گرچه گاهی حال من مانند گیسوهای توست
چشــمه ی آرامشــم پایین ابروهـــــای توست
خنده کن تا جای خون در من عسل جاری کنی
بهترین محصـول هـــا مخصوص کندوهای توست
فتنــــه هــــا افتـــاده بیـن روسری هــای سرت
خون به پا کردی ، ببین! دعوا سر موهای توست
کار دنیا را بنازم که پر از وارونگــی ست
یک پلنگ مدعی در دام آهوهای توست
فتــــح خواهــم کرد روزی سرزمینت را اگر
لشکری آماده پشت برج و باروهای توست
شهر را دارد بـــه هـــم مــی ریزد امشب، جمع کن
سینه چاکی را که مست از زخم چاقوهای توست
کوک کن ، بردار سازت را ، برقصان و برقص
زندگی آهنگ زیبـــای النــگوهــــای توست
خوش به حال من که می میرم برایت اینهمه
مرگ امکانی به سمت نوشداروهای توست
رضا نیکوکار
دست هایت کو ؟
تا خنکای چشمه ای در کویر سینه ام باشد
و دستم را در خیابان ها بگیرد
در بازارها بگیرد
در بالا رفتن از کوه ها
... رد شدن از رودها
دستت دست هایم را بگیرد !
دست هایت کو ؟
آفتاب دارد صورتم را می سوزاند
و من طاقت تنهایی این تابستان داغ را ندارم .
چشم هایت کو ؟
زیباترین خیال این روزهایم کو ؟
چشمان تو کسانی هستند
که شیدایی مرا
شعرهای مرا
و از همه بیشتر سکوتم را
خوب می فهمند
چشم هایت کو ؟
در ازدحام این همه آدم
این چند هزار بی تفاوتی
تا از این همه دلواپسی نجاتم دهد؛
نگاهم کند
تا آرامش از دست رفته ام را پیدا کنم
حرف هایت کو ؟
تا مرهمی باشد
بر زخم این صدا
حرف هایت کو ؟
در هجوم همهمه ی طبل ها
پچ پچه ی حیرت ها
این سیم های کوک در رفته
ترومپت های از کار افتاده
شیپورهای جنگی
جرثقیل های ویرانی
آلودگی های صوتی
صدایت کو ؟
صدای نازک حرف هایت کو ؟
حالا
که تنها سازی که پرده ی گوشم را می نوازد
صدای توست ؛
آهنگ حرف هایت کو ؟
قلبت کو ؟
تا قبله ام باشد
و ضرب آهنگ حیاتم را
در رگ هایم تقسیم کند
قلبت کو ؟
تا سرخی این عشق
روبروی رویت نمازگذارم کند
چقدر ما تنهاییم
و من از اولین دقایق چشمانت
می دانستم
علاقه مبدّل به عشق خواهد شد
و پیراهنمان برای رقص بوسه تنگ است ...
لبانت را خیس کن !
با آب روی زبانت
لبانت را خیس کن
که باران
در بهار و پائیز
از روی برگ ها سُر می خورد
و شبنمی شیرین را
از برق بوسیدن اش به جای می گذارد
هرچه آهسته تر ببوسمت
روحم بیشتر در تو نفوذ خواهد کرد
آرام در آغوشت می گیرم
آنقدر که احساس کنی
حتی لباس هایت نامحرم اند
و عشق ما را لحظه به لحظه گرم تر خواهد کرد
دستم را چون پری سپید
روی دست ات می کشم
روی بازوهایت
روی لب هایت
روی گردنت
و آنقدر لطافت به خرج می دهم
که دکمه هایت خودشان را باز کنند
تا همچنان که صدای نفس هایم را می شنوی
دیوانگی از آغوشت بگذرد
و من
از این درِ نیمه باز
وارد باغ تنت شوم
و از چشمه ی تنهایی ات بنوشم...
"حافظ ایمانی"
مرا یارای آن نیست که بی طرف بمانم
نه دربرابر زنی که شیفته ام می کند
نه در برابر شعری که حیرتزده ام می کند
نه در برابر عطری که به لرزه ام می افکند...
بی طرفی هرگز وجود ندارد
بین پرنده... و دانه ی گندم!
