از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

کاش پنجره ات باز باشد ..

این روزهـــــا 

هــــــوا پـُــر شده  از آرزوهـــای خـــــوب 

که برایـــت به بــــادها سپـــرده ام؛

کـــاش پنجره ات بــاز بـــاشد .....

محبت ..

محبت همه چیز را شکست می دهد و خود شکست نمیخورد.

" تولستوی "

همیشه ..

همیشه یک نفر هست
که روز آدم را خراب کند.
البته اگر
به قصد نابودیِ کل زندگی ات
نیامده باشد!

- بوکوفسکی

لبخند اجباری

لبخند زدن خیلی راحت تره؛
تا بخوای به همه توضیح بدی
چرا حالت خوب نیست
!

- سالوادور دالی

به خودت نگیر

به خودت نگیر, شیشه‌ی پنجره
تمیزت می‌کنند
که کوه را بی‌غبار ببینند
و آسمان را
بی‌لکه


به خودت نگیر شیشه
تمیزت می‌کنند که دیده نشوی!

"علیرضا روشن"

تو آب روان باش

نامه سهراب سپهری به دوستش نازی

تهران، 6 فروردین 1342

نازی
دارم نگاه می کنم و چیزها در من می روید. در این روز ابری چه روشنم. همه رود های جهان به من می ریزد. به من که با هیچ پر می شوم. خاک انباشته از زیبایی است. دیگر چشم های من جا ندارد... چشم های ما کوچک نیست. زیبایی کرانه ندارد.

به سایه تابستان بود که تو را دیدم و دیروز که نامه ات رسید هنوز شیار دیدنت روی زمین بود و تازه بود. در نیمروز «شمیران» از چه سخن می گفتیم؟ دستهای من از روشنی جهان پر بود و تو در سایه روشن روح خود ایستاده بودی. گاه پرنده وار شگفت زده به جای خود می ماندی.

نازی، تو از آب بهتری. تو از ابر بهتری. تو به سپیده دم خواهی رسید. مبادا بلغزی. من دوست توام و دست تو را می گیرم. روان باش که پرندگان چنین اند و گیاهان چنین اند. چون به درخت رسیدی به تماشا بمان. تماشا تو را به آسمان خواهد برد. در زمانه ما نگاه کردن نیاموخته اند و درخت جز آرایش خانه نیست و هیچ کس گلهای حیاط همسایه را باور ندارد. پیوندها گسسته. کسی در مهتاب راه نمی رود و از پرواز کلاغی هشیار نمی شود و خدا را کنار نرده ایوان نمی بیند و ابدیت را در جام آب خوری نمی یابد.

در چشم ها شاخه نیست. در رگ ها آسمان نیست. در این زمانه درخت ها از مردمان خرم ترند. کوه ها از آرزوها بلند ترند. نی ها از اندیشه ها راست ترند. برف ها از دلها سپیدترند.

خرده مگیر. روزی خواهد رسید که من بروم خانه همسایه را آب پاشی کنم و تو به کاج همسایه سلام کنی و سارها بر خوان ما بنشینند و مردمان مهربان تر از درخت شوند. اینک رنجه مشو اگر در مغازه ها پای گل ها بهای آن را می نویسند و خروس را پیش از سپیده دم سر می برند و اسب را به گاری می بندند... خوراک مانده را به گدا می بخشند. چنین نخواهد ماند.

بر بلندای خود بالا رو و سپیده دم خود را چشم براه باش. جهان را نوازش کن. دریچه را بگشا. پیچک راببین. بر روشنی بپیچ. از زباله ها رو مگردان که پاره حقیقت است. جوانه بزن.

لبریز شو تا سرشاری ات به هر سو رو کند. صدایی تو را می خواند. روانه شو. سرمشق خودت باش. با چشمان خودت ببین. با یافته خویش بزی. در خود فرو شو تا به دیگران نزدیک شوی. پیک خود باش. پیام خودت را بازگوی. میوه از باغ درون بچین. شاخه ها چنان بارور بینی که سبد ها آرزو کنی و زنبیل ترا گرانباری شاخه ای بس خواهد بود.

