از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کنی دردم

مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کنی دردم

تو را می‌بینم و میلم، زیادت می‌شود هر دم

به سامانم نمی‌پرسی، نمی‌دانم چه سر داری

به درمانم نمی‌کوشی، نمی‌دانی مگر دردم

نه راهست این که بگذاری مرا در خاک و بگریزی

گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم

ندارم دستت از دامن، بجز در خاک و آن دم هم

که بر خاکم روان گردی، به گرد دامنت گردم

فرو رفت از غم عشقت دمم، دم می‌دهی تا کی

دمار از من برآوردی، نمی‌گویی برآوردم

شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می‌جستم

رخت می‌دیدم و جامی هلالی باز می‌خوردم

کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت

نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم

تو خوش می‌باش با حافظ، برو گو خصم جان می‌ده

چو گرمی از تو می‌بینم، چه باک از خصم دم‌سردم

"حضرت حافظ"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد