از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

من وارث تمام عاشقان زمینم

آنگاه که اولین بار
کامم با شهد لبخندِ تو شیرین شد
تلخ ترین قهوه را
نوش کردم!

شهره ی شهرم
وقتی افق
دست بر زلفت می گذارد،
تا وسوسه ای نو
در جیبت کند
از جنس ِ دستبندهای زنگار گرفته ی مادربزرگان!

با من سخن از صبر مگو
که آتش عشقت دامنم را سوزانده..


جامه ای از یکرنگی بر تنم کن
و مدالی بر سینه ام بگذار؛
من وارث تمام عاشقان زمینم
آنگاه که دست بر ریسمان ِ احساس می نهم
تا از نگاهت بالا روم!

نارمیلا

تنهایی

تنهایی،
شاخه‌ی درختی‌ست پشتِ پنجره‌اَم
گاهی لباسِ برگ می‌پوشد
گاهی لباسِ برف
اما، همیشه هست!
 

 

رضا کاظمی

تنهایی تو را می شکند

تنهایی تو را می‌شکند،

در شاخه‌های من بپیچ

باد را

غافل‌گیر ‌کنیم!

 

 

رضا کاظمی

خندیدن را تو به من هدیه کردی

هدیه‌ام از تولد، گریه بود

خندیدن را تو به من آموختی

سنگ بوده‌ام، تو کوهم کردی

برف می‌شدم، تو آبم کردی

آب می‌شدم، تو خانه دریا را نشانم دادی

می‌دانستم گریه چیست

خندیدن را

تو به من هدیه کردی. 

 

شمس لنگرودی

هوای تو

روزها زیبایند

خرده تلنگری به شعر

نفس در هوای خواستن تو

و هر روز،

نخستین نشانه حضورت

لبخند خواهش،

بر لبان ثانیه‌ها می‌نشاند.

عشق

و زیستن در هوای تو

خوشبختی فریبنده‌ای است

زندگی را دوست دارم.

از: مینا معمارطلوعی

حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم

حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم

آخ ... تا می بینمت یک جور دیگر می شوم 

با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند

یاسم و باران که می بارد معطر می شوم

در لباس آبی از من بیشتر دل می بری

آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم  

آنقَدَرها مرد هستم تا بمانم پای تو

می توانم مایه ی ــ گه گاه ــ دلگرمی شوم

میل میل ِ توست اما بی تو باور کن که من

در هجوم بادهای سخت ، پرپر می شوم

از: مهدی فرجی

دوست داشتن تو گفتنی نیست

عشق من
بارها با نفس‌هام
به نقطه نقطه‌ی تنت گفته‌ام

 دوست داشتن تو
گفتنی نیست
تماشایی ست
دست‌هام شاهدند 

 

عباس معروفی

طعم لبان تو

از هر لیوانی که آب نوشیدم
طعم لبان تو و پاییزی
که تو در آن به جا ماندی به یادم بود
فراموشی پس از فراموشی
اما
چرا طعم لبان تو و پاییزی که تو در آن
گم شدی در خانه مانده بود
ما سرانجام توانستیم
پاییز را از تقویم جدا کنیم
اما
طعم لبان تو بر همه ی لیوان ها و بشقاب ها
حک شده بود
لیوان ها و بشقاب ها را از خانه بیرون بردم
کنار گندم ها دفن کردم
زود به خانه آمدم
تو در آستانه در ایستاده بودی
تو در محاصره ی لیوانها و بشقاب ها مانده بودی
گیسوان تو سفید
اما لبان تو هنوز جوان بود
از: احمدرضا احمدی

این‌جا هیچ‌کس شبیه تو نیست...

آدم‌ها،

من را به یاد تو نمی‌اندازند

این‌جا هیچ‌کس شبیه تو نیست...

من در شهر

و در بین این‌همه آدم

همیشه دل‌تنگ‌ام...

اما همین‌که دور می‌شوم

همین‌که به درختی، کوهی، چشمه‌ای برمی‌خورم،

تو را می‌بینم..

تو را که دشت‌ها،

روی دست‌هایت می‌خوابند

و رودها،

ادامه‌ی رگ‌های تواند...

و آب‌

آب ِ وحشی

که من را به نوازش ِ عریانی‌اش وامی‌دارد

تصویر آینه‌ی توست...