میان این روز ابری من تو را صدا زدم. من ترا میان جهان صدا خواهم کرد و چشم براه صدایت خواهم ماند و در این دره تنهایی تو آب روان باش و زمزمه کن. من خواهم شنید.

بوی باران

بوی باران.... چشمانم را می بندم... احساس سبکی میکنم... حس پرواز دارم... به یاد تو می افتم... حتما تو هم به یاد من هستی!

بارها با هم زیر باران قدم زدیم. دستهای تو سهم من بود و دستهای من سهم تو...

چه آرامشی! چه خاطرات شیرینی!زمانها گذشتند و من هنوز تو را در ذهنم زنده نگاه داشته ام. مثل یک نور. نوری که هیچوقت کور نمی شود. هنوز کنار تو هستم اما دستهای تو دیگر سهم من نیست! تو در آغوش خاک... و من هنوز بیادت هستم. هنوز همراهت هستم. باران بهانه است. میخواهم ثانیه ای با تو باشم میخواهم بنویسم اما...

زندگی من! برای تو حرفهای زیادی دارم.میخواهم خاطرات خوب را به یادت بیارم. میخواهم در کنار تو بخوابم. میخواهم باز باران ما را خیس کند. باز چشمهای نازت را زیر باران ببینم. شاید من لایق تو نیستم ولی به یادت می مانم. تا آخرین نفس. با هر باران، با هر شب، با هر گریه، با هر سکوت، با هر روز، با هر حرف، با هر خنده و با هر نفس به یاد تو هستم نازنینم...

به قلم: پرکاس

(با اندکی ویرایش)

نیلوفرانه

نگاه کن گُر گرفته‌ام میان آبی دستانت، مثل آتش و آب. و تو در این میانه نیلگون به آرامش تن نازک ماهی می‌مانی روی پوست آب.
نگاه کن که شبیخون زمان و زمانه هیچ نمی‌گیرد از من و تو، ما را. می‌بینی چه کرد با ما شکستن یک مداد رنگی و چگونه کشاندمان تا نیزارهای بلندی که پنهان شدیم از زمانه و شتاب آن. مانده‌ایم ساکن و بی‌نیاز از هر گذری بی‌نیاز از هر عبور زمانی.دستهایت را سپردی و طرحی شد هر سر‌انگشت روی خاطره‌ام، چون تار پرنیان که نبی‌نندم جز با تو و نخوانندم جز به نام تو.
آتشم
آتش و آب
نگاه کن همیشگی‌ترین لحظه‌ها را با تو صدا زدم، در روزهایی که بغض بود و من. کنار حرمت هشت ضلعی، پنهان در قاب دیوار، به زیارتی کوتاه و هروله‌ای میان پنجره‌های نور. در وسعت اسلیمی‌های تو در تو، میان تاریک خانه‌های تاریک تاریخ تا تو.چرخیدیم و پیچیدیم، رقصیدیم و بوسیدیم.
نگاه کن هر لحظه‌ی‌ ما آکنده از عطر چای است و طراوت سیب، روی بام و روبروی قوس بلند آسمان گنبد. یافتی‌ام در واپسین لحظات مردابی زندگی و من در انتظار دستهای تو، در سکوت دیروزمان خواهم نشست. سگها پارس می‌کنند و لاشه‌ها متعفن‌تر، چه باک از ماندن، ما گذر زمان را شکسته‌ایم. و مگر نه این است که دستهای توانای تو فاصله‌ها را پر خواهند کرد، بوته بوته. آجر آجر. و مگر مرگ را به ریشخند نگرفته‌ایم ؟ گو باشد، چه بیم که در تو‌ام .
مهتاب در گذر شبانه‌‌اش چشم در ما دارد وحسرت در دل. که خوابیده‌ایم کنار در کنار، دستهایت را گشوده‌ای و سپرده‌ای به تن‌های داغ عصیان.
دل به نیلوفرها می‌سپارم در این مرداب، گوش به صدای تو و چشم به فردایی که می‌آید.

