از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

سیب غلتان رودخانه من! آهوی نقش بسته بر چینی!

سیب غلتان رودخانه من! آهوی نقش بسته بر چینی!

پری قصـه های کودکــی ام ! قالــی دستباف ِ تزیینی!

خُنکای نسیم اول صبح! گرمی چای عصر پاییزی!

به چه نامی ترا صدا بزنم؟ لیلی روزگار ماشینی!

دور مجنـون گذشت اینک من دور لیلا گذشت اینک تو

دست بردار از این حکایت تلخ تا بگویم چقدر شیرینی

از کدامین عشیره ای بانو که در این شهر آسمان زنجیر

شیر از آفتـاب می دوشی میــوه از باغ مــاه می چینی

ای جهان بر مدار مردمکت ، چشم بردارم از تو؟ ممکن نیست

منم آنکس کـــه زندگی کـــرده سالها با همین جهـــان بینی

گیسووان سیاه پوشت را روی دیوار شانه ها آویز

تا ببینـی غزلسرایان را همه مشتاق شعر آیینی

جنبش سبز فتنه انگیــزی اگـــر از جای خویش برخیزی

کودتاچیِ مخملی دامن!، شورشی!، بهتر است بنشینی

عشق حق مسلم من و توست مابقـی را به دیگران بسپار

هر چه داری اگر به عشق دهی کافرم گر جُو یی زیان بینی*  

 

مجید آژ

هرچندکه اندام تو برف سبلان است

هرچندکه اندام تو برف سبلان است

از گرمی اهوازِ لبت بوسه پزان است

یک شهــر در این عرضه تقاضــای تو دارد

تقصیر لبت نیست اگر بوسه گران است

بازار طلا نیست اگـــر مــوی طلاییت

با هر وزش باد چرا در نوسان است؟

سر ریـــز شدم از یقـــه پیرهن از بس

در عشق تو سیال تنم در فوران است

تا بره ی چشمــان تــــــو را گرگ ندزدد

در مرتع گیسوت،دلم چشم چران است

هر بار کـــه تبخیــــر شد از ذهن خیالت

آن سوی دگر خاطره ات در میعان است

رویای من این بود که همراه تـــو باشم

افسوس که در دست تو دست چمدان است

باران تنت کاش بر ایــــن خانـــه ببارد

هر چند که بخت بد من ، قطره چکان است!  

 

مجید آژ

گریه بس! آتش ضمیر آسمان پوشم ، بخند!

گریه بس! آتش ضمیر آسمان پوشم ، بخند!

ای صدای خنـده ات را آفتــــابــــم مستمند!

ای مسیحای تلاطم ، مادر امواج شور

راه سیـــل رفتنت را بر مقاماتـــم ببند

شانه ام خالــی ست از پرواز شاهین غمت

شانه کن! آشفته ام رخصت بده تا آن پرند –

ه ی محبت عطری از موی به مشک آلوده ات

را ببــارد خالـــی فنجـــــــان فالـــــم را به قند

می توان فهمید عیـــار عشق بی پروای من؟

می توانی؟ راستی نرخ جنون خیزم به چند؟

هر کجا آهو نشانم می دهند اقلیم توست

بی محابا هر چه آهـو ، از عبورت می رمند

آسمـــان تاویل زیبایـــیت را خطی نوشت

عاشقی روی زمینت خواند در تورات و زند

شرح چشمت از حساب قرن هایم خارج است

وحـــدت زیبـــایــــی ات را می نگــارم بند – بند  

 

سالار عبدی

می روم! اما نه دور از تو که دائم در منی

می روم! اما نه دور از تو که دائم در منی

گرچه گور خاطراتم را به توفان می کًنی!

می روم! تا آن من ِ من ، آن من دیگر شوم

خسته ام از این من ِ با چشم هایت ناتنی!

می روم! تا مردنــــم را دوره ای دیگــر کنم

شاید این نوبت جنون کاسه ام را بشکنی!

رفته ام از یــــاد تقویمت به قهــــر روزگار

ای در عمق خاطراتم تا همیشه ماندنی!

می مزم طعم عسل از شور لب چرخانی ات

ترُد و شیرین و خنک می ریزد از این منحنی!

زندگــی یعنـــی تنیدن بر مدار عــاشقی

سوختن در بغض ماندن با غروری آهنی!

زندگی یعنی همین! ای با جنونم متصل

ای شکوه برگ برگ آسمـانت خواندنی!

تــو! درون اشتیاق زخمی و توفانـی ام

شور را در اوج با ساز مخالف می زنی

گرچه سالار غزل تا بی نهایت "منزوی" ست

این غــــزل امــــا نشسته در ردیف "بهمنی"!

ای تمـــام آرزویم چشم هایت ، ناگهــــان

می روم ! اما نه دور از تو که دائم با منی!  

 

سالار عبدی

تو! عاشق تر از این هم می توانی باشی آهو چشم..!

تو! عاشق تر از این هم می توانی باشی آهو چشم..!

اگر چـــه برده از من دل اشارت هـای ابرو..! ، چشم..!

بدون آن کــــه سرمه ، طــــرح نقشــــی دیگـــــر اندازد

دو شطّ ملتهب! ، حسّی از آتش! ، ماه! ، پارو! ، چشم..!

