تمام خنده هایم را نذر کرده ام
تا تو همان باشی که صبح یکی از روزهای خدا
عطر دستهایت،
دلتنگی ام را به باد می سپارد...
سیدعلی صالحی
رد انگشت هات
تنم را شعله ور می کند
به این لبخند می زنم
که هر ناخنی
دست مهربانی هم
همراهش هست.
نیست؟
@
من عاشق توام
بانوی تو
وقتی مرا نبینی
نیستم؛
نابود و نیست.
@
خوشبختی
تعریف های گونه گون دارد
به تعداد آدم های دنیا.
عمر من یکی
به خوشبختی قد نمی دهد
گل قشنگم!
می دانم در انتظار تو
فرو می شکند
و تو خوب می دانی که من
خوشبختی نمی خواهم
تو را می خواهم
عباس معروفی
در کنار تواَم! دوست من
احساسم را با تو در میان میگذارم
اندیشههایم را با تو قسمت میکنم
راهی مشترک پیشِ پایت میگذارم
اما ازآنِ تو نیستم
با مسئولیت خود زندگی میکنم
مرا به ماندن مجبور نکن! دوست من
احساسم را به کفهی قضاوت نگذار
نه اندیشهیی برایم معین کن
و نه راهی برای درنوشتن
به تصاحبم نکوشُ
تعهداتم را نادیده مگیر
اگر از آزادی محرومم کنی
دوست من
تو را از بودنم محروم خواهم کرد
مارگوت بیکل
مرا چو با غم هجران گذاشتی و گذشتی
به قلبم آتش سوزان گذاشتی و گذشتی
چو یافتی که اسیر کمند زلف تو گشتم
مرا به حال پریشان گذاشتی و گذشتی
دلم به غمزه ربودی و بر خلاف مروت
به عشق خویش گروگان گذاشتی و گذشتی
مگر در آینه کردی نظر که دیده ی ما را
چو چشم آینه حیران گذاشتی و گذشتی
مر ار چه بر سرعهد تو پایدار بماندم
تو پای بر سر پیمان گذاشتی و گذشتی
خلاف عهد قرین با رقیب گشتی و ما را
قرینه حسرت و پیمان گذاشتی و گذشتی
سید رضا بهشتی نژاد
میخواهم در خواب تماشایت کنم
میدانم که شاید هرگز اتفاق نیافتد.
میخواهم تماشایت کنم در خواب،
بخوابم با تو
تا به درون خوابت درآیم
چنان موج روان تیرهای
که بالای سرم میلغزد،
و با تو قدم بزنم
از میان جنگل روشن مواج برگهای آبی و سبز
همراه خورشیدی خیس و سه ماه
به سوی غاری که باید در آن هبوط کنی
تا موحشترین هراسهایت
میخواهم آن شاخهی نقرهای را ببخشم به تو
آن گل سفید کوچک را
کلمهای که تو را حفظ میکند
از حزنی که در مرکز رویاهایت زندگی میکند
میخواهم تعقیبت کنم
تا بالای پلکان و دوباره
قایقی شوم که که محتاطانه تو را به عقب بر میگرداند
شعلهای در جامهای دو دست
تا آنجا که تنت آرمیده است
کنار من،
و تو به آن وارد میشوی
به آسانی دمی که برمیآوری
میخواهم هوا باشم
هوایی که در آن سکنی میکنی
برای لحظهای حتی،
میخواهم همانقدر قابل چشمپوشی و
همانقدر ضروری باشم.
از: مارگارت آتوود
ترجمه: محسن عمادی
عشق
راهیست برای بازگشت به خانه
بعد از کار
بعد از جنگ
بعد از زندان
بعد از سفر
بعد از …
من فکر میکنم
فقط عشق میتواند
پایان رنجها باشد
به همین خاطر
همیشه آوازهای عاشقانه میخوانم
من همان سربازم
که در وسط میدان جنگ
محبوبش را فراموش نکرده است.
"رسول یونان"
هر صبح
از خواب می پرم
عجله می کنم
دلفین های آبی را بـه موهایم می زنـم
جای ِ لب هایت را بـر لب هایم صـورتی می کنـم
مـیـز را می چینم
صدایـت می زنـم
بعـد بـه یـاد می آورم
از پـاییز بـه بعد
دیگر نبوده ای و من
هر صبح از خواب پریده ام
عجله کرده ام
دلفین هـای ِ آبی را بـه مـوهایم زده ام
جای ِ لب هایت را بـر لـب هایـم صورتی کـرده ام
میز را چیده ام و بعد
صدایت زده ام...
"روجا چمنکار"
واژههایت در قلب من
دایرههای سطح آب را مانندند!
بوسهات بر لبانم،
به پرندهیی در باد میماند!