"استاد پرنیان"

همسفر!

همسفر!

در این راه طولانی ـ که ما بی خبریم و چون باد می گذرد ـ بگذار خرده اختلاف هایمان با هم، باقی بماند. خواهش می کنم!

مخواه که یکی شویم؛ مطلقاً یکی.

مخواه که هر چه تو دوست داری ، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم و هر چه من دوست دارم، به همان گونه، مورد دوست داشتن تو نیز باشد.

مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم، یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را، و یک شیوه نگاه کردن را.

مخواه که انتخاب مان یکی باشد، سلیقه مان یکی، و رؤیامان یکی.

همسفر بودن و هم هدف بودن، ابداً به معنای شبیه بودن و شبیه شدن نیست. و شبیه شدن، دال بر کمال نیست، بل دلیل توقف است.

شاید «اختلاف» کلمه ی خوبی نباشد و مرا نگوید. شاید «تفاوت» ، بهتر از اختلاف باشد. نمی دانم؛ اما به هر حال تک واژه مشکل ما را حل نمی کند.

پس بگذار این طور بگویم:

عزیزمن!

زندگی را تفاوت نظرهای ما می سازد و پیش می برد نه شباهت هایمان، نه از میان رفتن و محو شدن یکی در دیگری ؛ نه تسلیم بودن، مطیع بودن، امر بر شدن و دربست پذیرفتن.

...


پس ، بانو!

بیا تصمیم بگیریم که هرگز عین هم نشویم.

بیا تصمیم بگیریم که حرکات مان، رفتارمان ، حرف زدن مان، و سلیقه مان، کاملاً یکی نشود...

و فرصت بدهیم که خرده اختلاف ها، و حتی اختلاف های اساسی مان، باقی بماند.

و هرگز، اختلاف نظر را وسیله تهاجم قرار ندهیم...

عزیز من! بیا متفاوت باشیم!

از : نادر ابراهیمی


یاد تو ...

 

من نگذاشتم و نمیگذارم…  

 

 

روی صندلی یاد تو هیچکس بنشیند! 
 

 

 

حتی "غبار"

وابستگی

 

و ا ب س ت گ ی  

 

 

این جمله بی جان روزی هزار بار جانم را میگیرد ! 

 

عشق و انسانیت

 

کسی که ارزش  عشق را نداند  ، 

 

 ارزش انسانیت را نیز نخواهد دانست  

  

چرا که عشق ،  سرچشمه انسانیت است  

 

دروغ

دروغ دیواری است 


که هر روز صبح آجرهایش را می چینی 


بنای بی حواس من! 


در را فراموش کرده ای  

 

 گروس عبدالملکیان

هیچوقت

ﺁﺩﻡ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺩﺍﺭ … 


ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ … 


ﺍﻭﻥ ﺁﺩﻡ ﺳﺎﺑﻖ ﻧﻤﯿﺸﻪ … 


ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ …

 

قاصدک

قاصدک

 

هیچوقت به قاصدک دقت کردین؟  لطیف و نازک. 

 بی آزار و یکرنگ از نوع بیرنگ. 

 نه تیغی برای آزردن  نه شهدی که برا بقیه بپاشه نه پروانه ای نه وزنی نه... . 

 فقط خودشه. خودش و خودش. با همه بی بضاعتی اما زیباست و بزرگ.

قاصدک سبکبال میتونه تا اوج آبی آسمان بالا بره  

اما تا حد کوچکی ما فرود میاد در دستان من و تو. 

 تا احساسی زیبا خلق کنه. در حیرتم از این تواضع...


