از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

سالهاست رفته ای

سال‌هاست رفته‌ای و من

هنوز به خودم می‌لرزم

درست مثلِ شاخه‌ای که چند لحظه قبل

پرنده‌اش پریده باشد!

"رضا کاظمی"

بوسه هایت

بوسه‌هایت
مرگ را به تأخیر می‌اندازند.مرا ببوس!

"رضا کاظمی"

ای عشق

ای عشق!

بی آنکه ببینمت
بی آنکه نگاهت را بشناسم
بی آنکه درکت کنم
دوستت می داشتم.

شاید تو را دیده ام پیش از این
در حالی که لیوان شرابی را بلند می کردی
شاید تو همان گیتاری بودی که درست نمی نواختمت.

دوستت می داشتم بی آنکه درکت کنم
دوستت می داشتم بی آنکه هرگز تو را دیده باشم
و ناگهان تو با من- تنها
در تنگ من
در آنجا بودی.

لمست کردم
بر تو دست کشیدم
و در قلمرو تو زیستم
چون آذرخشی بر یکی شعله
که آتش قلمرو توست
ای فرمانروای من!

"پابلو نرودا"

بهشت

می‌دونی"بهشت"کجاست؟

یه فضای ِ چند وجب در چند وجب!

بین بازوهای کسی که دوستش داری

"شعر از احتمالا : حسین پناهی"

وقتی تو باز می گردی

وقتی تو باز می گردی 

  کوچک ترین ستاره چشمم خورشید است 

  و اشتیاق لمس تو شاید شرم قدیم دستهایم را مغلوب می کند
وقتی تو باز می گردی پاییز با آن هجوم تاریخی می دانیم
باغ بزرگمان را از برگ و بار تهی کرده است
در معبرت اگر نه فانوس های شقایق را
روشن می کردم
و مقدم تو را
رنگین کمانی از گل می بستم وقتی تو باز می گشتی
وقتی تو نیستی
گویی شبان قطبی
ساعت را
زنجیر کرده اند و شب
بوی جنازه های بلاتکلیف می دهد
و چشم ها گویی تمام منظره ها را تا حد خستگی و دلزدگی
از پیش دیده اند


وقتی تو نیستی
شادی کلام نامفهومی است
و دوستت می دارم رازی است
که در میان حنجره ام دق می کند
وقتی تو نیستی من فکر می کنم تو
آنقدر مهربانی
که توپ های کوچک بازی
تصویرهای صامت دیوار
و اجتماع شیشه های فنجان ها، حتی
از دوری تو رنج می برند
و من چگونه بی تو نگیرد دلم ؟
اینجا که ساعت و آیینه وهوا به تو معتادند
و انعکاس لهجه شیرینت
هر لحظه زیر سقف شیفتگی هایم می پیچد!


 رمز شگفت اشراق!ای دوست !

 آ 

یا کجاوه تو از کدام دروازه می آید 

  تا من تمام شب را رو سوی آن نماز بگزارم
کی ؟ در کدام لحظه ی نایاب؟
تا من دریچه های چشمم  را  

 در انتظار، باز بگذارم  

 وقتی تو باز می گردی  

 کوچکترین ستاره چشمم خورشید است

"حسین منزوی

ای راز سر به مهر ملاحت  

امشب دلی کشیدم

هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد

امشب دلی کشیدم

شبیه نیمه سیبی

که به خاطر لرزش دستانم

در زیر آواری از رنگ ها

ناپدید ماند!

"زنده یاد حسین پناهی"

غربت من

غربت من

شده نبودن تو

همه چیز را مثل موهات
به باد بسپار
دلت را به من 

یادت نرود مال منی !

این رنگ‌های نو به نو
این جنگ‌های ویرانگر
این سنگ‌های مرگ و زندگی
همه
حواس آدم را پرت می‌کنند
از اسب.می‌ترسم
نگاهت
حواس مرا پرت کند
می‌ترسم
یادم برود مال منی
در آغوشت بگویم
کی می‌آیی؟
بپرسی
کجا؟
و من بگویم
با اسب.

  

عباس معروفی

شعر، زبان پرندگان است،

شعر، زبان پرندگان است،

بر درگاه سلیمان، وقتی که پیامبری به غیر تو، در خانه نیست.
"شمس لنگرودی"

من همه اینها را دوست دارم.

وقتی خدا می خواست تو را بسازد،

چه حال خوشی داشت،  

چه حوصــله ای 

 ! این مـوهــا، این چشم هــا ....  

خودت می فهمــی؟ 

 من همه اینها را دوست دارم. 

 

عباس معروفی

بلیط

در به دری در من بود

نه در قطاری که می رفت و می آمد.

