من کویری خشکم اما ساحلی بارانیم
ظاهـــری آرام دارد باطن توفانیــم
مثل شمشیر از هراسم دست و پا گم می کنند
خود ولــی در دستهـــای دیگــــران زندانیـــم
بس که دنبال تو گشتم شهره ی عالم شدم
سربلندم کـــرده خوشبختـــانه سرگردانیــــم
می زند لبخند بر چشمان اشک آلود شمع
هر کـــه باشد باخبـــر از گریــــه ی پنهانیم
هیـــچ دانایی فریب چشمهایت را نخورد
عاقبت کاری به دستم می دهد نادانیم
سجاد سامانی