چه عظمتی در نگاه توست قاصدک مهربان

مرا به بیکران دلت فرابخوان

به سبکبالی پروازت

و به بلندای آسمان  

 

برگرفته از http://ghasedakkk.blogsky.com

نبودم


می خواستم بمانم
رفتم
می خواستم بروم
ماندم
نه رفتن مهم بود و نه ماندن
مهم
من بودم
که نبودم...


گروس عبدالملکیان

سخنی از اشو

 

لحظه ای که خدا را بشناسی خدا می شوی  

 

زیرا شناخت خدا همچون دانش نیست که بتوانی از یادش ببری  

 

شناخت خدا به این معناست که خدا تنفس و تپش قلب تو شده است  

 

اُشو

مبادا

مبادا گرفته باشی

 

 

که شهری را   

 

 

به نماز آیات وا می دارم... 

 

کجایی ؟!

 

کــجایى؟! 


تـوکه نیســتى همه میخــواهند جاى تورا پرکننـد! 


بیا..! 


به همـــه بگو توتکـرارشـدنى نیستى!. 


جاى توجـــزباخودت پــــرنمیشود! 

 

بی تو

بی "تـــــــو" 


حتی بـــــاران هم 


بوے تشنگـــے میـــدهــــد.

هرگز از یاد نخواهم برد

من، هرگز از یاد نخواهم برد که رؤیای بودن تو برای من،
گسیختن تمام بیهودگی ها بود...
 تو به من آموختی که ایمان،
 راهی است تا بی نهایت لحظه های دوست داشتن.
تو به من آموختی که احساس،
نوازش جاودانی لحظات تنهایی است.
تو به من آموختی که وسعت،
معنای ساده و بی آلایش یک پرواز است...
 اما من، خود آموختم که رؤیا،
پروازی است میان در هم آمیختگی دست های تو و من...
 هرگز، مهربانیت را فراموش نمی کنم، ای مهربان!...

مهربان

 

  بعضی از آدمها  

  

آنقدر با دیگران مهربان هستند  


که به خودشان خیانت میکنند ....! 

 

یادت

 

گاه یادکردنت ، دیر میشود 


اما ، یادم نمیرود ، چقدر دوستت دارم .. 

 

گاهی..

 

گاهی آدم دلش فقط یک " دوستت دارم " می‌خواهد 


که نمیرد!

شرط دل دادن

 

 

شرط دل دادن دل گرفتن است 


 جز این باشد یکی بی دل میشود دیگری دو دل… 

 

الهی

 

 الهی ... 

            

  سر بشکند 

                        

 دست بشکند 

                                  

  پا بشکند  

                                               

  اما  

                                                     

   دل نشکند  

گاهی

 
گاهی بی هیچ بهانه ای  

 

کسی را دوست داری  

 

اما گاهی با هزار دلیل هم  

 

نمی توانی  یکی را دوست داشته باشی  ... !

 

دل

گاهی....
آنقدر دلم هوایت را می کند !
که شک می کنم...

به اینکه این دل مال من است یا تو....؟!

دلم میگیرد

  

 دلم میگیرد  

  

وقتی میبینم او هست ، من هم هستم   

 

                            اما قسمت نیست  

 

منتظر

 

تو  میتونی  نیایی  

 

اما  من  

 

نمیتونم   چشم انتظارت  نباشم ...  

 

خلاقیت

 

  دارم  کم کم به خلاقیت خودم  ایمان می آورم  

 

 فکرش را هم  نمیکردم  

 

           این همه راه برای فراموش کردن  تو  خلق  کنم

 

هر چند   

              همه راهها   

 

                                     بی نتیجه بوده اند  ... !!!

چشمانت

 

میراث من نه به قید قرعه نه به حکم عُرف 

 

یکجا سند زده ام همه را به حرمت چشمانت به نام تو  

 

 

 

مادر

 

به مادرم گفتم مرا با چیزی عوض کن

چیزی ارزشمند!

چیزی گران!

سوزنی شکسته تا بتوانی با آن خار پایت را درآوری . .   