چشمان سیاهم بر روشنای اندامت،
فوّارههای جوشان در دل شب را یادآورند!
"فدریکو گارسیا لورکا"
چه دلپذیراست اینکه گناهانمان پیدا نیستند
وگرنه مجبور بودیم
هر روز خودمان را پاک بشوییم
شاید هم می بایست زیر باران زندگی می کردیم
و باز دلپذیر و نیکوست اینکه دروغهایمان
شکل مان را دگرگون نمی کنند
چون در اینصورت حتی یک لحظه همدیگر را به یاد نمی آوردیم
خدای رحیم ، تو را به خاطر این همه مهربانی ات سپاس.
"فدریکو گارسیا لورکا"
خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
... و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من - دل مغرورم - پرید و پنجه به خالی زد
که عشق - ماه بلند من - ورای دست رسیدن بود
گل شکفته ! خداحافظ اگر چه لحظة دیدارت
شروع وسوسهای در من به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان ز آغاز به یکدگر نرسیدن بود
اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغلپیشه بهانهاش نشنیدن بود
چه سرنوشت غمانگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافت ولی به فکر پریدن بود
"حسین منزوی"
برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست
آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست
این قافله از قافله سالار خراب است
اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست
تا آئینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آئینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما
آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست
آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است
حیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست
امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست
فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست
در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است
وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست
"هوشنگ ابتهاج"
(ه.الف.سایه)
نگاهت!
نگاهت چه رنج عظیمی است،
وقتی به یادم میآورد
که چه چیزهای فراوانی را
هنوز به تو نگفتهام ...
(آنتوان دوسنت اگزوپری)
اگر یک شب جایِ خدا را بگیرم
مرا با این شکل و شمایل
این لباس ها...
توی اتاقت راه می دهی؟
بعد آرام بگیری و
فکر کنی خسته ای
بندِ دلم پاره شود
با همین دست ها
برایت...
شعر دانه کنم
گردنبند بسازم؟
پنجره باز بماند
دمِ صبح... موهایت را
روی دوشم می اندازی؟
کدام ستاره را به بالشت سنجاق کنم
زودتر پلکت سنگینی می کند؟
چند فرشته دورِ سرت بال بال بزنند
دل به رویا می دهی؟
اصلاً هیچوقت گفته بودم
می خواهم خوابیدنت را تماشا کنم؟
"امیر ساقریچی"
(رها)
شبانگاهان که مه می رقصد آرام
میان آسمان گنگ و خاموش
تو در خوابی و من مست هوس ها
تن مهتاب را گیرم در آغوش...
"فروغ فرخزاد
تو را می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
توئی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس، مرغی اسیرم...
"فروغ فرخزاد"
میان این همه مهمان
چقدر تنهایم
وقتی ،
مابین این همه کفش
کفش های تو نیست ...
"ناصر رعیت نواز"
این ابرها را
من در قاب پنچره نگذاشته ام
که بردارم.
اگر آفتاب نمی تابد
تقصیر من نیست
با این همه شرمنده توام
خانه ام
در مرز خواب و بیداری ست
زیر پلک کابوس ها
مرا ببخش اگر دوستت دارم
و کاری از دستم بر نمی آید.
"رسول یونان"
مرسی که هستی
و هستی را رنگ میآمیزی
هیچ چیز از تو نمیخواهم
فقط باش
فقط بخند
فقط راه برو...
نه،راه نرو
میترسم پلک بزنم
دیگر نباشی.
"عباس معروفی"
در خواب تو بیدار بودم
سرگردان و بیدار
حتا همان لباس صورتی هم تنت نبود
موهات دور صورتت...
دیدهای ماه خرمن میزند؟
آسمان مثل پردههای سیاه از دور صورتش فرومیریزد دیدهای؟...
نفس میزدی و من بین لبها و سینههات سرگردان بودم
گفتی کجایی؟
گفتم سرگردانی
قید زمان است نه مکان
عباس معروفی
ﻣﻦ ﻫﻨوز
ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ ...
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ
ﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮ ﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ.
نگاهت را
هنوز از روی عینکم
پاک نکرده ام
و ته کفش هایم
هنوز یک تکه از جنگل
حضور دارد!من هنوز
خوابهای سفید
می بینم
و فکرهای کهنه ای دارم...می دانم
اشتباه کردم
نباید عاشقت می شدم!
"راحله ترکمن"
دستانم بوی گل می داد
به جرم چیدن گل
به کویر تبعیدم کردند
و یک نفر نگفت
شاید
گلی کاشته باشد ...
