهم ماند

کـــه رسم عاشقـــی را  بیــن مردم  جـــا بیندازم

تو را هرگز نخواهم یافت ! اما باز ناچارم

کـــه تور  پاره  را  بر  آبــــی دریا بیندازم

محمد سلمانی

به شب و پنجره بسپار که بر می گردم

به شب و پنجره بسپار که بر می گردم

عشق را زنده نگــه دار کـه بر می گردم

بس کن این سر زنش "رفتی و بد کردی" را

دست از این خاطـره بردار کــه بر می گردم

دو سه روزی هم - اگر چند - تحمل سخت است

تکیــه  کـــن  بــــر  تن  دیــــوار  کــه  بر می گردم

بین ما پیشترک هر سخنــی بود گذشت

عاشقت می شوم این بار که بر می گردم

گفته بودی دو سحر چشم به راهم بودی

بــــه همــان دیده بیدار کـــه بر می گردم

پرده ی تیره ی آن پنجره ها را بردار

روی رف آیینه بگذار که بر می گردم

پشت در را اگر انداخته ای حرفی نیست

به شب و پنجـــره بسپار کــــه می گردم

امید مهدی نژاد

تو می مانی ...

نمی‌میرد دلی کز عشق می‌گوید

 

و دستانی که در قلبی، نهال مهر می‌کارد

 

نمی‌خوابد دو چشم عاشق نور و طلوع روشن فردا

 

و خاموشی ندارد، آن لبان آشنا، با ذکر خوبی‌ها

 

نخواهد مُرد آن قلبی که در آن عشق جاوید است

 

تو می‌مانی

 

در آواز پرستوهای آزاد و رها

 

آن سوی هر دیوار

 

تو می‌خوانی

 

بهاران با ترنم‌های هر باران

 

تو می‌بینی

 

گل زیبای باورهای نابت، غنچه خواهد کرد

 

نهال پاک ایمانت، دوباره سبز خواهد شد

 

نسیم صبح،

 

عطر آن سلام مهربانت هدیه خواهد داد

 

و با امواج دریا

 

بوسه بر دستان ساحل میزنی با عشق

 

تو را با مرگ کاری نیست

 

تو، خاموشی نخواهی یافت

 

الهی روح زیبا در بدن داری

 

تو نامیرای جاویدی

 

تو در هر شعله می‌مانی

 

تو در هر کوچه باغ عاشقی

 

با مهر می‌خوانی

 

و آواز تو را

 

حتی سکوتت را

 

لبان مردمان شهر، می‌بوسد

 

دوباره عشق می‌جوشد

 

تو چون نوری

 

سیاهی می‌رود،

 

اما تو می‌مانی...

 

 

 

"کیوان شاهبداغی "

 

چرا دلم را شکست ؟

به او بگویید

.

.

 این همه استخوان در بدنم بود

 

چرا دلم را شکست…!!!

ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺻﺒـﺮ ، ﺑﺎﯾﺪ ﻣَﺮﺩ ﺁﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ

ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺻﺒـﺮ ، ﺑﺎﯾﺪ ﻣَﺮﺩ ﺁﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ

اگر مرد است ﺑﻐﺾ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ


ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮔﯿﺴﻮﯾﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺩ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥﺗﺮ

ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﯽ ﮐــﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ


عصای دست من عشق است ، عقل سنگدل بگذار

کـــه  این  دیوانه  تنهـــا  تکیه  گاهش  ﺭﺍ  ﻧﮕﻪ  ﺩﺍﺭﺩ


ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﮔﯿﺴﻮﯼ ﺍﻭ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ

ﺧﺪﺍ  ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﺎﻥ  ﺭﻭ ﺳﯿﺎﻫﺶ  ﺭﺍ  ﻧﮕــﻪ ﺩﺍﺭﺩ


ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﭼﺸﻢﻫﺎﯾﺶ ﺗﯿﺮﺑﺎﺭﺍﻥ ﮐﺮﺩ ، ﺗﺴﻠﯿﻤﻢ

ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ ﺁﻥ ﮐﻤــﺎﻥ ﺍﺑﺮﻭ ﺳﭙﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭد


سجاد سامانی

قدری بخند


آشنا هستی به چشمم
صبر کن،
قدری بخند

 

حمیدرضا برقعی

تو را خواهم

نه راحت از فلک جویم نه دولت از خدا خواهم

 

و گر پرسی چه می‌خواهی؟ تو را خواهم تو را خواهم

 

نمی‌خواهم که با سردی چو گل خندم ز بیدردی

 

دلی چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم

 

چه غم کان نوش لب در ساغرم خونابه می‌ریزد

 

من از ساقی ستم جویم من از شاهد جفا خواهم

 

ز شادیها گریزم در پناه نامرادیها

 

به جای راحت از گردون بلا خواهم بلا خواهم

 

چنان با جان من ای غم درآمیزی که پنداری

 

تو از عالم مرا خواهی من از عالم تو را خواهم

 

به سودای محالم ساغر می خنده خواهد زد

 

اگر پیمانهٔ عیشی در این ماتم‌سرا خواهم

 

نیابد تا نشان از خاک من آیینه رخساری

 

رهی خاکستر خود را هم‌آغوش صبا خواهم

دلتنگی

دلتنگی
پرنده کوچکی است     
که قفس اش را
گم کرده است
و بالهایش ...


ابعاد آسمان را
باور نمی کند !