دلم که تنگ می‌شود برایت

کنار آتش می‌نشینم،

دریا می‌کشم و

به درختان فکر می‌کنم...

  

مریم ملک دار

درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند

درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند

معنی کور شدن را گره ها می فهمند

سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین

قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن

چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند

آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا

مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند

نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا

قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند

غزل از: کاظم بهمنی

زیبایی تو

سر می رود

گل از سبد

عطر از گل

باد از عطر

چنان که تصویر از آیینه

و زیبایی تو

از چشم من.

از: عمران صلاحی

دوری تو

هر شب فکر می کنم چه کسی فردا صبح

با بوسه ای بر پیشانیت به تو «صبح بخیر» خوااهد گفت...

چه کسی دگمه های پیراهنت را خواهد بست

و چه کسی موهایت را که چون نور خورشید دلم

را گرم می کند شانه خواهد زد...

و چه کسی آن دو چشم زیبا را خواهد بوسید...

دلم خوش ست به صدقه هایی که برای سلامتیت می گذارم کنار...

و گرنه دوری تو بزرگترین بلایی ست

که با هیچ صدقه ای دفع نمی شود... عزیزترینم 

 

راحیل

تا تو بودی در شبم، من ماه تابان داشتم

تا تو بودی در شبم، من ماه تابان داشتم
روبروی چشم خود چشمی غزلخوان داشتم


حال اگر چه هیچ نذری عهده دار ِ وصل نیست

یک زمان پیشآمدی بودم که امکان داشتم
ماجراهایی که با من زیر باران داشتی
شعر اگر می شد قریب پنج دیوان داشتم


بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود

من چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم؟! 

ساده از «من بی تو می میرم» گذشتی خوب من

 

 من به این یک جمله ی خود سخت ایمان داشتم


لحظه ی تشییع من از دور بویت می رسید
تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم 

 

کاظم بهمنی

نه فقط از تو اگر دل بکنم می‌میرم

نه فقط از تو اگر دل بکنم می‌میرم
سایه‌ات نیز بیفتد به تنم می‌میرم
بین جان من و پیراهن من فرقی نیست
هر یکی را که برایت بکنم می‌میرم
برق چشمان تو از دور مرا می‌گیرد
من اگر دست به زلفت بزنم می‌میرم
بازی ماهی و گربه است نظربازی ما
مثل یک تُنگ شبی می‌شکنم می‌میرم
روح ِ برخاسته از من، ته این کوچه بایست
بیش از این دور شوی از بدنم می‌میرم 

 

کاظم بهمنی

نشانی خانه ات کجاست ؟

ین صبح، این نسیم، این سفره‌ی مُهیا شده‌ی سبز، این من و این تو، همه شاهدند
که چگونه دست و دل به هم گره خوردند... یکی شدند و یگانه.تو از آن سو آمدی و او از سوی ما آمد، آمدی و آمدیم.اول فقط یک دلْ‌دل بود. یک هوای نشستن و گفتن.یک بوی دلتنگ و سرشار از خواستن. یک هنوز باهمِ ساده.رفتیم و نشستیم، خواندیم و گریستیم.بعد یکصدا شدیم. هم‌آواز و هم‌بُغض و هم‌گریه، همنَفس برای باز تا همیشه با هم بودن.برای یک قدم‌زدن رفیقانه، برای یک سلام نگفته، برای یک خلوتِ دل‌ْ‌خاص، برای یک دلِ سیر گریه کردن ...برای همسفر همیشه‌ی عشق ... باران!باری ای عشق، اکنون و اینجا، هوای همیشه‌ات را نمی‌خواهم
...
نشانی خانه‌ات کجاست!؟


سید علی صالحی

یک عاشقانه ساده

می توانم به عکس‌ات نگاه کنم

وَ ظرافتِ تن‌ات را

در آغوش بگیرم

در کادرِ ساکتِ تصویرت

زیر بال و پَرم را می‌گیری

بالا می‌روی

بالا می‌بَری

وَ پای نگرانی‌هایم را

از جاذبه‌ی زمین جدا می‌کنی.
 

سید محمد مرکبیان

من از اندامت فهرستی خواهم ساخت

و من از اندامت فهرستی خواهم ساخت
و چون شعری ناب سطر به سطر
بند به بندت را از بر خواهم نمود...