"نزار قبانی"
هزار سال
پیش از آنکه جاده را رفتن آموخته باشند
دلتنگِ تو بودم،
انگار
هزار سال منتظر بودم
بیایی پشت پنجرۀ اتوبوس
برایم دست تکان بدهی،
تا این شعر را برایت بنویسم.
"لیلا کردبچه"
تردیددر من وغزلــــم جــان گرفته بود
دیشب که دفترم تبِ توفان گرفته بود
انگـــار در اتـــاق بدونِ حضـــــور تــــو
هر شعر شکل میله ی زندان گرفته بود
گفتم، کمی قدم بزنم جان خسته را
غافـل از اینکه قلب خیابان گرفته بود
آری هوای شهــر شبیه همین غزل
دیشب برای غربت انسان گرفته بود
یک سایه ی غریبه که سیگار می فروخت
یک کودک گرسنـــه بـــــه دامان گرفته بود
###
کودک گرسنه است بــه تصویر بنگرید!!
یک تکه نان خشک به دندان گرفته بود
بـــی خانمان ترین نفس ِ شهــــر از خدا
سقفی ز شاخه های درختان گرفته بود
###
نزدیک صبح بود و بـــه خانه میامََدَم
دیگر صدای مرد غزلخوان گرفته بود
ناگاه یک جسد و شگفت آنکه چشم را
رو بــــه نگـــاه کودک گریان گرفتــــه بود
پاسخ دهید یک نفـــــــر از بین رفته باز؟
یا سرنوشت جان دو انسان گرفته بود؟
دلم برای هم آغوشیِ صمیمیِ تنها یمان
برای نوازش
برای صدا کردنهای تو
برای حرفهای خوب
تنگ شده
صدایم کن!
دلم برای دوست داشتنهای بی انتها
برای شبهای تا صبح ... بدون خواب
برای خودم
برای خودت
پنجرهها و مهتاب
تنگ شده
صدایم کن!
"نیکی فیروزکوهی"
از ریشـــه مـــی کَنَند درخت بلنـــد را
آن نخل بی شکوفه ی گیسو کمند را
مادر!صدا ،صدای عروسی ست گوش کن
دارند مــــی بَرند همـــــان قد بلنـــد را
مادر! ببین زنان چه جسورانه بسته اند
برجای جای بوســـه ی من دستبند را
مادر مراببخش کـه هنگام رفتن است
وقت است تا رهاکنم این قید و بند را
اینک وصیتی ست مرا:«روز مرگ من
آنان کــه تا کنار جسد می رسند را،
-تأکید کن بگو که بخوانند جای «حمد»
این شعرهـای ساده ی مردم پسند را»
جواد ضمیری
عادت کردهام فاصلهها را با ثانیهها اندازه بگیرم.
گاهی هوای دلخوشی چه سنگین می شود!
عادت کردهام چشمانم را به روی انتظار ببندم .
خبر نداری،
آنقدر آبستن حادثه شدهام که هر آن می ترسم اتفاقی بیفتد،
بی آنکه دستهایم در دستهای تو باشد.
می ترسم لحظهای که از شوق تو مدهوش می شوم،
هنوز بین نگاه ما چند ثانیهای فاصله باشد.
تو جای من باشی، بار سنگین تحمل را کجا زمین می گذاری؟
"نیکی فیروزکوهی"
تمام سهم من از تو
آتشیست که از دور گرمم میکند
و هر بار نزدیک میشوم،
پایم پس میکشد!
حالا تو هی بگو،
از سوختن میترسی،
من میگویم از خاکستر شدن میترسم...
"علیرضا باقی"
بانو! عروسی من و او جز عزا نبود
حتـی عروس با غم من آشنا نبود
او با تمام عشوه گری ها برای من
یک تار گیسوان بلند شمــــــا نبود
آن شب به گریه نام تو را داد می زدم
امــا بـــرای پاســــخ من یک خدا نبود
هر چند شاعری که چنین بی صدا شده ست
نسبت بــــه چشمهــــای تـــو بـــی اعتنا نبود،
هرچند مرد خسته ی این سالهای دور
راضی بــــه سر گرفتن این ماجـرا نبود،
طوفان سر نوشت مـــــرا از تــو دور کرد
باور نمی کنی گل من! دست ما نبود؟
شاید خدا نخواست و شایسته ی تو آه
زیبـــــای پـــر تغـــــزل من ایـن گدا نبود
این بود سرگذشت من و آن شب سیاه
این حرف ها بــــه جــان خودت ادعا نبود
###
حالا بیا و در دم مرگم قبول کن
مرد جنوبی غزلت بی وفا نبود
جواد ضمیری
از دستهای گرم تو
کودکان توامان آغوش خویش
سخن ها می توانم گفت
غم نان اگر بگذارد.نغمه در نغمه درافکنده
ای مسیح مادر، ای
خورشید! از مهربانی بی دریغ جانت
با چنگ تمامی ناپذیر تو سرودها می توانم کرد غم نان اگر بگذارد.