"غلامرضا بروسان"

جهان خوب است


ترا به خدا بگذارید
هر کسی هرچه دلش می‌خواست
لااقل به خواب ببیند!جهان خوب است این برگ‌های سبز خیلی خوبند
گفت خودش آهسته گفت خودش
خودم اصلا دخترانی که اهل ترانه‌اند
دوستانِ دورِ دریا حتی.
بی‌انصافی می‌کنید به خدا !  

 

سید علی صالحی

شانه های تو

من شانه های تو را می خواهم

و خیابان های خواب هایم را.

 

مهدیه لطیفی

رخسار تو

من

رخسار تو را

بی هیچ قندی

دوست دارم ...

"نزار قبانی"

سقوط

دست‌هات را

که باز کنی ،
به هیچ جا بند نیستم ،
سقوط می‌کنم . . .

عباس معروفی

تو رنگ می دهی

تو
رنگ می‌دهی
به لباسی که می‌پوشی
بو می‌دهی
به عطری که می‌زنی
معنا می‌دهی
به کلمه‌های بی‌ربطی
که شعرهای من می‌شوند

"ساره دستاران"


بگذار بر آئینه‌های دستانت بوسه زنم

بگذار بر آئینه‌های دستانت بوسه زنم

و پیش از سفر

پاره‌ای زاد راه برگیرم ...

می‌خواهم تصویرها نقش زنم

از شکل دستان تو

از صدای دستان تو

از سکوت دستان تو ...

پس آیا کمی روبرویم می‌نشینی

تا نقش محال بزنم؟

"نزار قبانی

مترسک!

مترسک!

آنقدر دستهایت را باز نکن

کسی تو را در آغوش نمی‌گیرد
ایستادگی همیشه تنهایی می‌آورد.

"نیکی فیروزکوهی"

مرا ببوس!

مرا ببوس!

بگذار جهان
شعر تازه‌ای بخواند...

"رضا کاظمی"

پنجره را باز کن،

پنجره را باز کن،

همه چیز را به باد گفته ام...
"کامران رسول زاده"

تو می دانی

تو می دانی
از مرگ نمی ترسم
فقط
حیف است هزار سال بخوابم
و خواب تو را نبینم 

 

عباس معروفی

چون سرمه می وزی قدمت روی دیده هاست

چون سرمه می وزی قدمت روی دیده هاست

لطف خط شکسته بــه شیب کشیده هاست

هرکس که روی ماه تو را دیده، دیده است

فرقـی کـه بین دیده و بین شنیده هاست

مـوی تـــو نیست ریختــه بر روی شانه هات

هاشور شاعرانه ی شب بر سپیده هاست

من یک چنار پیـــرم و هر شاخــه ای ز من

دستی به التماس به سمت پریده هاست

از عشق او بترس غزل مجلسش نرو

امروز میهمانی یوسف ندیده هاست 

 

حامد عسکری

پیشتر عاشق ِکسی بودم ، دختری اهل ِ این حوالی بود

پیشتر عاشق ِکسی بودم ، دختری اهل ِ این حوالی بود

نه مدل، نه ستاره، نه مانکن، ساده اما عجیب عالی بود

مثل ِقالیچه‌ی پرنده ، مدام از خوشی توی ابرها بودم

روزهایـــم ستاره باران و رنگ ِ شبهام پرتقالــی بود

من به پاییز فکر می‌کردم ، زیر چتــری که مشترک می‌شد

شعر از لای دفترم می‌ریخت ، دست ِجیبم اگرچه خالی بود

شعـر در من شبیـه یک چشمه ، بی‌توقف مدام می‌جوشید

مملکت رنگ و بوی دیگر داشت، مملکت غرق ِخشکسالی بود

کار ، کم کم رقیب ِ شعـــرم شد تا که از هفت خوان عبور کنم

خوان ِ هفتم نگاه ِ او بـــود و اولـی ، مشکلات ِمالـــــی بود

ناگهان دیر شد، چه زود و چه بد، به همین سادگی و تلخی رفت

بعد من ماندم و دلــی مبهوت ، ظاهرا وقت ِ ماستمالی بود

پیش ِیک مرد ِمردتر از من ، در لباس ِعروس می‌خندید

مثل بخت ِ بد ِ نداشته‌ام ، رنگ ِماشینشان ذغالی بود

مادرم از مخاطب ِ غائب ، صبح تا شب سوال می‌پرسد

من صریحا دروغ می گویم : بانوی شعرها خیالی بود...  