 

پابلو نرودا

دلم انگار تورا می‌خواهد

دلم یک آغوش بیغربت میخواهد

یک آغوش پرسلام ، پر نوازش

یک آغوش آرام و نجیب ، بیبهانه

یک آغوش عاشقانه ، پر ترانه

دلم یک بغل خالیازقانون طبیعت

یک بغل برای تعبیر خواب من

یک آغوش بیرنگ ، بینیرنگ

یک آغوش پرفریاد از عشق  من

دلم یک دل گرم برای حرفهای من

دلم یک کلام حرف برای دل  من

دلم یک آغوش  پر نوازش ؛

دلم انگار تورا میخواهد

دلم انگار تورا میخواهد 

 

نیکی فیروز کوهی

قلب ها از زخم ها کوچکترند

هرگز نمی توان 

  گُل زخم های خاطره ای را ز قلب کَند 

 

 که در این سیاه قرن بی قلب زیستن آسان تر است 

 

 ز بی زخم زیستن  

 قرنی که قلب هر انسان چندیدن هزار بار کوچکتر است  

 از زخم های مزمن و رنجی که می کشد


 از: نصرت رحمانی

من سال‌هاست به دوست داشتنِ تو آرامم.

آرامم!
دارم به‌خیالِ تو راه می‌روم
به‌حالِ تو قدم می‌زنم

آرامم!...
دارم برایِ تو چای می‌ریزم
کم رنگ وُ
استکان باریک
پر رنگ وُ
شکسته قلم

آرامم!
دارم برایِ تو خواب می‌بینم
خوابی خوب
خوابی خوش
خوابی پر از چشم‌هایِ قشنگِ تو!
صدایِ جانَ‌م گفتنِ تووُ
برایِ تو مُردنِ،
من!

آرامم،
به‌خوابی پراز خیلی دوستت دارم!
پر از کجا بودی
پر از سلام، دلم برایِ تو تنگ شده است
دارم برایِ تو خواب می‌بینم


آرامم!
کنارِ تو حرف می‌زنم
چای می‌ریزم
تنَ‌ت را بو می‌کنم وُ
لبت را می‌بوسم
دستت را می‌گیرم و به‌سمتِ پاییز قدم می‌زنم وُ
دل، به‌دریا می‌زنم

وَ به تو سلام می‌کنم
سلام علاقه‌یِ خوبم
علاقه‌ جانِ من
من به خیالِ تو
آرامم.

می‌دانی؛
من سال‌هاست به دوست داشتنِ تو آرامم.

از: افشین صالحی

به من تکیه کن

این دختردریا 

 ای خواهر پونه کوهی 

 ای شناگر!  

 ای تنت پاک تراز آب چشمه ها 


 ای که خونت سرختر از سرخ  


با تو زمین  به بر مینشیند
با هر نفست
چشم هایت باهر اشک رودی می زایند
و دست هایت، دانه ها رابارور می کنند
تو قلب زمین را تو، دل آب رامی شناسی
سینه هایت راچونان فیروزگان
چون جواهری پرداخت کن
تا آنها بزرگ شوند و زمین را در برگیرند
در میان بازوان من آرامگیر
که تاریکی بمیرد، که سبزه بخندد
که عشق برید
در میا بازوان من آرامگیر
به من تکیه کن!


پابلو نرودا

ای پرنده!  

سخنان اوشو

تلاش نکن که  زندگی را بفهمی

زندگی را زندگی کن!

تلاش نکن که عشق را بفهمی

عاشق شو 

 

اوشو

تو را ببینم

تو را ببینم؛

می‌بوسم

نوازشت می‌کنم

برایِ تو خواب تعریف می‌کنم

تو را ببینم،

بغل می‌کنم

تمامِ رویاهایَ‌م را می‌بینم

وَ به تمامِ آرزوهایَ‌م

می‌رسم

تو را ببینم

خوب می‌شوم، آقا می‌شوم

به تو سلام می‌دهم

نماز می‌خوانم

وَ تو را شکر می‌کنم

تو را ببینم خیلی دوستت دارم

آخ! تو را ببینم،

چه‌قدر کار دارم.