*** رنگ ها در رنگ ها دویده،
ای مسیح مادر ، ای خورشید!از مهربانی بی دریغ جانت
با چنگ تمامی نا پذیر تو سرودها می توانم کرد غم نان اگر بگذارد.
*** چشمه ساری در دل و
آبشاری در کف،
آفتابی در نگاه و
فرشته ای در پیراهن
از انسانی که توئی
قصه ها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.
"احمد شاملو"
باید تـــــو را همیشه بــــه دقت نگاه کرد
یعنی نه سرسری، سر فرصت نگاه کرد
خاتون! بگو که حضرت خالق خودش تو را
وقتــــی کـــــه آفرید چـــه مدت نگاه کرد
هر دو مخدرند کـــه بیچاره می کنند
باید به چشم هات به ندرت نگاه کرد
هر کس نظاره کرد تو را دلسپرده شد
فرقــی نمی کند به چه نیت نگاه کرد
عارف اگر برای تقرب به ذات حق
زاهد اگـــر برای ملامت نگاه کرد
تو بی گمان مقدسی و کور می شود
هر کس تو را به قصد خیانت نگاه کرد
مسلم محبی
سرد یعنی تو
که صدایت یخ می بندد بر رگ هایم
به وقت هایی که کسی را دوست داری
که من نیستم.
گرم یعنی تو
که هر نگاهت داغ می شود بر دلم
برای بعدها...
به وقت هایی که کسی را دوست داری
که منم.
آب یعنی تو
که بر سرم می ریزی... پاک؛
از ابرهای دلتنگ سقف خانه ات که از خیابان فرار کرده اند
به جای هر غسلی!
به جای هر بارانی!
خاک
یعنی خاک بر سر لحظه هایی که
ما مال هم نیستیم...!
خلاصه...
خورشید
کتاب
کفش
کلید
کلمه؛
همه شان تویی!
به تنهایی!
تنهایی یعنی تو
که نمی دانی
بی من
چقدر تنهایی..!
از: مهدیه لطیفی
حسرت دستهات مانده به چشمهام،
به خوابهام،
به کش و قوسهای تنم.
در حسرت دستهات پرپر میزنم...
"عباس معروفی
میل داری تو به رفتن من به ماندن بیشتر
مطمئناً دوستـــم داری ولـــی من بیشتر
گوشه ی دنجی، شرابی، راحتی، حرف دلی
من به این ها قانعــــــم اما تـو حتماً بیشتر...
من حسود و دوستانم ذکر خیرت می کنند
اینچنین شد اعتماد من بـه دشمن بیشتر
کاش شب باشد زمــان رفتن تــو لااقل
هست داغ رفتنت در روز روشن بیشتر
من تمام زندگی را باختم بی شک ولی
شد قشون پاکبازان تـــــو یک تن بیشتر
مسلم محبی
این روزها
تشنه ی شنیدنم مدام ...!
بعضی صدا ها را می نوشم انگار
مثل صدای باران
مثل صدای دریا
و صدای تو...
که ماورای تمام پژواک های زمینی ست !
"منبع: نت"
یادت هست
گنجشکان در دست های ما
دانه می خوردند؟
و موهایت
در رودخانه های جهان می ریخت...
و موهایت
مسیر بادها را مشخص می کرد...
و موهایت
بادها را دیوانه می کرد...
یادت هست
در باران رقصیده بودیم؟
یادت هست؟
حیف،
حیف که یادت نیست!