به جــز این وصفــــی از او در تب شعرم نمی گنجد:

تلاطم مو! ، غزاله پا! ، عسل گونه! ، هیاهو چشم..!

مسیر قاصدک ها را به چشم اش بسته اند انگار

قنـــاری در قفس انداخته این بار تیهــــو چشم..!

اگــــر آن تـــــرک شیرازی نخواهد مهـــربان گردد

بخارا را نمی بخشم بر او ، - هر چند هندو چشم..! –

بگــــو قدری بشوراند بــــــه ابــــــرم شطّ نابش را

بخند! ، هر چند در ظاهر بر این تقدیر ، اخمو چشم!

بریـــــز از آسمــــــانت بـــــــر فلات خستگــــــی هایــــــم

خدا! ، سقراط! ، من! ، آیینه! ، ساحل! ، نوشدارو! ، چشم..!

خداحافـــــــــظ تمــــام خاطــــــــرات بـــــــــی سرانجــــــــامم

که زنبور جدایی...! ، نیش..! ، جاده..! ، زهر..! ، کندو..! ، چشم..!

پس از این از خدا هـــم این نگاه خسته می گیرد

تمام شهر می خواند مرا من بعد ، ترسو چشم..!

دوبــــاره می چکد از سقف شعـــــرم ابـــــــر رویایت

تو! عاشق تر از این هم می توانی باشی آهو چشم..!؟  

 

سالار عبدی

گوشه‌ی ابرو که با چشمت تبانی می‌کند

گوشه‌ی ابرو که با چشمت تبانی می‌کند

این دل خامــوش را آتش فشانــی می‌کند

عاشقت نصف جهــان هستند، اما آخرش

لهجه‌ات آن نصفه را هم اصفهانی می‌کند

چای را بی پولکی خوردن صفـا دارد، اگر

حبه قندی مثل تو شیرین زبانی می‌کند

گاه می‌خواهد قلم در شعر تصویرت کند

عفو کن او را اگر گاهــی جوانی می‌کند

روی زردی دارم اما کس نمی‌داند درست

آنچه با من عطر شالــی ارغوانی می‌کند

عاشق چشمت شدم، فرقی ندارد بعد از این

مهربانــــی مــی‌کند ، نامهربانـــــی مـی‌کند

مــاه من! شعرم زمینی بــود اما آخرش

عشق تو یک روز ما را آسمانی می‌کند  

 

قاسم صرافان

می‌گریزی از من و دائم عاشقت را می‌دهی بازی

می‌گریزی از من و دائم عاشقت را می‌دهی بازی

می‌شوی آهـوی تهرانـی، می‌شوم صیاد شیرازی

فتـح دنیا کار آن چشم است، خون دل‌ها کار آن ابرو

هر لبت یک ارتش سرخ است گیسوانت لشگر نازی

بس که خواندی «لیلی و مجنون» جَوّ ابیاتم «نظامی» شد

مـی‌خــورَد یک راست بر قلبــم از نگاهت تیـــر طنازی

وقت رفتــن چهــره‌ی شادت حـالت ناباوری دارد

مثل بغض دختر سرهنگ در شب پایان سربازی

در صدایت مثنــوی لرزید تا گذشت از روبـــروی مــا

با نگاهی تند و پر معنا، یک بسیجی با موتور گازی

ناخنت را می‌خــوری آرام پلکهایت می‌خــورد بـــر هـــم

عاشق آن شرم و تشویشم پیش من خود را که می‌بازی

عکسی از لبخند مخصوصت با سری پایین فرستادم

مادرم راضــی شد و حالا مانده بابایت شود راضــی

در کلاس از وزن می‌پرسی، با صدایت می‌پرم تا ابر

آخرش شاعر نخواهی شد پیش این استاد پروازی

طبع بازیگوش من دارد می‌دود دنبال تو در دشت

مـی‌پَرَم از بیت پایانـــی باز هــم در بیت آغــازی

می‌گریزی از من و دائم عاشقت را می‌دهی بازی

می‌شوی آهوی تهرانی، می‌شوم صیاد شیرازی ... 

 

قاسم صرافان

شال بلند اُزبکـــی از گُـــل به تن داری

شال بلند اُزبکـــی از گُـــل به تن داری

زیبایِ من که چشم های تُرکمن داری

شیرین ترین بــودای شرق دور، می دانم

در کوههای هندوکش هم کوهکن داری

جغرافیــــــای سرنوشتِ من تصــــــور کن...

هر جا که هستی قعرِ چشمانم وطن داری

باور نخواهـــــی کرد امــــــا ای خدای شعر

تو در سکوتت یک جهان شعر و سخن داری

بیـــداد کن در سرنوشت من ، بیــــــاشوبـــــم

کافی است دیگر این سکوت ، این خویشتن داری!

من آرزوی روزهایــــی مثلِ تو دارم

تو عاشق دیوانه‌یی مانند من داری 

 

وحید طلعت

شک ندارم

شک ندارم
ماه را
دلتنگی من
کامل کرده است.

"ساره دستاران"

گره می‌خورد اگر مویت به یال اسپ‌ها در باد

گره می‌خورد اگر مویت به یال اسپ‌ها در باد

نسیم ترکمن‌صحرا فقـــط بــــوی تو را می‌داد

تو با چشمان خونریزت اگر آشوب می‌کردی

به دنبالت قشـــون ترکمـــن‌ها راه می‌افتاد

خروش مادیان‌ها دشت را در خویش می‌رقصاند

خروش مادیان‌ها بود و هی فریاد... هی فریاد...