 

سجاد رشیدی پور

نمی رنجــم اگــر کاخ مرا ویرانــه می خواهد

نمی رنجــم اگــر کاخ مرا ویرانــه می خواهد

که راه عشق آری طاقتی مردانه می خواهد

کمی هم لطف باید گاه گاهی مرد عاشق را

پرنده در قفس هم باشد آب و دانه می خواهد

چــه حسن ِ اتفاقی ! اشتراک ما پریشانـــی است

که هم موی تو هم بغض من ، آری شانه می خواهد

تحمل کردن قهر تو را یک استکان بس نیست

تسلی دادن این فاجعه میخانه می خواهد

اگــر مقصود تو عشق است پس آرام باش ای دل

چه فرقی می کند می خواهدم او یا نمی خواهد 

 

سجاد رشیدی پور

یک شاخه گل سـرخ طواف بدنت کرد

یک شاخه گل سـرخ طواف بدنت کرد

خوشرنگ ترین آینه را دوخت،تنت کرد

می خواست تورا دست غزل ها بسپارد

آن لحظه کــه بوسید تنت را، کفنت کرد

میخواست سفر فرصت تکرار تو باشد

یک جـاده ی از جنس ابد پیرهنت کرد

مادر که سر نذر خودش شمع کم آورد

نامرد دلش سنگ شد و نذر منَت کرد

تقصیر خدا نیست زمین کن فیکون است

تقصیـــر خدا نیست زمیـــن را وطنت کرد

انگار خدا عاشق پــر پــر شدنت بود

وقتی وسط این همه نامرد زنت کرد 
 
صاحب طاطیان

دست‌هایت روسری را از وسط تا می‌کند

دست‌هایت روسری را از وسط تا می‌کند

این مثلث در مربــع سخت غوغـــا می‌کند

مثل یک منشور در برخورد با نور سفید

روسری، رویِ سرِ تو رنگ پیدا می‌کند

سبز، قرمز، سرمه‌ای، فرقی ندارد رنگ‌ها

صورت ِ تـــو روسری‌ها را چـه زیبا می‌کند!

می‌شود هر تار مو یک «شب» ولی یک روسری

ایــن همه شب را چطوری در دلش جا می‌کند؟

باد می‌ریزد بــه دورت حسرتِ تلـــخ مرا

باد روزی روسری را از سرت وا می‌کند  

 

رامین عرب نژاد

لب گشودی وغزل از سخنت می ریزد

لب گشودی وغزل از سخنت می ریزد

طعــم خرمای جنوب ازدهنت می ریزد‏

مـوج کارون به درازای شبی طولانیست

بس که درساحلش ازموج تنت می ریزد‏‏

باوجودی که هواشرجی خوزستانیست

چـــه نسیم خوشی ازپیرهنت می ریزد‏

خبرت نیست مگر،سوی دماوند نرو‏!‏

زیـــر سنگینــی نــــاز بدنت می ریزد‏‏

هستی وگریـه من دردِ نبودن ها نیست

اشک شوقیست که از آمدنت می ریزد

قصه ام،قصه آوارگی ارگ بم است‏

دلـــم از زلزله دل شکنت می ریزد

ترس وزن غـــزل وقافیه دارم ، غزلــــم ‏

ترس من لحظه شاعر شدنت می ریزد 

 

ابوالقاسم خورشیدی

وقتی از فاصله ای دور تورا می بینم

وقتی از فاصله ای دور تورا می بینم

بـــه خدا ماهیم و تـور ِ تو را می بینم

گسی وتندی وشیرینی وتلخی ازدور

اینهمه مزه ولــی شور تو را می بینم

بـــه نظر میرسد از میکده برمیگردی

من از این فاصله ناجور تو رامی بینم

تار هرموی تویک گوشه ای ازموسیقیست

نغمــه می سازی و ماهــور تو را می بینم

بـه جهنم اگر این حرف به دارم بکشد

به خدا هاله ای از نور تو را می بینم!!!

می نشینی که مرا داغ کنی ای بانو؟

می نشینم و به هر زور تو را می بینم

کوچه برهم زدی و پنجره ها باز شدند

چشم مردم بشود کـــور تورا می بینم  

 

ابوالقاسم خورشیدی 

مثــل زبـــان مـادری‌ ام دوست دارمت

مثــل زبـــان مـادری‌ ام دوست دارمت

با لهجه‌ی علی‌ اصغری‌ام دوست دارمت

عطری که می‌زنی به تنت بویش آشناست

مجنــون بـــــوی بربری‌ام دوست دارمت

دیوانــه‌ی حجاب تو و چادرت شدم

اما بدون روسری‌ام دوست دارمت

قصدم حلال بود ولــــی خب اگر نشد

یک جورهای دیگری‌ام دوست دارمت

راجـــع بـــه من عزیــــز دلــــم فکر بد نکن

یعنی به چشم خواهری‌ام دوست دارمت  

 

محمد رفیعی

اصلا قرار نیست کـــه سرخم بیاورم

اصلا قرار نیست کـــه سرخم بیاورم

حالا که سهم من نشدی کم بیاورم

دیشب تمام شهر تو را پرسه میزدم

تا روی زخمهـــای تـــو مرهم بیـاورم

میخواستم که چشم تو را شاعری کنم

امّا نشد کــــه شعــــر مجسم بیــــاورم

دستم نمی رسد به خودت کاش لااقل

می شد تــــو را دوباره به شعرم بیاورم

یادت که هست پای قراری که هیچ وقت.....