"محمدرضا مختار"
بــی روسری بیــا که دقیقا ببینمت
اما به گونه ای که فقط من ببینمت
با تو نمی شود که سر جنگ وکینه داشت
حتــی اگــــر کـــه در صف دشمن ببینمت
نزدیک تر شدی به من ازمن به من که من
حس کردنــی تـــر از رگ گــــردن ببینمت
مثل لــــــزوم نــــور بــــرای درخت ها
هر صبح لازم است که حتما ببینمت
حس می کنم دو دل شده ای لحظه ای مباد
درشک بیـــــن ماندن و رفتــــــــــن ببینمت
مسلم محبی
منم که دوستت دارم
نه مردی که دستش را به نردهها گرفته
نه باران پشت پنجره
منم که دوستت دارم
و غم
بشکههای سنگینی را
در دلم جابهجا میکند
"غلامرضا بروسان"
هرچند میگویند
آدم به جرم خوردن سیب بهشتی
رانده شد از جنّت المأوا
و سالها در شرح این موضوع دعوا بود؛
اما تن اردیبهشتی تو ثابت کرد:
سیبی که آدم گاز زد
از باغ حوّا بود!
موج عشق تو اگر شعله به دلها بکشد
رود را از جگر کوه به دریا بکشد
گیسوان تو شبیه است به شب اما نه
شب که اینقدر نباید به درازا بکشد
خودشناسی قدم اول عاشق شدن است
وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد
عقل یکدل شده با عشق، فقط میترسم
هم به حاشا بکشد هم به تماشا بکشد
زخمی کینهی من این تو و این سینهی من
من خودم خواستهام کار به اینجا بکشد
یکی از ما دو نفر کشته به دست دگریاست
وای اگر کار من و عشق به فردا بکشد
"فاضل نظری"
آرزویم مردن در صدای تو بود
یا رفتن با صدایت
یا خاموش شدن در صدایت
صدای تو چون باد گذشت
و من به دامن تاریکی
آویخته ام.
"بیژن جلالی"
من پر شدم از دروغ, صافی لطفا"
ای مرگ! بیــا بکن تلافــــی لطفا"
از شــــوری منطق زمیــــن بیــــزارم...
یک پرس جنون با سس کافی لطفا"!!!!
***
هرچند نه عشقی و نه جفتی داریم
نه پــــول و نه گردن کلفتـــــی داریم
با قبـــر گـــران دگر نمی ارزد مرگ!
صد شکر که اکسیژن مفتی داریم!
***
یک دوره به نبض من تناوب برسان...
یک روح, تنــــم را به تعجب برسان...
من دارم از اصل زندگــــی می افتم!
یک عشق به حال من تقلب برسان...
***
درگیر توام و ماجرایـــی با تــــو
من بنده ترین شدم , خدایی با تو!
تاریـــخ تولدم عزیــزم در اصل
برگشته به روز آشنایی با تو
***
امروز در این جنون جوابــم کردی
با قصه ی عاشقانه خوابم کردی
ای عشق پدر سوخته بس کن دیگر!
باز آمدی و خانــــه خرابــــم کردی...
***
می گفت که عاشق شده و دلتنگ است
دلداده ی او با همـــــه کس یکرنگ است
پرسید کــه می شناسیش؟! گفتم خوب!
عمریست که نام مستعارش سنگ است
***
چشمات شبـــی به لا مکانم انداخت
هی بوسه و بوسه در دهانم انداخت!
گفتـــــم بروم کــــه دیگــــر آدم بشـوم
لب های تو عشق را به جانم انداخت!...
***
دیروز درون عشق خلاق شدم!
بر روی تن حروف شلاق شدم!
رفتم که دلم , مثل دلش سنگ شود
از بخت بدم شبیه چخماق شدم!!!!!!
***
افسوس نمی خورم اگر در به درم
یا بدتر از ایــــن اگــر
بیاید به سرم
می مانم و با هر چه که شد می سازم
ای چــــرخ فلک! من
از تــــو لجبــــاز ترم
***
بر زخم دلم عشق نمک می پاشد
یک عمــر توجهــــی نکردی!
باشد!
عمری ست که فکر می کنم خانه ی تان
باید ته کوچــــه ی علـــــی
چپ باشد....
تو رفته ای و من هنوز باورم نمی شود!