مسیر کوچ را گم کرده‌ام در چشم‌های تو

نگاهت می‌برد این ایلیاتی را به عشق‌آباد

جنون صحرا به صحرا می‌برد با خود مرا چون عشق

جنــــون صحرا به صحرا می‌برد، تا هر چه باداباد...

طنین نام تــــو پیچیده در آواز کولی‌ها

مگر آوازهای بومی‌ام را می‌برم از یاد!؟

کنار آتش این کولیان با من شبی سر کن

اگر‌چه فال تو خاکسترم را می‌دهد بر باد... 

 

علی اصغر شیری

وقتی نباشی ... پستچی یک بسته غم می آورد

وقتی نباشی ... پستچی یک بسته غم می آورد

تصـــــویـری از آینــــده با طـــرحِ عَــــــدَم می آورد

عمری به رسمِ عاشقـی در گـل نظـــر کردم ولی

گل با تمــــامِ خوشگـلی پیــشِ تو کـــم مـی آورد

حتـــی رقـــابت بیــنِ تــو با گــل اگـــر برپـــا شود

بلـبل بــه نفــعِ خوبیـَت صـــدها قســـم می آورد

من تـازگی فهـمیـــده ام بی مهـــــربانی هـایِ تو

حتــی درختِ ســرو هـم از غصـه خــــم می آورد

لــــرزیدنِ قلــــــبم بــرایِ فکـــــرِ تنهـــا رفـتنــــت

مــن را به یـــادِ فــاجعـــه در شهــر بـَم مـی اورد

من خواب دیدم نیستـی ، وَ غم به قصدِ مـرگِ من

یک قهــوه یِ قاجــــار با مخـلوطِ سـَـــم می آورد

جادویِ من در شـاعـری تنهــا نوشتـن بود و بـس

حـس تو صـــــدهـا شعـــر بـر لـوح و قلم می آورد 

 

جواد مزنگی

انحنــــای مــــوج موهــــای تو نستعلیقی است

انحنــــای مــــوج موهــــای تو نستعلیقی است

پیــــچ و تــاب و حالت ترکیب آن تعلیقــی است

در میــــــان طــــرح هـــای خـــوب دیــــداری تو

فرم چشمان تو طرحی ویژه و تشــویقی است

صفحه های بی شمــــار از خوبیت باید نوشت

در نگـــــاه تــــو هزاران مــورد تحقیـــقی است

در مقــــــالات مــــن از موضـــــــوع زیبـــایی تو

روی زیبای تو با گــل حالتی تطبـــــیقی است

بی وجــود مستـــــــــمر تو غنــــی سازی عمر

یک روند کنــــــــد بی آینــــده ی تعلیقی است  

 

جواد مزنگی

چشــم جـــــادویی و موهای رها از روســـــری

چشــم جـــــادویی و موهای رها از روســـــری

روی لب ها رنگ سرخ و شـکل مـوهــــا پـرپـری

مثل شمشیری که با یک ضـربه آدم می کشــد

قاتلـــی، آدمکشی ، اما به طــــــرز دیگـــــــری

تو بــدون شــک چنــان خوبی که در یک ثــانـیه

آبروی جمــع بت هــــای جهــــــان را می بــری

یـا بـه قـــول شـــــــاعران روزگــــــاران کـهــــن

پـرده ی ایمــــان اهـــــل ادعــــــــا را مـی دری

با توجــه به نگــاه نافـــــذ و ابـــــروی خـــــــاص

از تمـــــام دختـــــــران آنچـنـــــــــانی بــرتــــری

دختـر ســالی اگر شــایســته ســــالاری کننـد

نمــــره ات بـالاتــرین حـــــد کــلاس دلبــــــــری

لایق نـام خدایـــــانـی تـو، زیــــرا گفـــتـــه انــد:

«قدر زر زرگـــــر شناسد، قــــدر گوهر گوهری»

تو بجـای من قضاوت کن که آیا ممــکن اسـت

رد شـوم از روبه رویـت بی خیال و سـرسـری؟  

 

جواد مزنگی

پُرِ زخمــــم و غــــم قهــــرِ تو مــاننـــد نمــک

پُرِ زخمــــم و غــــم قهــــرِ تو مــاننـــد نمــک

به گمــــانم که بمیــــرم، تـو بگــویی بـه درک

به هــــوای تو دلــــم یکســــره، آرام و یــواش

می کشــد از ســــر دیــوار حیــــاط تـو سـرک

مدتی هـست که فهمیــده ام آن خنــده ی تو

در خودش داشــته مجمــوعه ای از دوز و کَلک

تا کـه من دق کنــم از غصــه، برایش هـــر روز

می­کشی سرمه و سرخاب و سفیداب و زَرک

رنـگ و رویـــم شــده از تندی اخــــلاق تـو زرد

شــده­ ام لاغــر و پــژمرده، لبــم خــورده تـَـرک

دوستـی گفت: «گمــانم که به این حالـت تند

عاشقــی را زده در خــانه ی قلـب تو محــک»