از: افشین صالحی

شادی داشتنت

شادی داشتنت
شادی بغل کردن سازی ست
که درست نمی شناسمش
درست می نوازمش
نت به نت
نفس در نفس
تو از همه جا شروع می شوی
و من هربار بداهه می نوازمت
از هر جای تنت
سبز آبی کبود من
لم بده، رها کن خودت را
آب شو در آغوشم
مثل عطر یاس فراگیرم شو
بگذار یادت بگیرم.

 

عباس معروفی

این‌ جذبة‌ عاشقی‌ نگر تا چند است

اینجذبةعاشقینگر تا چند است

نامِ تو شنیدمو دلمخرسند است

از نامِ تو شاد میشود دل، آری،

نامِ تو و نامیکهبدانمانند است

 

استاد شفیعی کدکنی

تو به دست‌های من فکر کن

تو به دست‌های من فکر کن
من به تنت
هرجا که باشم
دست‌هام گُر می‌گیرد
شعله‌ور می‌شود
تو به چشم‌های من فکر کن
من به راه رفتنت
هرجای این دنیا باشی
می‌آیی
نارنجی من
سراسیمه و خندان می‌آیی
تو به خورشید فکر کن
من به ماه
زمانی می‌رسد که هر دو در یک آسمان ایستاده‌اند
روبروی هم
به شبی فکر کن
که نه ماه دارد ، نه خورشید
تو را دارد.

  

عباس معروفی

سخنان اوشو

من مخالف ازدواج نیستم، منموافق عشق هستم

اگر عشق بهازدواج تبدیل شودخوب است

ولی امیدوار نباشکه ازدواج بتواند عشق بیاورد

این غیر ممکناست

عشق میتواند به ازدواج تبدیل شود

باید بسیار هشیارانه عمل کنی

تا بتوانی عشقرا به ازدواج بدل کنی

ولی مردم معمولاً با ازدواج کردن

عشقشان را نابود میسازند!

  

 

اوشو

کفش، ابتکار پرسه های من بود !

کفش، ابتکار پرسه های من بود

 و چتر، ابداع  بی سامانی هایم

 هندسه، شطرنج سکوت من بود! 

 و رنگ، تعبیر دل تنگی هایم !

  

حسین پناهی

سر بگذار بر درد بازوان من،

سر بگذار بر درد بازوان من،

دست نگاهم را بگیر،

مرا دچار حادثهای کن که با عشق نسبت دارد،

من عجیب از روزگار رنجیده ام !

 

 

نیکی فیروز کوهی

خنده ات طرح لطیفیست که دیدن دارد

خنده ات طرح لطیفیست که دیدن دارد
ناز معشوق دل‌آزار خریدن دارد
فارغ از گله و گرگ است شبانی عاشق
چشم سبز تو چه دشتیست! دویدن دارد
شاخه ای از سردیوار به بیرون جسته
بوسه ات میوه ی سرخسیست که چیدن دارد
عشق بودی و به اندیشه سرایت کردی
قلب با دیدن تو شور تپیدن دارد
وصل تو خواب و خیال است ولی باور کن
عاشقی بی سر و پا عزم رسیدن دارد
عمق تو دره ی ژرفیست مرا می خواند
کسی از بین خودم قصد پریدن دارد
اول قصه ی هر عشق کمی تکراریست
آخرِ قصه ی فرهاد شنیدن دارد

کاظم بهمنی

شب یلدای عشقت

در شب یلدای عشقت شب نشین باده ام

خسته از دلتنگی‌ات با جام ها جان داده ام

نیستی هر لحظه اما با منی در شعر من

با خیالت مست در آغوش غم افتاده ام!

  

مینا معمارطلوعی

دستانم ، تاب دوری ات را ندارند

دستانم،

تاب دوری ات را ندارند

به هر شاخه گلی می آویزند

تا عِطر نفس های تو را وام بگیرند...

قدم هایم،

یارای مقاومت ندارند

به هر بوم و برزنی کشیده می شوند

تا ردی از تو یابند....

چشمانم،

دو دو می زنند، تا مگر

میان چهره ی دلبرکان سیمین بر،

نام و نشانی از تو یابند....

افسوس! چه دیر فهمیدم

قرن هاست که از اینجا

کوچیـــده ای!...