غـــم تمام این جهــان برابرم نمی شود
هزار بار گفته ام به خود که رفته ای ولی
به سادگـــی نبودن تـــو از برم نمی شود
چطور می شود تـــو رفته باشـی از کنـــار من؟!
که هر چه می کنم که از تو بگذرم ؛ نمی شود!
نمی شود! چطور بی تو سر کنم؟! خودت بگو!
دگر دوام مــی شود بیـــاورم؟ نمی شود ...
نگو خدا نخواست! هی نگو که قسمت این نبود!
من این بهـــانه ها و حرف هــا سرم نمی شود!
جنون به حال من دچــار می شود بدون تو!
بد است حالم آنقَدر ، که بدترم نمی شود!
تمام شـهر خواستند بشنوم کــه رفته ای
تمام شهر! بشنوید! من کَر َم ! نمی شود!
پرتو پاژنگ
به تو که میرسم مکث میکنم
انگار در زیبایی ات چیزی جا گذاشته ام
مثلا در صدایت... آرامش
یا در چشم هایت... زندگی
سبزه ها در بهار می رقصند،
من در کنار تو به آرامش می رسم
و آنجا که هیچ کس به یاد ما نیست
تو را عاشقانه می بوسم
تا با گرمی نفسهایم، به لبانت جان دهم
و با گرمی نفسهایت، جانی دوباره گیرم.
دوستت دارم،
با همه هستی خود، ای همه هستی من
و هزاران بار خواهم گفت:
دوستت دارم را ...
"نیما یوشیج"
قاصدک ها شانه خالی کرده اند
دوستت دارم ها توی دلم حیران مانده اند
شاید هم راه خانه ات از حافظه باد پاک شده!
هرچه هست
کوهها هنوز مثل کوه ایستاده اند
زمین هم همچنان گرد است
آب هم از آب تکان نخورده
فقط انگار کسی عشق را
از تمام قصه ها پاک کرده!
"گیلدا ایازی"
چشمها – پنجرههای تو – تأمل دارند
فصل پاییز هــم آن منظرهها گل دارند
ابر و باد و مه و خورشید و فلک مطمئنم
همــه در گردش چشــم تــو تعادل دارند!
تا غمت خار گلــو هست، گلــوبند چرا؟
کشته هایت چه نیازی به تجمل دارند؟!
همه جا مرتع گرگ است، به امید که اند
میش هایم کــه تــه چشم تو آغل دارند؟
برگ با ریزش بـیوقفه به من میگوید:
در زمین خوردن عشاق تسلسل دارند
هر که در عشق سر از قله برآرد هنر است
همـــه تا دامنــــه ی کــــوه تحمــــــل دارند
مژگان عباسلو
من به چشمهای بی قرار تو
قول می دهم
ریشه های ما به آب
شاخه های ما به آفتاب می رسد
ما دوباره سبز می شویم…
"قیصر امین پور"
من تشنه ی آتشم
آن اقیانوس را در جانم سرازیر کن!
آن آتشفشان دیوانه را زنجیر از دهانش برگیر و همه را
یک جا بر سرم ریز!
بگذار بسوزم!
بگذار در آن آتش های سیال بگدازم!
مترس!
آن همه را این همه در سینه ات پنهان مکن!
به جان من بریز!
این همه در اندیشه ی سلامت و راحت من نباش!
می خواهم در آنچه تو می گدازی , بگدازم.
بگو , بریز , دهانت را بگشای
ای قله ی سنگی آتشفشان!
خاموشی تو مرا در کنارت بیشتر می گدازد...
من دیگر تحمل ندارم .
آن زندان بزرگ را بشکن!
"دکتر علی شریعتی
این آرایش جدیدت در شعرهام
همه چیز را به هم ریخته!
لااقل موهایت را ببند
که شعرهام به باد نرود...
"کامران رسول زاده"
صدای پای بهار می آید
و من این را دیروز ...
از آسمانی که به ضیافت ابرهای عجول نشسته بود فهمیدم .
من و این لیوان چای که سردمان شده است،
خنکای سر ظهر امروز را سر می کشیم .
مثل همه ی روز هایی که دیر شده اند،
چه قدر دیر تو را دیدم
!
منبع: وبلاگ از شراب تا سراب
بزرگترین گناه من
ـ ای شاهزادهی دریا چشم!ـ
دوست داشتن کودکانهی تو بود!