«دوستــت دارم»و با گفتــن آن صـــــدهـا بــار

داده ام دست دل سنــگ و سیــــاه تو گَـــزک

گفتـه بودی که شـکایت نکنم...چشم! دعــــا:

حافظــت دســت خـــدا باشـــــد و اَللهُ مَعـَـــک  

 

جواد مزنگی

«من با تو باشم کاش» تصویرش قشنگ است

«من با تو باشم کاش» تصویرش قشنگ است

ایــن فکرهـای خـــام ! تاثیـــرش قشنگ است

ای کاش! من خــواب خودم می دیدم- امــــا

با چشم های تو! که تعبیرش قشنگ است

تقدیــــرهای شـــــــوم و بد اینجــــا زیادند

آنکس که سهم توست تقدیرش قشنگ است

لبخند هرچنـــد از لبان تـــــوست - امـــا

در پیکر من موج و تکثیرش قشنگ است!

وقتی که من مردم مقصر هم کــه باشی/

بنویس! چشمان تو تقصیرش قشنگ است

شلیک هـــا وقتـــــی کــــه از سمت تـــــو باشند

هم ماشه/ هم هفت تیر / هم تیرش قشنگ است

لب هـــات آیـــات خداونـــــد کریــــم اند!

این کفر زیبا ! باتو تفسیرش قشنگ است

از حد گذشته کفر هایم! ... چاره ای نیست

اینجـــا تمام کفـــر و تکفیرش قشنگ است! 

 

حمیدرضا برزکار

اول ، تــــو را شبیــه خودم پیـــر می کشم

اول ، تــــو را شبیــه خودم پیـــر می کشم

بدتر...عصا به دست و زمین گیر می کشم

یا نه ، کنـــار ساحلی ، تنها و منتظر

با یک غروب مرده ی دلگیر می کشم

وقتی کـه ذره ذره ی شکلت تمام شد

همراه دست وپای تو زنجیر می کشم

آنگاه جـــای روسری ، همراه مـــوی تــــو

خطی شبیه ضربه ی شمشیر می کشم

***

...اما بدون تـــو ، ولــــی...،آخر نمی شود

روی شقیقه ی خودم هفت تیر می کشم

کاغذ هزار پاره شد ؛ وقتی که روی آن

شلیک ناگهانـــی یک تیـــر می کشم!!! 

 

حمیدرضا برزکار

ذهن را درگیر با عشقی خیالی کردو رفت

ذهن را درگیر با عشقی خیالی کردو رفت

جمله های واضح دل را سوالی کرد ورفت

چون رمیدنهای آهــــــــــــــــو، ناز کردنهای او

دشت چشمان مرا حالی به حالی کردو رفت

کهنه ای بودم برای اشکهــــــــــــــای این وآن

هرکسی ما را به نوعی دستمالی کردورفت!

ابــــــــر هم در بارشش قصد فداکاری نداشت

عقده در دل داشت؛روی خاک خالی کردورفت

آرزویم بــــا تو بودن بود،کوشیدم،ولی

واقعیت را به من تقدیرحالی کردورفت 

  

؟

زیر کتف اعتمادم دشنه ای جامانده است

زیر کتف اعتمادم دشنه ای جامانده است

باور ناسور من با زخـــم تنـــها مانده است

شب چو ماه خاطرت مد می کند در چشم من

صبـــحدم برگونـه هـــایـــــم ردٌ دریا مانده است

گربه شک در کبوترخانـه روحــــــم پرید

بالشی از پَر برای گاهِ رویا مانده است

بوی سیب از سمت وسواسم نمی آید ولی

روی دستان گناهـــــم عطر حوا مانده است

خشت اول؛ دست معمار دلــــم لرزیده بود

عشق- این دیوار کج- محو ثریا مانده است

خنــــدهِ تکــــرار دارد روی لب اوقاتِ من

مردی از آینده در دیروزِ حالا مانده است 

 

عباس کریمی

اگر چـــه خلوت و باران مدام عالــی نیست

اگر چـــه خلوت و باران مدام عالــی نیست

خیال خوب تو تا هست؛ پس خیالی نیست

کویرخیـز تبم، گــونه‌های من شور است

تو نیستی و فضای غزل شمالی نیست

گــــم است وقت و تصاویر پیش رو مفقود

تمام خاطره‌ها هم همیشه عالی نیست

نپرس از من و حالـم، دروغ می‌شنوی:

"به غیر دوری لبخند تو، ملالی نیست!"

نشسته در ته فنجان قهـوه، راه، ولی

مسیر شهر تو در ابتدای فالی نیست

هوای حوصله از داغ سینه سوزان است

نسیم پیرهن یوسف این حوالــی نیست  

 

عباس کریمی

باران گرفته ام بــه هوای شکفتنت

باران گرفته ام بــه هوای شکفتنت

جاری در امتداد ترک خورده ی تنت

با اشک های ریخته بر پای گونه هات

با دست های حلقه شده دور گردنت

من متهم بـه رابطه با واژه ی "تو" ام

مظنون به دستکاری گل های دامنت

افسوس ...تاب صــاعـقه ام را نداشتــی

افسوس... با نوازش من سوخت خرمنت

این گرگ و میش پلک طلوع است یا غروب

در چشـــم های آبـــی ِ مایل بـه روشنت؟  

 

امیر سنجوری

ابری شدی که حادثه مبهم شود ، نشد

ابری شدی که حادثه مبهم شود ، نشد

باران گرفت تــا عطشم کــــم شود،نشد

طوفان شدی که موج مرا در تو گم کند

دریا دوباره از تـــو مجسـم شود ، نشد

پشت هــزار پنجـــره گلدان شدی مگر

خون شبم به صبح توشبنم شود،نشد

شیطان شدی که سیب بیافتد از اتفاق

حــوای دست هـای من آدم شود، نشد

پیــراهن سپید من از پشت پـــاره بـــــود

می خواستی دلم به تو محرم شود،نشد.. 