میخواستم برای تــــو مریـــــم بیاورم؟

حتی قرار بود که من ابر باشم و

باران عاشقانـــه ی نم نم بیاورم

کلّــی قرار با تــــو ولی بی قرار من

اصلا بعید نیست که کم هم بیاورم

......

اما همیشه ترسم از این است٬ مردنم

باعث شود بـــه زندگیت غـــــم بیــاورم

حوّای من تو باشی اگر٬ قول میدهم

عمراً دوباره رو به جهنّـــــم بیاورم

خود را عوض کنم و برایت به هر طریق

از زیــــر سنگ هم شده٬ آدم بیــــاورم

بگذار تا خلاصه کنم٬ دوست دارمت

یا باز هـــم بهــــانه ی محکم بیاورم؟ 

 

فریبا عباسی

در شهر من این نیست راه و رسم دلداری

در شهر من این نیست راه و رسم دلداری  

بایــد بفهمــم تا چــه حـــدی دوستم داری

موسی نباش اما عصا بردار و راهی شو

تا کـی تـو باید دست روی دست بگذاری

بیزارم از این پا و آن پا کردنت ای عشق!

یا نوشدارو باش یا زخمـــی بـــزن کاری

من دختری از نسل چنگیزم که عاشق شد

بیگانـــه بـــا آداب و تشریفــــات دربـاری

هر کس نگاهت کرد چشمش را درآوردم

شد قصـــه ی آغـا محمدخـان قاجــاری!

آسوده باش، از این قفس بیرون نخواهم رفت

حتـــی اگـــر در را برایـــم بـــاز بگذاری

چون شعر هرگز از سرم بیرون نخواهم کرد

بایـد بـــرای چــــادرم حـرمت نگــــه داری

تو می‌رسی روزی که دیگر دیر خواهد بود

آن روز مجبوری کـــه از من چشم برداری  

 

فاطمه سلیمان پور

من کویری خشکم اما ساحلی بارانیم

من کویری خشکم اما ساحلی بارانیم

ظاهـــری آرام دارد باطن توفانیــم

مثل شمشیر از هراسم دست و پا گم می کنند

خود ولــی در دستهـــای دیگــــران زندانیـــم

بس که دنبال تو گشتم شهره ی عالم شدم

سربلندم کـــرده خوشبختـــانه سرگردانیــــم

می زند لبخند بر چشمان اشک آلود شمع

هر کـــه باشد باخبـــر از گریــــه ی پنهانیم

هیـــچ دانایی فریب چشمهایت را نخورد

عاقبت کاری به دستم می دهد نادانیم  

 

سجاد سامانی

با من ِ تنهـــا غریبـــی ، آشنای دیگـــران

با من ِ تنهـــا غریبـــی ، آشنای دیگـــران

کاش من هم لحظه ای بودم به جای دیگران

از همان روزی که دستان مرا کردی رها،

برگ پاییزم کـــه می افتم بـه پای دیگران

در نگــاه مردم دنیا اسیری ساده ام

در خیال خام خود فرمانروای دیگران

عاشقی یکسان اگر با کفر باشد کافرم،

یا خدایم فـــرق دارد با خدای دیگران

زخم های کهنه ام تنها نه از لطف تو است ،

دسترنـــج روزگـــار است و دعـــای دیگــران!  

 

سجاد سامانی

گفته بودم که خاطرَت را این مردِ تنهای ایل می خواهد

گفته بودم که خاطرَت را این مردِ تنهای ایل می خواهد

گفتی :" آخر چرا؟!" و پرسیدم : " عاشقی هم دلیل می خواهد؟!!"

قلبِ تـو ، جنس سنگ هم باشد، قبله ی آرزوی من آنجاست

فتحِ این کعبه ای که می بینم... آه ! اصحاب فیل می خواهد!!