(کودکان عاشقان بزرگند...)
نخستین (و نه آخرین!) اشتباه من
زندگی کولی وارم بود!
آماده بودنم
برای حیرت از عبورِ سادهی شب و روز
و برای هزار پاره شدن
در راهِ هر زنی که دوستش میداشتم!
تا از آن پارهها شهری بسازد
و آنگاه
ترکم کند!
لغزش من دیدن کودکانهی جهان بود!
اشتباهم،
بیرون کشیدن عشق از سیاهی به سوی نور
و گشودن آغوشم
همچون دریچههای دِیر
به روی تمام عاشقان!
"نزار قبانی"
از عشق نگو دیگر
وقتی در بوی موهایت مشغولم
حرف کهنه ایست دوست دارمها
وقتی میان دستانت دوست دارم بمیرم !از عشق نپرس دیگر
وقتی می روی
و من سرزده می میرم…
"منبع: نت"
نه منت دریا را می کشم
نه بی تابی ِ جنگل را می کنم
همه را برای تو می آورم... اگر تو به ارتفاع چوبی این سقف قناعت کنی یقین، دنیا را درون کلبه ای جای داده ام بی آنکه هیچ جغرافیایی از حقیقت
به اندازه آغوش تو خبر داشته باشد.
"هومن شریفی"
امروز پنجشنبه است
باید شمعِ نامَت را روشن کنم
تا چلچراغی از سقف آسمان برویَد.
امروز پنجشنبه است
باید گیسوانِ خاک را شانه کنم
تا در سرخیِ دامنَم
خاکستر و استخوان پُر شود.
امروز پنجشنبه است
باید رؤیاهام را بفروشم
تا برایت سرپناه بسازم.
آه که امروز چهقدر کار دارم!
"رضا کاظمی"
آغوشت را از
کابوس های سر ساعتت پس نگرفتم که رویش
دردهایم را بالا بیاورم ...بیا... چشم های پر حرفت را بیاور
می خواهم شهرزادترین قصه هایت را
به گوشم بیاوری
و دنیا برای چند دقیقه در تو خلاصه شود ...بیا... اتفاق در آغوش های بسته می افتد
بی آنکه به هیچ کجای تقدیر بر بخورد .
"هومن شریفی"
یک بار هم به خاطر من یک غزل بخوان!
حتی اگــر شده غـزلـــی مبتذل بخوان
بــا مطلعی کـــــه خــــوب مــرا مبتلا کند
از چشمهای وحشی رنگ عسل بخوان!
غیرت نشان بده! بـرو تا آسمان و بعد
از بوسه های صورتی محتمل بخوان!
در آسمان بمان و در آن غربت عزیــز
از زهره ات بگو و برو در زحل بخوان!
کاری بکن که عاشقی ات جلوه گر شود
شعری بــه نــام پیرهنی در بغل بخوان!
تا مردم تمام جهــــان بـا خبـــــر شوند
شعر مرا به صورت ضرب المثل بخوان!
این دست های خسته و بی اعتنای توست
حالا بیــــا و شعــر مــــــرا در عمل بخـــوان!
زهره ارزه گر
پرنده با انبوه حسرت در قلب خود؛ به تنگ ماهی خیره شده و می گوید:
تو که سقف قفست شکسته، پس چراپرواز نمی کنی!؟
منبع : نت
چشم هایت را خواب می بینم
نگاهت را کابوس
هی غریبه
هنوز جای تنت
روی
... تخت من
مانده است
به جایت که دست می کشم
تو را پیدا نمی کنم
نمی دانم
در کدام
یک از خواب های من
جا مانده ای...
"سارا کاظمی"
نفرین نمی کنم کـــه زبسیار،کم شوی
یا مثل بوته ای که به شنزار، کم
شوی
خونــی نمـی شوم ته رگ های
مرده ات
با هر نفس به پستی خودکار،
کم شوی
نفرین نمی شود بکنم غم که
می رسد
با یک بهــــار بغض
گرفتـــار، کـــم شوی
عمریست با تمام رقیبان
نشسته ای
یک بار بــا کسادی بازار،
کـــم شوی
آیینه وار زل زده ای!
بــوسه می دهی
کم نیست با سیاهی زنگار کم
شوی!