 

امیر سنجوری

می ترسم از جسارت از دور دیدنت

می ترسم از جسارت از دور دیدنت

امــا منـــم...وعــادت از دور دیدنت

خیلی عجیب نیست اگریک زمان شدم

سرخـــورده از خجــالت از دور دیدنت

اما هنوزهم که هنوز است دلخوشم

با شـــوق بـــــی نهایت از دور دیدنت

دنیای تلـــــخ دفتر من شعر میشود

تامی رسم به ساعت از دور دیدنت

امروز هم اسیر همین بیت ها شدم

از دست رفت فـرصت از دور دیدنت... 

 

علی اکبر رشیدی

وخـــواب می شود از ما بلند بــا بوسه

وخـــواب می شود از ما بلند بــا بوسه

چه طعم شعبده ای طعم قند با بوسه

درون هم دو لبالب شراب در یک جام

کــه هوش می برد از سر بخند با بوسه

هنوز رقص من و تو طلوع یک رویاست

که می کشد نفسم را بـه بند با بوسه

نگـاه شعبده ، مو وسوسه ، لبت تسکین

دو چشم حادثه ، گیسو کمند ... با بوسه

"و صبــح مثل پری زاده میشوی غمگین "

بـــه زندگــی شده ای پایبند ، بـــا بوسه

عیار عشق تو ناگفته مانده است ای خوب

و اینکه قیمت عشق تـــو چند ، با بوسه ؟ 

 

علی اکبر رشیدی

دیوانه ی رویت شده ام ، لحظه ای دریاب

دیوانه ی رویت شده ام ، لحظه ای دریاب

چون ماهی دور از وطن و کاسه ی بی آب

با هر نفســــم نقش تو شد زنده در این جام

این جســــم که افتـاده به آب و تن بی تاب

در صبــــح ازل ، نام تو شــــد وِرد زبانم

عمریست زغم مانده به دل حسرت یک خواب

در هــر ورق از دفتــر تقـــدیر چه جویم ؟

من کوفته ام روز و شب از عشق تو هر باب

هر قـــــدر که می گردم و یاد تو مرا نیست

جان گفت که این بار شـــــدی نادر و نایاب

افسوس! که عمری سپری شد ، تو کجایی ؟

من تا به ابد منتـــظرم ، لحظـه ای دریاب 

 

زهره طغیانی

تا بیافتد روسریت از سر مشقت می کشند

تا بیافتد روسریت از سر مشقت می کشند

بادها الــــحق والانصـــاف زحمت می کشند

بس که هرجا بر سرت دعواست حتی شانه ها

انتظـــار تـــــار مویت را بــــــه نوبت مــی کشند

چشـــم تو... ابــروی تو... یاللعجب این روزها

مست ها را هم به محراب عبادت می کشند

جای هر روزی که بی تو در دلم زخمی نشست

رسم زندان است بر دیــــــوار آن خط می کشند

میوه می چینـــم، برایــــم برگ ها را پس بزن

دست هایم پشت پیراهن خجالت می کشند

بس کــــه در عین ریـــــا مردم فریبند آخــرش

چشم هایت را به دنیای سیاست می کشند

پس مواظب باش وقتی عابران سر به زیر

با زبان بـی زبانــــی از تو منت می کشند

مردم چشمم بـــه خـون از دولت عشقت نشست

هرچه مردم می کشند از دست دولت می کشند 

 

علی فردوسی

حسرت همیشگی

حرف‌های ما هنوز ناتمام...

تا نگاه می‌کنی:

وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی

پیش از آنکه با خبر شوی

لحظه عزیمت تو ناگزیر می‌شود

آی...

ای دریغ و حسرت همیشگی

ناگهان

چقدر زود

دیر می‌شود.

"قیصر امین پور"

چه باید کـــرد پا در بند دوری هــــای بعد از تـــو

چه باید کـــرد پا در بند دوری هــــای بعد از تـــو

نشستن چشم در چشم صبوری های بعد از تو

چرا در قهـــــوه خانه چشـــــم ها اینقدر تاریک اند

چه غمگین است قلیان ها و قوری های بعد از تو

شبیه جــــاده ی یک روستــــای نیمه متروکـــم

که آشفته است خوابش از عبوری های بعد از تو

غمت با آن چنان سوزی نشسته در صدای شب

که خون می بارد انگشت چگوری های بعد از تو

به نان و نور و داغاداغ آن تن می خورم سوگند

که افتاد از دهان طعـــم تنــوری های بعد از تو

اگـــر من زودتر رفتـــم بهشت اصلاً نمی خواهم

نه حوری های قبل از تو نه حوری های بعد از تو

بیا از گوشه ی چشمم بچین اشک و دعایم کن

دعا کن دورباشد چشـــم شوری های بعد از تو 

 

آرش شفاعی

خود را اگرچه سخت نگه داری از گناه

خود را اگرچه سخت نگه داری از گناه
گاهی شرایطی است که ناچاری از گناه

هر لحظه ممکن است که با برق یک نگاه
بر دوش تو نهاده شود باری از گناه

گفتم: گناه کردم اگر عاشقت شدم...گفتی تو هم چه ذهنیتی داری از گناه!