زهره طغیانی

اول آبی بود این دل ، آخر اما زرد شد

اول آبی بود این دل ، آخر اما زرد شد

آفتابی بود ، ابری شد ، سیاه و سرد شد

آفتابی بود ، ابری شد ، ولی باران نداشت

رعد و برقی زد ولی رگبار برگ زرد شد

صاف بود و ساده و شفاف ، عین آینه

آه ، این آیینه کی غرق غبار و گرد شد؟

هر چه با مقصود خود نزدیکتر می شد ، نشد

هر چه از هر چیز و ناچیز دوری کرد ، شد

هر چه روزی آرمان پنداشت ، حرمان شد همه

هر چه می پنداشت درمان است ، عین درد شد

درد اگر مرد است با دل راست رویارو شود

پس چرا از پشت سر خنجر زد و نامرد شد؟

سربه زیر و ساکت و بی دست و پا می رفت دل

یک نظر روی تو را دید و حواسش پرت شد

بر زمین افتاد چون اشکی ز چشم آسمان

ناگهان این اتفاق افتاد ، زوجی فرد شد

بعد هم تبعید و زندان ابد شد در کویر

عین مجنون از پی لیلی بیابانگرد شد

کودک دل شیطنت کرده است یک دم در ازل

تا ابد از دامن پر مهر مادر طرد شد * 

 

قیصر امین پور

چشمانت را ببند

چشمانت را ببند و فکر کن
روی صندلی چرخ دار به دنیا آمده ای
این شهر
زنی را که روی پای خودش راه می رود
دوست ندارد!
از: پوپک ریاضی

دلتنگ که شدی

دلتنگ که شدی
برای دو نفر چای بریز
سهم خودت را بنوش
و بگذار سهم من
به عادت همیشگی اش
از دهن بیفتد!
از: محمدمسعود کرمی

هزار سال پیرتر شده ام

هزار سال پیرتر شده ام
نمی دانم بوسه تو مرا
هزار ساله کرد
یا زمین هزار بار بیشتر
به دور خورشید گشته است
از: بیژن جلالی

وقتی راه رفتن آموختی،

وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز.

و دویدن که آموختی، پرواز را.
راه رفتن بیاموز

زیرا راههایی که می روی جزئی از تو می شود

و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند.دویدن بیاموز

چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زود باشی دیر.و پرواز را یاد بگیر

نه برای اینکه از زمین جدا باشی

برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی...

  

عرفان نظر آهاری

کاش میدانستی

به مرگ گرفته ای مرا تا به تبی راضی شوم
کاش می دانستی
به مرگ راضی ام وقتی که
تب می کنم از دوری ات!
از: محسن کیوان

دانستن این همه سکوت

محبوبم!

من هم دلم نمی خواهد

در ایستگاهی توقف کنم

که تحمل باران را ندارد

می خواهم سرم را از پنجره صبح بیرون بیاورم

و در تابستان نگاهت

به درختی تکیه دهم

که خانم جان

شب های جمعه

با دو مروارید درشت

که زیاد هم دوستشان نداشت

کنارش می نشست

و آیت الکرسی می خواند

من هم از رنگ سبز

که این روزها خیلی زیاد در کوچه پیدایش می شود

خسته شده ام

رنگی که سبزِ حیاتِ خانه ی خانم جان نیست

خانه ی خانم جان

با آن حوض آبی ِ سه وجب در سه وجبش

که شب های کوتاه تابستان

ماه می توانتست در پاشویه اش آواز بخواند

و چشم ماهیِ ِ سیاه کوچکش را

به عمق دراز دریاها باز کند

می دانم، می دانم

تو هم از اینهمه رنگ

که بوی غروب و بانگ خروس را به خانه می آورد

خسته شده ای

حتی از چشم های میشی روشنت

که طعم کودکی آفتاب را دارد

حالا گفتگو از بره های کهکشان و بوسه ی بامدادی و آواز چکاوک

ارزانی من و تو

که نیم شبها هم می ترسیم

مشت ِ آبی از اقیانوس رویا برداریم

و به صورت هم بپاشیم

محبوبم!

بگذار وقتی نه فردایی داریم و نه دیروزی

لااقل عاشق باشیم

ما که می دانیم

دیگر با مخمل صدای بنان

نمی توانیم زیر باران صبحگاهی راه برویم

و به شفیره ی کرم ابریشم، بگوییم پروانه

ما که می دانیم

آدمی اگر خانه زاد ستاره ی صبح هم باشد

همیشه آوازهایش از زندگی اش زیباتر است

ما که می دانیم

تاریکی، نه گناه آدمی، نه گناه پروانه ای ست

که به سایه ی انجیری پناه می برد

آری محبوبم!