گفته اند امتحان چشمانت، کار یک عاقل ِ مسلمان است

کوفه ی چشمهای تو شاید "مسلم بن عقیل" می خواهد

بین دریــای مشکیِ مویت، بازهم فرق از وسط وا کن

تا دوباره کسی نگوید کـه معجزه، رود نیل می خواهد

بوی عطر تو آنچنان پیچید، که اسبهای قبیله رَم کردند

بنده در خدمتم اگـــر بانو ، چارپایــی اصیل می خواهد 

 

رضا سیرجانی

دستی به گِل کشیدی و تن آفریده شد

دستی به گِل کشیدی و تن آفریده شد

بعد از کمـــی تمـــام بدن آفریــــده شد

یک کاسه آب و چرخ ، که می چرخد و بر آن

انــدام خیس دلبـــر من آفریــده شد

آرام با دو دست خودت حلقه می زدی

تا اینکه سر بـــه روی بدن آفریده شد

ساکت نشسته بودی و شیطان به صورتش

ناخــن کشید و بعــد دهــــن آفریـــده شد

آنوقت روبروی تو خندید و گفت : آه !

یک اشتباه کــردی و زن آفریده شد  

 

رضا سیرجانی

ناز ابرویتان کـــه با اخمش ، می­ کنـد با نگــاه من بازی

ناز ابرویتان کـــه با اخمش ، می­ کنـد با نگــاه من بازی

اخم، یعنی که عاشقی امّا ...ظاهراً دلخوریّ و ناراضی

مثل هر پنجشنبه آمده­ ام تا به خواجه تفألی بزنم

نیمکت­ هــای حافظیه مرا ، می­بَرَد تا خیال­ پردازی:

صورتت روی شانه­ ام انگار، حسّ سرلشگری به من داده

ماه ، جای ستاره می­ بندد ، شانه­ های ِ لباس ِ سربازی

گرچه سرباز ساده­ ای هستم، با تو اسکندرم، نمی­ بینی؟!!

حکـم کن تا دوباره در تاریـــخ ، تخت جمشید را براندازی

دست روی سرم بکش بانـــو!! ...نمره ی دو به من نمـی­ آید!!!

باز در گوش من بخوان: "یک روز قول دادی که مرد می­سازی"!

حوضِ ماهی سعدیه این بار ، قدر یک سکّه کوچکم کرده

تا تـــو برگردی و مرا از پشت ، توی عکس خودت بیندازی

خواجه!!! شاخه نبات یعنی این، امتحان کن ببین چه شیرین است!!

طعــم ِ لب­ هــای ِ دختـری بعد از صرفِ فالــوده­ های ِ شیــرازی

#

رنگ پیراهن ِ مرا در باد ... قدّ و بالای سبزتان می­ بُرد

راست قامت بمانی ای شیراز!!! تا به این سرو ناز می­نازی 

 

رضا سیرجانی

بگردم دور تـو، دور نگاهت ، دور باطل ها

بگردم دور تـو، دور نگاهت ، دور باطل ها

مرا دیوانه می خوانند، امثال تو عاقل ها

پری رویی، نه... زیباتر، سر زیبایی ات بحث است

بــه طرزی کـــه کـــم آوردند توضیـــح المسائل ها

حسادت می کنم با هرکه دستش لای موهایت...

حسادت می کنم حتی به این موگیر ها، تل ها

مرا از دور میدیدی، خودت را جمع می کردی

بیـــا یک بار دیگــر هم شبیه آن "اوایل ها"...

و من معنــی بعضــی شعر ها را دیــر می فهمم

"که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها"  

 

مرتضی عابدپور

بی تو مهتاب شبی... نه ..... شب بارانی بود

بی تو مهتاب شبی... نه ..... شب بارانی بود

رشت، آبستــن یک گریــه ی طو لانـــی بـــود

راه می رفتم و هی خون جگر میخوردم

در سرم فکر و خیالــی کـه نمیدانی بود

لشکر چـــادر تـــو خانــــه خرابـــی ها کــرد

چادرت چشمه ای از دوره ی ساسانی بود

آه دریاب مرا دلبـــر بارانـــی من

ای که معماری ابروی تو گیلانی بود

توبه ها کردم و افسوس نمیدانستم

آخرین مرحله ی کفر، مسلمانی بود

همه ی مصر بـــه دنبـــال زلیخـــا بودند

حیف، دیوانه ی یک برده ی کنعانی بود  

 

مرتضی عابدپور

بیشتر از سنگهایت شیشه صدچندان شکست

بیشتر از سنگهایت شیشه صدچندان شکست

در پـــی خـــواب زمستــــان باور گلدان شکست

رفتنت کابــــوس هــــای بـــــاغ را تعبیــــر کرد

شاخه های سرو هم در عصر یخبندان شکست

عده ای در روستــــا با عشـــق مشکل داشتند

مرد چوپانی نی اش در دست نامردان شکست

دختــــر ارباب رعیــت زاده ای را جــــا گذاشت

قاب عکسی مشترک با چهره ای خندان شکست

.....