سخت است این که دل بکنم از تو، از خودم
از این نفس کشیدن اجباری، از گناه

بالا گرفته ام سر خود را اگرچه عشق
یک عمر ریخت بر سرم آواری از گناه

دارند پیله های دلم درد می کشند
باید دوباره زاده شوم - عاری از گناه

"نجمه زارع"

اعتماد

وقتی که چشم بسته روی طنابی که یک سرش در دست تو بود
بند بازی می کردم...دریافتم که همیشه در عشق
مساله اعتماد بوده است
میان چشم های بسته من و
دست های لرزان تو!

"میلاد تهرانی"

قطار

قطار می‌رود...

تو می‌روی...تمام ایستگاه می‌رود...و من چقدر ساده‌ام که سال‌های سال

در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده‌ام
و همچنان به نرده‌های ایستگاه رفته تکیه داده‌ام‌‌!

"قیصر امین پور"

حاصل بوسه های تو

حاصل بوسه های تو اکنون منم شعری
که از شکوفه های بهاری سنگین است
و سر به سجده بر آب فرود آورده دعا می خواند.

"شمس لنگرودی"

روزگـــــــار لامروت سخت خــوارم کرده است

روزگـــــــار لامروت سخت خــوارم کرده است

بی تو ای گل! همدم یک مشت خارم کرده است

باز تا شب های غمناک خراسان برده است

مبتلای حــــــاج قربـــان و دوتارم کرده است*

خون به چشمانم نشانده ، تب به جانم ریخته

تشنه تر از باغ هــــای پــــــر انارم کرده است

من دهاتـــی زاده ی پروانه و گل پونه ام

شهروند شهر بوق و قارقارم کرده است

خواستم از هـُرم تابستان تهــــران پا کشم

سرنوشت این داغ را پایان کارم کرده است

گفتــه بودی عاقبت یک روز می بینی مرا

این قرار نصفه نیمه بی قرارم کرده است

از صدایت خسته تر بودم ولــــی خوابــــم نبـرد

لای لایی خواندنت شب زنده دارم کرده است 

آرش شفاعی

تقصیر تو شد شعرم اگر مسأله ­ساز است

تقصیر تو شد شعرم اگر مسأله ­ساز است

زیبایـــی تــــو بیش­تر از حدّ مجــــاز است

هرچند که پوشیده غزل گفته­ ام از تو

گفتند به اصلاحیه ی تازه نیـــاز است

گفتند و ندیدند کـــــه آتش نفســـم من

حتّی هوس بوسه ی تو روح­ گداز است

تو آمدی و پلک کسی بسته نمی شد

آن دکمه ی لامذهب تو باز که باز است

مغـــرورتر از قویـــی در حوضچه ی پـــارک

که دور و برش همهمه ی یک گله غاز است

گیسوت بلند است و گره دارد بسیار

جذابیت قصه­ ات از چند لحـاظ است

از زلف تـو یک تار بـــه رقص آمده در باد

چابک­تر از انگشت زنی چنگ نواز است

عشق تو تصاویر بهارانه ی  چالوس

پردلهره مانند زمستان هراز است

چون سمفونــــی نابغــــــه­ ای یک­سره در اوج

وقتی که نشیب است؛ زمانی که فراز است

ای کـــاش کــــه هر روز بیایــــی و بگویـــــم:

می خواهم عاشق بشوم باز؛ اجازه است؟! 

 

آرش شفاعی

می‌رسی اخم می‌کنی که چرا باز بوی سپند می‌آید

می‌رسی اخم می‌کنی که چرا باز بوی سپند می‌آید

چه کنم؟با وجود اینهمه چشم به وجودت گزند می‌آید

به جنون می‌کشد سر و کارم؛ کوچه از جیک جیک لبریز است

مــی‌رسی و زبـــان گنجشکان با ورود تـــو بند مــــی‌آید

می‌رسی مثل سرو در رفتار ،چشم‌ها خیره می‌شوند؛ انگار

کــــه بـه جنگ قبیلــــه‌ی قاجــــــار لطفعلـــی خان زند می‌آید

می رسی و هوای فروردین جای باران گلاب می‌بارد

از هوای گرفته‌ی اسفند ، برف نــه ؛ حبّه قند می‌آید

باز زیبایی جهان کم شد،باز تقصیر توست می‌بخشی

بارها گفته‌اند اهل نظـر بــــه تــــو مــــوی بلند می آید

دست‌های تو را که می‌گیرم بازهم دست می‌کشی از من

بـــر لب پاسبــان و دستـفروش باز هــم نیشخند مــی‌آید

احتمالاً دوبـاره شاعرکــی آمده شهــــر مــــا غــــزل خوانده

که به چشمت یکی دوماهی هست شعر من ناپسند می‌آید  

 

آرش شفاعی

سنگ

سنگ شده‌ام

و برای تراشیدنِ شاعری از سنگ هم

مردِ میدان نیستی

سنگ شده‌ام

و کلاغ‌ها هر بلایی که خواستند،

تکه‌تکه بر سرم بیاورند

اگر قلب این مجسمه یک‌بارِ دیگر بتپد.