ما می دانیم

در سمت تاریک جهان

شمشیرها هرگز برای گاو آهن شکسته نخواهد شد

و هر اتفاقی که در این جهان ِ بزرگ بیفتند

ذره ای از زیبایی آزادی نمی کاهد

آه محبوبم!

شکوفه های گیلاس که رنگ گرفت

باران که بارید

پروانه که روی سینه ها ی تو خوابش برد

اردیبهشت که آمد

برای دانستن این همه سکوت

به متن غزل های عاشقانه سفر می کنم

به آفتاب

که درپیراهن توخانه دارد.

  

محمدرضا رحمانی

پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است

پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است
پشت سر هر آنچه که دوستش می داری
و تو برای این که معشوقت را از دست ندهی
بهتر است بالاتر را نگاه نکنی
زیرا ممکن است چشمت به خدا بیفتد
و او آنقدر بزرگ است
که هر چیز پیش او کوچک جلوه می کند
پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است
اگر عشقت ساده است و کوچک و معمولی
اگر عشقت گذراست و تفنن و تفریح
خدا چندان کاری به کارَت ندارد
اجازه می دهد که عاشقی کنی
تماشایت می کند و می گذارد که شادمان باشی . . .
اما هر چه که در عشق ثابت قدم تر شوی
خدا با تو سختگیرتر می شود
هر قدر که در عاشقی عمیق‌تر شوی و پاکبازتر
و هر اندازه که عشقت ناب تر شود و زیباتر
بیشتر باید از خدا بترسی
زیرا خدا از عشق های پاک و عمیق و ناب و زیبا نمی گذرد
مگر آنکه آن را به نام خودش تمام کند
پشت سر هرمعشوقی خدا ایستاده است
و هر گامی که تو در عشق برمی داری
خدا هم گامی در غیرت برمی دارد
تو عاشق تر می شوی و خدا غیورتر
و آنگاه که گمان می کنی معشوق چه دست یافتنی است
و وصل چه ممکن و عشق چه آسان
خدا وارد کار می شود و خیالت را درهم می ریزد
و معشوقت را درهم می کوبد
معشوقت، هر کس که باشد
و هر جا که باشد و هر قدر که باشد
خدا هرگز نمی گذارد میان تو و او، چیزی فاصله بیندازد
معشوقت می شکند و تو ناامید می شوی
و نمی دانی که ناامیدی زیباترین نتیجه عشق است
ناامیدی از اینجا و آنجا
ناامیدی از این کس و آن کس
ناامیدی از این چیز و آن چیز
تو ناامید می شوی و گمان می کنی
که عشق بیهوده ترین کارهاست
و بر آنی که شکست خورده ای
و خیال می کنی که آن همه شور و آن همه ذوق
و آن همه عشق را تلف کرده ای
اما خوب که نگاه کنی
می بینی حتی قطره ای از عشقت
حتی قطره ای هم هدر نرفته است
خدا همه را جمع کرده و همه را برای خویش برداشته
و به حساب خود گذاشته است
خدا به تو می گوید:مگر نمی دانستی
که پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است؟
تو برای من بود که این همه راه آمده ای
و برای من بود که این همه رنج برده ای
و برای من بود که اینهمه عشق ورزیده ای
پس به پاس این ؛ قلبت را و روحت را و دنیایت را وسعت می بخشم
و از بی نیازی نصیبی به تو می دهم.و این ثروتی است که هیچ کس ندارد
تا به تو ارزانی اش کند
فردا اما تو باز عاشق می شوی
تا عمیق تر شوی و وسیع تر و بزرگ تر و ناامیدتر
تا بی نیازتر شوی و به او نزدیکتر
راستی :اما چه زیباست
و چه باشکوه و چه شورانگیز
که پشت سر هر معشوقی خدا ایستاده است!
 

عرفان نظر آهاری

به احترام بودنت

به این روزها بگو به احترام بودنت بایستند.