 

حسین پناهی 

اونی که واقعا دوستت داشته باشه

 

اونی که واقعا دوستت داشته باشه
شاید اذیتت هم بکنه..
ولی هیچ وقت عذابت نمیده..
شاید چند روزی هم حالتو نپرسه..
ولی همه حواسش پیشه توئه..
شاید باهات قهر هم بکنه..
ولی هیچ وقت راحت ازت دل نمی کنه!!! 

 

خوبم..

خوبم…
 باورکنید…
 اشکهاراریخته ام…
 غصه هاراخورده ام…
 نبودن هاراشمرده ام…
 این روزهاکه میگذرند.  

خالی ام…خالی…
 خالی ام از خشم. دلتنگی. نفرت…
 حتی شوق. خالی ام از آدمیت…
 (دکترشریعتی)

بعضی از آدمها ...

 

بعضی از آدمها هستند که:
غریبه بودند ...آشنا شدند…
عادت شدند…
عشق شدند…
هستی شدند…
روزگار شدند…
زندگی شدند..
خسته شدند…
بی وفا شدند…
دور شدند…
بیگانه شدند…
اما
فراموش نشدند  

...........................و نخواهند شد ...

سخت ترین کار دنیا

 

سخت ترین  کار دنیا .... 

 

بی محلی کردن به کسی است  

 

که باد تمام وجود دوستش داری ... 

 

دل است دیگر

 

دل است دیگر

یا شور می‌زند

یا تنگ می‌شود

یا می‌شکند

آخر هم مهر سنگ بودن.. می‌خورد روی پیشانی‌اش 

 

کاش..

 

کاش جای من بودی  

 

تا بدانی که چه حسی دارد 

 

 وقتی دلم برای کسی  

 

مثل تو تنگ می شود....

 

باران

 

دیر باریدی  باران  !  دیر   ...

 

من مدتهاست در حجم نبودن کسی  خشکیده ام .... 

 

تعادل

 

مدتهاست ترازوی زندگیم تعادل ندارد  

 

دستم خالی 

 

دلم پُر 

 

چرا ...

چرا....
شعلە های قلب این قدر ممتد است،؟!!
این آتش چرا خاکستری نمی شود!
چرا انسان دوست می دارد....؟؟؟!!!

برای تو و خویشتن

 

برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند
گوشی که صداها و شناسه ها را در بیهوشی مان بشنود
برای تو و خویش روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی که در صداقت خود  

ما را از خاموشی خویش بیرون کشد
و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است

                                                  سخن بگوییم 

 

مارگوت بیگل با ترجمه احمد شاملو

دلم

  

دلتنگ می شود  

  

این دلم  

 

گاهی ... 

 

خیلی ساده 

 

دو نابینا

 

در دنیا،
دو نابینا هست.
یکی تـو،
که عاشق شدنم را نمی بینی،
یکی من،

که به جز تو کسی را نمی بینم! 

 
جوزف لنون

تنهایی

 

گُلی به گوشۀ جمال  "  تنهایی  " 

 

چرا که هرگز  تنهایم  نگذاشته  است .. 

 

هرگز ...!  

 

 

خدا نکند

 

قدیمی ها چه حرف هایی می زدند !
می گفتند برای کسی بمیر ...
که برایت تب کند !
من برایت میمیرم اما ...
خدا نکند تو تب کنی :  مادر ، پدر ، و ...

روزگاران

 گفتی : به روزگاران مهری نشسته گفتم  

 بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران

دلتنگم

  

" دلتنگم " 

 

 اما تو را طلب نمیکنم ... 

  

نه اینکه بی نیازم  .....   

 

 " صبورم " ............ ! 

 

آن یک نفر

 

 

بعضــــــی وقتا چیـــــــزی مینویسی فــــــقط برای یک نفـــــــر 


           امـــــــا دلت میگیرد

وقتی یـــــــادت می افتد که هـرکسی ممکن است بخــــــواند
            

جــــــــز آن یک نفـــــــــر. . . .