"لیلا کردبچه"

یک صندلی برای نشستن کنار تو

از روز دستبرد به باغ و بهار تو

دارم غنیمت از تو گلی یادگار تو تقویم را معطل پاییز کرده است در من مرور باغ همیشه بهار تو


از باغ رد شدی که کشد سر مه تا ابد بر چشم های میشی نرگس غبار تو فرهاد کو که کوه به شیرین رهات کند از یک نگاه کردن شوریده وار تو


 چشمی به تخت و پخت ندارم. 

 مرا بس است یک صندلی برای نشستن کنار تو

"حسین منزوی"

کم کم به سنگ سرد سیه می شود بدل
خورشید هم نچرخد اگر در مدار تو 

رفتنت آغاز ویرانــی است، حرفش را نزن

رفتنت آغاز ویرانــی است، حرفش را نزن

ابتدای یک پریشانی است، حرفش را نزن

گفته بودی چشـــم بردارم من از چشمان تــــو

چشمهایم بی تو بارانی است ، حرفش را نزن

آرزو کردی کــــه دیگر بـــر نگـردم پیش تــــــــو

راه من، با این که طولانی است، حرفش را نزن

عهد بستــی با نگاه خسته ای محرم شوی

گر نگاه خسته ی ما نیست ، حرفش را نزن

خورده ای سوگند روزی عهد خـــود را بشکنــــی

این شکستن نا مسلمانی است ، حرفش را نزن

حرف رفتن می زنی وقتی که محتاج توام

رفتنت آغاز ویرانــی است ، حرفش را نزن 

 

فرامرز عرب عامری

اینجــا به دل سپردن من گیر داده اند

اینجــا به دل سپردن من گیر داده اند

مشتی اجل به بردن من گیر داده اند

اینجا همیشه آب تکان می خورد از آب

اما بـــه آب خوردن من گیـــــر داده اند

مانند شمع در غم تو آب می شوم

مردم به فرم مردن من گیر داده اند

چشم انتظار دست تو اصلا نمی شوم

وقتـــی به شال گردن من گیر داده اند

در شهر،حس و حال برادر کشی پُر است

گرگان بـــه جامـــه ی تن من گیـر داده اند

دامن زدم به خون که بدست آورم تو را

این دست ها به دامن من گیـر داده اند

گر پا دهد برای تو سر نیز می دهم

اینجا به دل سپردن من گیر داده اند 

 

فرامرز عرب عامری

تو را به خانه دعوت کردم

باران را به خانه دعوت کردم
آمد ، ماند ،‌ و رفت
شاخه گلی برایم جا گذاشته بود
آفتاب را به خانه دعوت کردم
آمد ، ماند ، و رفت
آینه کوچکی برایم جا گذاشته بود
درخت را به خانه دعوت کردم
آمد ، ماند ، و رفت
شانه سبزی برایم جا گذاشته بود
تو را به خانه دعوت کردم
تو ، زیباترین دختر جهان
و آمدی
و با من بودی
و وقت بازگشت
گل و آینه و شانه را با خود بردی
و برای من شعری زیبا
زیبا جا گذاشتی و من کامل شدم

"شیرکوه بی کس"

بیــا گناه ندارد بــه هم نگاه کنیم

بیــا گناه ندارد بــه هم نگاه کنیم

و تازه داشته باشد بیا گناه کنیم !

نگاه و بــوسه و لبخند اگــر گناه بود

بیا که نامه‌ی اعمال خود سیاه کنیم

بیا به نیم نگاهی و خنده‌ای و لبی

تمــــام آخرت خویش را تبـــاه کنیم

به شور و شادی و شوق و ترانه تن بدهیم

و بار کــــوه غـــــم از شور عشق کاه کنیم

و خوش‌خوریم و خوش‌بگذریم و خوش باشیم

و تف بـه صورت انواع شیـــخ و شـــاه کنیم !!

و زنده‌زنده در آغــوش هــــم کباب شویم

و هرچه خنده به فرهنگ مرده‌خواه کنیم

برای سرخوشی لحظه‌هات هم که شده است

بیــــا گنــــاه ندارد بـــــه هـــــــم نگــــاه کنیم 

 

فرامرز عرب عامری

من از خدا کــــه تـــو را آفرید ، ممنونم

من از خدا کــــه تـــو را آفرید ، ممنونم

از آن که روح به جسمت دمید، ممنونم

از آن که مثل بت کوچکی تراشت داد

از آن که طــرح تنت را کشید ممنونم

تو راه میروی اندام شهر می لرزد

من از تمــام درختان بیـــد ممنونم

در این غروب ، در این روزهای تنهایـی

از اینکه عشق به دادم رسید، ممنونم

من از کسی که عزیز مرا به چاه انداخت

و آن کـــه آمد و او را خریـد ، ممنونــــم

من از نگاه پریشان آن زلیخـــایی

که خواب پیرهنم را درید، ممنونم

چقدر خوب و قشنگی! چقدر زیبایی!