غم شاعریست مانده سر چند
راهیت
ترسیده بـــا مشبه تکرار
کـــم شوی
یک بیت دست من، دگـــرش
بازوان تو
حیف است با تجسم پرگار، کم
شوی
بیچاره شب به گوشه ی چشمی
سیاه شد
ای وای اگــر بـــه چشـــم گنهکار، کم شوی
زهره ارزه گر
به ساعت من
تو
تمام قرارها را نیامده ای،
کدام نصف النهار را از قلم انداخته ام...
قرار روزهای بی قراریام!
کجای آسمان ببینمت؟
من از جست و جوی زمین خسته ام...
"کامران رسول زاده"
من آن کلاغـک تکـــرار هــای غمگینم
به خانه ام نرسیدم، و خواب می بینم
درخت بودی و من هم کلاغ بی خبرت
دوباره از لب سردت، غــرور می چینم
تو عاشقم شده بودی و این بهارم بود
و بــا صدای گرفتـــه، صدای ننگینـــم
و قار قار که یعنی تو آسمان منی
و قار قار بهـــارم! بهار شیرینـــــم
و قــار قــار بیـــــا مبتلای هـــم باشیم
به شب رسیده نگاهم، شکوفه آجینم
تو ناز می کنی و من دوباره می لرزم
بهــــار آمده؟ یا این منم که بی دینم؟
تو شعر های منی، من دل سیاه توام
و قانعــم بـــه همین، ای خدای آیینم
سکوت می کنم و بوسه هات می خندند
به سیب سرخ دلم؟ یا به بغض سنگینم؟
و من دوباره همــان داغ دار غمگینم
به خواب رفته ام اما, تو را نمی بینم
زهره ارزه گر
سکوت را میپذیرم
اگر بدانم
روزی با تو سخن خواهم گفت
تیره بختی را میپذیرم
اگر بدانم
روزی چشمهای تو را خواهم سرود
مرگ را میپذیرم
اگر بدانم
روزی تو خواهی فهمید
که دوستت دارم
"جبران خلیل جبران"
پدرم میگوید: کتاب!
و مادرم میگوید:دعا !و من خوب میدانم
که زیباترین تعریف خدا را
فقط میتوان از زبان گلها شنید ...
"حسین پناهی"
هیچوقت تو را ترک نمیکنم
حتی اگر
توی این دنیا نباشم.
بانوی من!هر وقت
به دوست داشتن فکر میکنم
ابدیت
و تمامی شبها
با نام تو
بر سینهام
سنجاق میشود.میدانی؟
میدانی از وقتی دلبستهات شدهام
همه جا
بوی پرتقال و بهشت میدهد؟
"عباس معروفی"
نشد که موسم قربانی
ام صدا بزنم
تــــــو را خدا بگذارید دست و پا بزنم
زنی که مست که
دیوانه کاش می آمد
کنار خندق خونم کـــــــه حرف ها بزنم
بگویمش که
چقد دوست دارمت ده تا
و او بخندد و من مثل بچه هــا بزنـــــم
به سیم
آخر و هی بوسه بر سر و دستش
اگر کـــــــــــــــه جا بخورد من مباد جا
بزنم
دو کلمه راست بگویم که دوستش دارم
به کوچه های علی چپ چـرا چـرا
بزنم
من عاشقم بگذارید درد دل بکنم
چقدر هی ننویسم چقدر تا
بزنم
چقدر توی غزل هام سانسورش بکنم
بــه سمت او چقدر پیرتر عصا
بــــــزنم
تمام آنچه نوشتم بـــــرای ریحانه ست
دروغ بود به مادر،
به دوست، یا به زنم
رضا علی اکبری
دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گلهای باغ می آورد
و گیسوان بلندش را
به بادها می داد
و دستهای سپیدش را
به آب می بخشید
دلم برای کسی تنگ است
که چشمهای قشنگش را
به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
و شعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند
دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی را
- نثار من می کرد
دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین شمال
و در جنوب ترین جنوب
همیشه در همه جا
- آه با که بتوان گفت
که بود با من و
- پیوسته نیز بی من بود
و کار من ز فراقش فغان و شیون بود
کسی که بی من ماند
کسی که بی من نیست
کسی ...
-دگر کافی ست
"حمید مصدق"