.....

.....

پک به سیگارش زد و توی گلویش حبس کرد

داد زد مهــر سکـوت کهنه ی زندان شکست

عصرها تنها نشستن-کافه-پی در پی دلش

با مــرور خاطراتـــی از حنــــابندان شکست

چـــای را یکبـــاره نوشید و لبش می سوخت ...آی

دست لرزید (استکان )در حسرت (قندان )شکست

.....

.....

بعد اقــرار هــــزار و سیصد و انـــدی غـــــزل!

بغض شاعر ساده در جمع هنرمندان شکست  

 

فواد میرشاه ولد

در سرم باش و بیا یکسره سرسام بده

در سرم باش و بیا یکسره سرسام بده

قدری از باده ی ته مانده در آن جام بده

بنشین دود کنـــم هستی خود را با تو

مثل قلیان دو سر چاق به من کام بده

گره ی روسریت را کمی امشب شل کن

به تمـــام شعرا...نه...به من الهــــام بده

رعیت بـــاغ تـوام دختــــر ارباب فقط

مشتی از نوبر هرساله ی بادام بده

دست کم جای جوابی به سلامم یکبار

بی تفـــاوت نگذر از من و دشنــــام بده

حکم دادی به خداحافظی آخر ، قبلش

قدر یک بوسه به من فرصت فرجام بده

به سراغ من اگر آمدی آهسته بیا*

غــزلی تازه بخوان ، فاتحه آرام بده  

 

فواد میرشاه ولد

دنیای شیرینت به کـام دیگران باشد

دنیای شیرینت به کـام دیگران باشد

لبخندهایت سهم از ما بهتران باشد

کج کرده راهش را به سمت دامنت خورشید

پرچیــن گلهـــای تـــــو وقتـــی زعفران باشد

گلگونه های شرجی شهریور گیلان

نارنـــج های نوبــــر مـــازندران باشد

یک دکمــــه از پیراهنت افتاده در کوچــه

جوینده اش یابنده ی گنجی گران باشد

شب زنده تر شد با پل ابروکمان شهرم

تا لهجه ی شیرین خرما هم در آن باشد

مطلــع ندیدم ناب تـــر از بیت ابرویت

باید قلم در بیت بیتش خیزران باشد

مستی خیالی نیست،همدستم اگر باشی

هر جــام چشمت ناب تر از شوکـــران باشد

وقتی که می دانم نگاهت در نگاهم نیست

دیگـــر نبــاید انتــظار از دیگـــران باشد

پس لااقل شب روسری را از سرت بردار

مهتـــاب باید آسمانش بـی کـــران باشد  

 

فواد میرشاه ولد

به گیسوان سیاهت کلاف می گویند

به گیسوان سیاهت کلاف می گویند

به شانه های بلند تو قاف می گویند

نشسته دشنه ی گیسو به زیر روسریت

حجــاب کن بـه حجابت غلاف مــی گویند

قبول کرده ام این را که عاشقت هستم

بـــه گریـــه های بلند اعتراف مـی گویند

تجمعی که اساسا به موت وابسته ست

به سر به زیـــری من اعتکاف می گویند

گذشته از خط قرمز لبت خبر داری؟

بــه رنگ قرمز تند انحراف می گویند

"هزار وعده ی خوبان یکی وفا نکند"

تــو فرق میکنی آخر خلاف میگویند

***

قبیله ام بـــه زبـــان مولف تاتـــی

همیشه فاصله ها را شکاف می گویند  

 

فواد میرشاه ولد

عاشق شدن این روزها یک جور ناهنجاری است

عاشق شدن این روزها یک جور ناهنجاری است

ایــن مساله از دید تو یک سـوژه ی تکراری است

مـی خواهـی از من بگذری دنبـــال از من بهتـری

حالا تو و وجدان تو… این رسم مردم داری است؟

“اذن دخول”م می دهـی در “بارگاه” بسترت؟

_رفتار تو مانند یک دوشیزه ی درباری است_

در انقباض لحظه ها من استخوانم خرد شد

تنهـا گــواه ادعایم سـاعت دیـــواری است

مازندران چشم تو یک مقصد گردشگری ست

یک اررش افــزوده بـر بـازارهـای ساری است

تشنه بــه خـــون من شدی از شــعر من سیراب شو

خونی که در شعر من است از زخم های کاری است

افعــال مــا تــا ایـــن زمـــان جز ماضــی مطلق نبود

تنها “تو را می بوسمت” یک حال استمراری است  

 