به این ساعت‌ها بگو آهسته‌تر بروند؛

می‌خواهم کنار دستهایت مقبره‌ای بسازم

و تمام ابرها را از تمام پاییزها،

تمام گنجشکها را از تمام درختها،

به صبح این خانه بیاورم،

ساعت را کوک کنم

و در انتظار «صبح ‌بخیر» تو دراز بکشم.

  

مریم ملک دار

چگونه فکر می کنی پنهانی و به چشم نمی آیی؟

چگونه فکر می کنی پنهانی و به چشم نمی آیی؟

تو که قطره بارانی بر پیراهنم دکمه طلایی بر آستینم کتاب کوچکی در دستانم و زخم کهنه ای بر گوشه ی لبم
مردم از عطر لباسم می فهمند
که معشوقم تویی از عطر تنم می فهمند که با من بوده ای از بازوی به خواب رفته ام می فهمند
که زیر سر تو بوده است...
 

نزار قبانی

بگذار قفل ها و کلید ها کار خودشان را کنند

بگذار قفل ها و کلید ها کار خودشان را کنند

ما چرا باور کنیم درهای بسته ی بین خودمان را؟
چرا به جای گریستن به تنهایی اعتقاد نیاوریم؟
نگاه کن
گنجشک های مست پشت پنجره
زندگی را با خود از این شاخه به آن شاخه می برند
تو اما روی کاناپه بست نشسته ای
و می گذاری کوچه هایمان به بن بست برسند
بی خیال با کاموا های آبی ات دریا می بافی
من آن طرف نگاهت دست و پا می زنم در خودم
عینک آوردم
تعارف کردم به تو
و سعی کردم خودم را به درشت نمایی بزنم
تو اما
همچنان دریا می بافی
که مرا غرق کرده باشی!

از:مریم نظری

از دیدار تو بازمی‌گردم

از دیدار تو بازمی‌گردم
با دست‌هایی که در دست‌های‌ام جا مانده‌اند
و حرف‌هایی که در دهان‌ام...
از دیدار تو بازمی‌گردم
با چشم‌هایی،
که راه خانه را بازنمی‌شناسد
کسی در رگ‌های‌ام راه می‌رود
کسی در قلب‌ا‌م می‌ایستد
و در جیب‌هایم دستی‌ست
که بوی ِ عشق می‌دهد...
در آیینه نگاه می‌کنم
تو را می‌بینم

  

مریم ملک دار

بگذار دهان تو را ببوسم

آفریدگارا
بگذار دهان تو را ببوسم
غبار ستاره‌ها را از پلک فرشتگانت بروبم
کف خانه‌ات را
با دمب بریده شیطان جارو کنم
متولد شدم
در مرز نازک نیستی
سگ‌های شما
از دهان فرشتگان دو رو نجاتم دادند


پروردگارا

نه درخت گیلاس، نه شراب به
از سر اشتباهی، آتش را
به نطفه‌های فرشته‌ای آمیختی
و مرا آفریدی.
اما تو به من نفس بخشیدی عشق من
دهانم را تو گشودی
و بال مرا که نازک و پرپری بود
تو به پولادی از حریر مبدل کردی
سپاسگزارم خدای من
خنده را برای دهان او
او را به خاطر من
و مرا، به نیت گم شدن آفریدی.
 

شمس لنگرودی

خواب هایم بوی تن تو را می دهد

خواب هایم بوی تن تو را می دهد
نکند
آن دورترها
نیمه شب
در آغوشم می گیری؟ 

 

فدریکو گارسیا لورکا

آشیان تو

تنهایی ِ یک درختم

و جز این‌ام هنری نیست

که آشیان تو باشم!

 

احمد شاملو

لالایی

عاشق که می شوی

لالایی خواندن هم یاد بگیر

شب های باقیمانده ی عمرت

به این سادگی ها

صبح نخواهند شد...!

 

مهدیه لطیفی

چون سیب رسیده ای

چون سیب رسیده ای رها شده در رویا
با رود می روم
کاش
شاخه ای که از آب می گیرم
دست تو باشد. 

 

شمس لنگرودی

در انتظار توام

در انتظار توام
در چنان هوایی بیا
که گریز از تو ممکن نباشد
تو
تمام تنهایی‌هایم را
از من گرفته‌ای
خیابان‌ها
بی حضور تو
راه‌های آشکار جهنم‌اند
 

شمس لنگرودی