از : سینا به منش - مجموعه شعری آهوی ناتمام
هیچ چیزی از تو نمیخواستم
عشق من!فقط میخواستم
در امتداد نسیم
گذشته را به انبوه گیسوانت ببافم
تار به تار
گره بزنم به اسطورههای نارنجی
که هنگام راه رفتن
ستارههای واژگانم
برایت راه شیری بسازند
میخواستم سر هر پیچ
یک شعر بکارم
بزنی به موهات
که وقتی برابر آینه میایستی
هیچ چیزی
جز دستهای من
بر سینهات دل دل نکند
میخواستم تمام راه با تو باشم
نفس بزنم
برایت بجنگم
بخاطرت زخمی شوم
و مغرور، پای تو بایستم
بر ستون یادبود شهر.
عباس معروفی
تنها مرز میان من و تو
تکه پارچه ای ست...
دکمه ی اولت را باز کن
حواس شعر که پرت شد
لشکر بوسه را برای فتح سرزمین تنت
تجهیز کرده ام .
شهریار شفیعی
از تو با عطرها وُ آینهها
از تو با خنیاگران دوره گرد
از تو با بلوغ پسکوچهها
از تو با تنهایی انسان
از تو با تمام نفسهای خویش سخن خواهم گفت!
تو را به جهان معرفی خواهم کرد
تا تمام دیوارها فرو ریزند
و عشق بر خرابههای تباهی
مستانه بگذرد!
رسالت دیگری در میانه نیست!
من به این رباط آمدهام
تا تو را زندگی کنم
و بمیرم!
یغما گلرویی
من قولِ تو را به تمامِ شهر داده بودم
به تمام کوچه های بن بست
به تمام سنگفرشهای خیس
به تمام چترهای بسته
به تمام کافه های دنج
اما حالا که فنجان ها
از من نا امید شده اند
باور میکنم
از اول هم کافه چی
قولِ تو را
به قهوه ی دیگری داده بود !
سمانه سوادی
عجیب هوس کرده ام
دستهایت را
مثل نوزادی که در جستجوی سینه ی مادرش
با دهان باز
تمام گهواره را
نفس می کشد
دستهای من
خالی اتاق را
به کبودی می رود
وقتی نا امید می شود
از لمس مهربان ترین اتفاقی که
نمی افتد
از چشمهایم...!
سمانه سوادی
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم
تو را میبینم و میلم، زیادت میشود هر دم
به سامانم نمیپرسی، نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی، نمیدانی مگر دردم
نه راهست این که بگذاری مرا در خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن، بجز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی، به گرد دامنت گردم
فرو رفت از غم عشقت دمم، دم میدهی تا کی
دمار از من برآوردی، نمیگویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستم
رخت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش میباش با حافظ، برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو میبینم، چه باک از خصم دمسردم
"حضرت حافظ"
ترجمۀ بوسه های تو
شعرهاییست که
دهان به دهان
نسل در نسل
در هزارۀ تاریخ می پیچد.
از: نیلوفر ثانی
هر گوشــه یِ شهر را
که نگاه میکنی
دِلــی اُفتـاده انگار ،
بازیِ مرگ آورِ باد
با موهایِ بـازِ تو
نمی خواهد
تمامی داشته باشد ...!
از: محمد رضا صالحی
چه کاری از من برمیآید؟
وقتی عشق
تمام خودش را
میریزد توی چشمهای تو و
نگاهم میکند
مریم ملک دار
به آتش نگاهش اعتماد نکن
لمس نکن
به جهتی بگریز که بادها خالی از عطر اویند
به سرزمینی بی رنگ
بی بو ، ساکت
آری...
بگریز و پشت ِ ابدیتِ مرگ پنهان شو
اگر خواستار جاودانگیِ عشقی.
حسین پناهی
آب؟
بگو آب
و من روی تنت باران ببوسم
برو!هرجا که میخواهی برو
اما
دورتر از یک نفس نرو
آتش؟
بگو آتش
و من کف دستهام را
روی پوستت شعله ور کنم
کلمات را مثل گلبرگ
زیر پای تو میریزم
که راه گم نکنی
و بر کاغذم بمانی
رحم؟
تو بگو رحم کن
من خدا را بین نفسهای تو
به التماس میاندازم
یاس به نخ میکشم
کلمات را
به گردن تو میآویزم
که بوی من
خوابت را حرام کند
از ندیدنت هی میمیرم
به امید دیدنت
هی نو به نو
زنده میشوم
تنها یک میز برای من بخر
همین
و نان
جوهرم که تمام شد
مرا هم ببر دلم باز شود
در بازار پرندگان
بعد بیا روی میز بخواب
ببین چه داستانی مینویسم
از آن ملافهی سفید
و اندام تو
چه انتظار بیهودهای است خورشید
که تو را
به دستانم
هدیه نخواهد داد!