بنیامین پورحسن

لب به لب مهمانی ات را با سکوت آغاز کن

لب به لب مهمانی ات را با سکوت آغاز کن

از کنـــایه دست بــردار و فقـــط ایجــــاز کن

دعـوتت را فــاش کـــن پیغمبـــر زیبــــای من

وحی شو بر قلب من افشای هر چه راز کن

عطر دستت سطح میز شام را پر کرده است

شمــع را روشن بکن تکمیــل این اعجــاز کن

کوک کردم ساز را در “دستگاه اصفهان”

لهجـــه ات را وارد روح لطیــف ساز کن

فرصت پروانگی مابین دستان من است

در فضــای تنگ آغـــوشم بیــــا پرواز کن

لامپ را خاموش کن حالا که شب آغاز شد

چشــم هایت را ببند و دکمــه ها را بـاز کن  

 

بنیامین پورحسن

کوچ کن از وطن هرزه ی این آدم ها

کوچ کن از وطن هرزه ی این آدم ها

از لجنزار ِ تن ِ هــرزه ی ِ این آدم ها

چندش آور تر از این نیست که رامت بکند

اصطکاک بدن هــــرزه ی ایـــن آدم ها

حیف تو اینکه حرامت بکنند و بشوی

خواه ناخــواه زن هرزه ی این آدم ها

شایعه پشت سر هر که تو را دارد هست

بــی خیــالِ دهن هرزه ایــــن آدم ها

........

کوچ کن تا که از این مهلکه جان در ببریم

از عصب سوزی این معرکـه جان در ببریم

شب به شب طی شد از این فصل بد طاعونی

و بـــه اندازه ی یک شب بــــه تنــــم مدیونـــی

کاش مرز من و تـو غیر لباست باشد

تو بدهکار منی! خوب حواست باشد!

خوب من موقـــع آن نیست مردد بشوی

مرد می خواهی از این فاصله ها رد بشوی

می شود کــم بکنی بعد همــه فاصله ها؟

می شود سر نروی از سر این حوصله ها؟

می توانی که مرا با خودت آغاز کنی؟

بال سمت غــزل تازه ی من باز کنی؟

می شود جـان دوبـــاره بــه قوافی بدهی؟

می شود عشق به اندازه ی کافی بدهی؟

می توانی که مرا دست خودت بسپاری؟

می توانــی فقط ایـــن بار بگویـــی : آری!؟

حیف اینها همگی حسرت و افسوس من است

فکـــر تنهـــا شدنم باعث کابـــوس من است

..........

من که رفتم و تو خوش باش که تنها شده ای

شک ندارم که به دست کسی ارضا شده ای

من کـــه رفتم پـی ایـــن زندگـی لامذهب

پی سگ دو زدن و محو شدن در دل شب

زندگــــی فحش رکیکی ست کـــه دائم خوردم

زهر در شیشه ی شیکی ست که دائم خوردم

زندگی فاصله ی عشق من و کینه ی توست

سردی رابطه ی دست من و سینه ی توست

زندگی حاصل یک عمر دویدن ها است

عشق در یک قدمی ِ نرسیدن ها است

چون سرابــی کـــه فقط تشنه ترت می سازد

زل زدن....خیره شدن....هیچ ندیدن ها است

اتفاقن همه ی آنچــه که ما می بینیم

لذتش در فقط از دور شنیدن ها است

زندگی مرتع بی مرز طمع ورزی هاست

گاه نشخوار شدن گاه چریدن ها است

گوشـــه ی یک قفس تنگ گرفتاریـــم و

کرکسی در صدد لاشه دریدن ها است

......

کاش می شد که به این شانه ی بی جان و نحیف

دست تقدیــــر کمـــی صبــــر و تحمل بدهد

لحظــه ها کندترین حالت خود را دارند

مرگ باید که کمی عقربه را هل بدهد

تـــو رسیدی ته این قصه به پایان خودت

من همان بچه کلاغم که به لانه نرسید

"سگ ولگرد" هدایت نشده تیپا خورد

"آدم خنزری" ِ قصه فقط درد کشید**

مرزها زندگی ام را به گروگان بردند

تف بــه گـــور پدر زندگــی در تبعید!  