من از خدا کـــه تـــو را آفرید، ممنونم  

 

فرامرز عرب عامری

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است

دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غرل شبیه غزل های من شود چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
گاهی ترا کنار خود احساس می کنم اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است
خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست آیا هنوز آمدنت را بها کم است
"محمدعلی بهمنی"

بانــوی عصر آهنــی و می شناسمت

بانــوی عصر آهنــی و می شناسمت

جلاد خوشگل منی و می شناسمت

تاریک،سر به زیر، مه آلــود، بی خیال

صبح عبوس لندنی و می شناسمت

انگار قند تــــــوی دلــــم آب مــــی کنند

وقتی که زنگ می زنی و می شناسمت

می دانم از شکنجه من شاد می شوی

آخر زنی ، زنـی ، زنی و می شناسمت

یک روز صبـــح بی که خداحافظی کنی

دل را یواش می کنی و می شناسمت 

 

یاسر اکبری

عشق جایش تنگ است!

نامه ای در جیبم

و گلی در مشتم

غصه ای دارم با نی لبکی

سر کوهی گر نیست

ته چاهی بدهید

تا برای دل خود بنوازم...

عشق جایش تنگ است!

"حسین منزوی"

دوست دارم که بعد مدت ها،نت بخوانی و از "بنان" بزنی

دوست دارم که بعد مدت ها،نت بخوانی و از "بنان" بزنی

با سه تارت مرا بشورانی،تا خود صبـح "شد خزان" بزنی

رژ قرمـــر چقدر می آید، به لب و استکان و این چایـــی

استکان می شود پر از ماهی،به لبانش اگر دهان بزنی..

ذوقم این ست بعد از این دوری،کل امشب دوباره بیداریم

من برایت غــــزل بخوانم و باز ، تو برایــم دم از "زبان" بزنی

دوست داری "فرانسه" یادم هست،تلخِ تلخ و بدون شیر و شکر

دوست داری گلم از این قهــوه ، استکان پشت استکان بزنی ؟

ژست "نصرت" گرفتـه ای بانو، می نشینی کنار سیگارت

می نویسی غزل غزل از درد،تا که طعنه به شاعران بزنی

شب چشمت دوباره مهتابی ست،این قرار سه شنبه ها بوده..

از حرم بـــی قرار برگشتی ، تا سری هـــم بــه جمکران بزنی..

خسته ای از مسافرت بانو،بغض داری همیشه می دانم..

توی ایوان نشسته ای غمگین،تا نگاهی به آسمان بزنی.. 

 

محمد شریف

فقط فاصله بود

باران می‌آمد مردمان در خوابِ خانه از آبِ رفته به جوی ... سخن می‌گفتند، همهمه‌ی یک عده آدمی در کوچه نمی‌گذاشت لالاییِ آرامِ آسمان را آسوده بشنوم ...
اصلا بگذار این ترانه همین حوالیِ بوسه تمام شود! من خسته‌ام می‌خواهم به عطرِ تشنه‌ی گیسو و گریه نزدیکتر شوم، کاری اگر نداری ... برو! ورنه نزدیکتر بیا می‌خواهم ببوسمت.
...


سیدعلی صالحی

مرا مثال زمین فرض کن

مرا مثال زمین فرض کن

خودت را مثال برف !آرام آرام می‌باری بر من
و در بهار آب خواهی شد ! 

 

؟

تو که راهی شدی نمی دانی،معنی بی قرار یعنی چه..

تو که راهی شدی نمی دانی،معنی بی قرار یعنی چه..

مثل یک ماهواره ی تنها ، گـــم شدن در مدار یعنی چه..

حمله ی لشکر غزل دیدی؟،امشب از حس شعر لبریزم

غرق آرامشی نمی فهمــی، لحظه ی انفجار یعنی چه..

می روی سمت یک فراموشی..،چمدانی گرفته ای در دست..

شاعـــری بی قــــرار می فهمد ، سوت تلــخ ِ قطار یعنی چه..

با صدای رسا که می خندی،بنده مسئول خنده ها هستم

بی خیالـــی تو و نمی فهمــی ، شانه ی زیر بار یعنی چه..

دل من را زدی بـــه دریاهــا ، دل دریـــا ندیده ی ترســـو

چشم دریایی ات به من فهماند،آبی بی گدار یعنی چه..

مدتـــی می شود پـــر از دردم، مثل یک سال پیش حال خودت

تو خودت هم که خوب می دانی،قرص..روزی سه بار یعنی چه..

آه!با میله های مواجی، چشم های تو در محاصره است

مژه هایت به من نشان دادند،آسمان در حصار یعنی چه.. 

 

محمد شریف

عاقبت

دیری است

مثل ستاره ها چمدانم را

از شوق ماهیان و تنهایی خودم

پُر کرده ام ، ولی

مهلت نمی دهند که مثل کبوتری

در شرم صبح پَر بگشایم

با یک سبد ترانه و لبخند

خود را به کاروان برسانم .

اما ،

من عاقبت از اینجا خواهم رفت .

لبهایت به جان دیگری می افتد

لبهایت به جان دیگری می افتد
درد هایت به شب من
این مشروب ها بی تو سری را گیج بی کسی نمی کنند
تو از تمام جمع های بی من تا می توانی لذت ببر
من به دراکولایی قناعت کرده ام که از بی کسی
تنها خون خودش را می خورد!

"هومن شریفی"