بوی نارنج میدهی
عشق من!بهار میآیی
یا پاییز میرسی؟
حالا که در آغوش منی
شبها مرا میفرسایند
که بودنت در دستانم
از خیال به خاطره بدل شود
و مرا در نبودنت تجزیه کنند
باز عاشقت شدم
داشتم آهنگی گوش میدادم
که شبیه موهای تو بود
مثل یک جعبه جواهر
که در بیابان به دست آدم دادهاند
نمیدانم باهات چکار کنم
هیچ کس
دگمههای مرا
باز نکرده بود
جز تو
که می بستی و باز میکردی
نمیدیدی دگمهی آستینت
به یقهام دوخته شده
و نگاهت بر لبهام
دال یادم رفته بود یا میم؟
بوسیدن که یادم نمی رود
عشق من
عباس معروفی
بانو!
تو هم باید از این همه بهار ، که می آید و بی تأمل می گذرد
از این همه تابستان
که ترانه و اثر را به خاطر ندارد
از این همه تگرگ
که شکوفه و شادمانی را غارت می کند
و این مهتاب پریشان که بر پیشانی ما می ریزد خسته شده باشی
تو هم باید رویاهایت را در 7 سالگی گم کرده باشی
که با آمدن باران گریه ات می گیرد!
بانو!
چرا یک تقویم بی پاییز در همه ی دنیا پیدا نمی شود!؟
چرا در میان شکوفه های بادام هم، باد بال پروانه ها را می لرزاند!؟
چرا ما می ترسیم در روشنایی دنیا راه برویم!؟
چرا تو در تن پوش بهاریات نیستی بانو!؟
دلواپس تو نیستم
به خاطر بارانی که می بارد...
محمد رحمانی
شب را نوشیده ام
و بر این شاخه های شکسته می گریم.
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان !
مرا با رنج بودن تنها گذار.
مگذار خواب وجودم را پر پر کنم.
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم
و به دامن بی تار و پود رویاها بیاویزم.
سپیدی های فریب
روی ستون های بی سایه رجز می خوانند.
طلسم شکسته خوابم را بنگر
بیهوده به زنجیر مروارید چشم آویخته.
او را بگو
تپش جهنمی مست !
او را بگو: نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام.
نوشیده ام که پیوسته بی آرامم.
جهنم سرگردان!
مرا تنها گذار.
سهراب سپهری
امشب تمام حوصله ام را
در یک کلام کوچک
در «تو»
خلاصه کردم:
ای کاش می شد
یک بار
تنها همین
یک بار
تکرار می شدی!
تکرار...
قیصر امین پور
ای کاش حواست نباشد
از خانه بیرون بزنی
من به کوچه بیایم و
به باران فکر کنم و تو روزنامه ات را
روی سرت بگیری من تمام کوچه را بدوم
و کمی چتر تعارفت کنم
حتما مسیرمان یکی ست
حالا که مقصد تویی!از : سمانه سوادی
خوبم...
درست مثل مزرعه ای
که محصولش را ملخ ها خورده اند
دیگر نگران داس ها نیستم!
از: فریبا عرب نیا
بیا پشت یک میز بنشینیم
هر دو مسلح به دفتر و قلم
تو اولین لحظه ای را بکِش که مرا دیده ای
من عاشقانه ای می شوم که اولین بار برایت نوشته ام.
صدای قناری گرممان نمی کند
دستت به کشیدن نمی رود
دستم به نوشتن نمی رسد.
جناب گارسون لطفا شکلات مرا سر میز دیگری بگذار
عاشق که شدم بر می گردم.
از: اعظم کمالی
از تمام هیاهوی این دنیا
تنها پنجره ای می خواهم
که سالها
در انتظار تو
بر شیشه های مه گرفته اش
آه بکشم...
راحله ترکمن
نیامدنهایت رادوست دارم
مثل آمدنهایت...نمیدانی
آن ساعتهای انتظار چه دلهرهی شیرینی
مرا در آغوش میکشد
چقدر وسوسهی
رویاهای یواشکی
آن لحظهها را دوست دارم
مثل یک بوسه طولانی است.نگران نباش به
کارهایت برس
من اینجا
با رویای آمدنت عالمی دارم
که تو آنجا ...در آغوش هیچکس پیدا نمیکنی
در آغوشـــم کــه مـــیگیری آنقــدر آرام میشـــوم کــه فـــراموش میکنم بایـد نفس بکشـــم.
راه کـه میروی
عقـب میمــانـم ...نـه بــرای ِ اینکــه نخواهـم با تو هم قــــدم باشـم ...میخواهـم پا جـــای ِ پاهــایــت بگـــذارم ...میخواهـم رد ِ پــایــت را هــیچ خــیابــانی
در آغوش نکشـَـد...!!!تــو تمـامـا"برای منی...
"منبع: نت