 

بنیامین پورحسن

روی لب های تو وقتی ردی از لبخند نیست

روی لب های تو وقتی ردی از لبخند نیست

در وجودم سنگ روی سنگ دیگر بند نیست

اخم هایت را کمـی وا کن که تاب آوردنش

در توان شانه های خسته ی الوند نیست

خواجه ی قاجار اگر چشم کسی را کور کرد

قصه اش آنچـه مورخ ها به ما گفتند نیست،

خواست تا از چشم زخم دشمنان حفظت کند

خــوب مـی دانست کـــار آتش و اسپند نیست

آنقدر شیریــن زبانــــی کـار دستــم داده ای

قند خون از خوردن ِ بیش از نیاز ِ قند نیست

ای تنت شیــراز راز آلـــود فتحت می کنم

گرچه در رگ هام خون پادشاه زند نیست  

 

سورنا جوکار

نخواهی دید جز من، در کسی این سربه راهی را

نخواهی دید جز من، در کسی این سربه راهی را

بـــرای بردن دریــــا بیــــــاور تنگ ماهــــــی را

جدا کردی مسیر خویش را از من ولی دستی

به هــم پیوند داده انتهـــای این دوراهـــــی را

مرا می خواهــی اما در مقابل شرط هم داری

دوباره زنده کردی دوره ی مشروطه خواهی را

بـرای دیدنت فرقـــی ندارد راه و بـی راهه

به مقصد می رسانم هر مسیر اشتباهی را

به عشقت هرکسی شاعر شد از میدان به در کردم

زمانی " مولوی " و این اواخر هم " پناهی " را !  

 

سورنا جوکار

تمام سجده هایم در دل محراب، بازی بود

تمام سجده هایم در دل محراب، بازی بود

قبا و جا نماز و مهر من ، اسباب بازی بود

به پروازم خوشم اما به زنجیر است دستانم

نفهمیدم کــه این پرواز ، تنهـــا تاب بازی بود

تن خاکــــی فرومانده بـه گل از اشک چشمانم

خوشا اشکی ز دل، اشک دو دیده آب بازی بود

فقط چشم مرا هرروز خـواب آلوده تر کردند

عبادت های شبهای بدون خواب، بازی بود

به غیر از آن نمازی که شکستش یاد ابرویت

تمـــام سجده هایم در دل محــراب، بازی بود  

 

علی چاوشی

از آن موهای وحشی خواستم دیوانه بازی را

از آن موهای وحشی خواستم دیوانه بازی را

از آن لبهای سرخت جرأت پیمانه بازی را

شبیه موی تــو بر شــانه میریزم و میدانم

که باز آغاز خواهم کرد فردا شانه بازی را

به زیر روسری خوابانده ای صد فتنه ی زیبا

به همراه هزاران عـــاشق پروانـــه بازی را

کنار حوض خانه ، کودکانه تجـــربه کردیم

من و تو با مکعبهای کوچک خانه بازی را

و حالا بـی تو آواره ترین دیوانه ی شهرم

در این زنجیر باید سر کنم دیوانه بازی را 

 

ایمان فرستاده

باران ببـــار ،اما بدان اینجا صفـــــــا را می کشند

باران ببـــار ،اما بدان اینجا صفـــــــا را می کشند

مجنون به صحرا می برند، حلاج ها را می کشند

اینجا تمــــــــام مردمان احساس غربت می کنند

باران غریبی کن فقط،چون آشنـــــا را می کشند

در انتظـــــــــار جامه ای با عطر و بوی یوسف اند

امـــا ببـــار و خود ببین باد صبــــــــا را می کشند

گل با تو می خندد ولی زنبـــــــور او را می مکد

باران نمی دانـی چطور اینجـــا وفا را می کشند

امروز زخـــم خاک را چون مرهمی می بــــاری و

فردا تو را پس می زند! اینجـــــا دوا را می کشند

می ترسم این را گویم و خشکی ببارد جـای تو

این مردمان ناسپاس حتی خـــدا را می کشند... 

 

پروین حیدری

حیف مـوهای پر کلاغی نیست ، روسری دور آن قفس بکشد

حیف مـوهای پر کلاغی نیست ، روسری دور آن قفس بکشد

جز من و تو کسی که اینجا نیست بگذار آسمان نفس بکشد!

اهــل سیگار نیستم امــا بگذار این مسافـــر خسته

نخ پیراهن ترا گاهی بعد چای، از سر هوس بکشد !!

و خدا در مدار لبهایت ، خال را آفرید چون می خواست

مرز دنیـــای کوچک من را ، کمتر از دانـــه عدس بکشد

دهنِ فکرم از تو آب افتاد مثل لیموی ترش می مانی

کاش نقاشـــی تو را از نو ، بار دیگر خدا ملس بکشد

"این دغل دوستان که می بینی" ، عاشقت نیستند، می ترسم

دست این روزگار عاشق کش ، گِــــرد شیرینی ات مگس بکشد

ارث ما شاعران که قابل نیست ای رفیقان وصیتم این است

نفـس آخــــر مــــرا دم مــــرگ بگذارید همنفس بکشد 

 

مجید آژ