از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

اگر چه بین من و تو هنوز دیوار است

اگر چه بین من و تو هنوز دیوار است

ولی برای رسیدن بهانه بسیار است

بـــــرآن سریــم کزین قصـــــه دست برداریم

مگر عزیز من ! این عشق دست بردار است

کسی به جز خودم ای خوب من چه می داند

کـــه از تــــو – از تو بریدن چقدر دشوار است

مخــــواه مصلحت اندیش و منطقـــی باشم

نمی شود به خدا ، پای عشق در کار است

تـــو از سلاله ی سوداگران کشمیری

که شال ناز تورا شاعری خریدار است

در آستانـــه رفتـــن در امتداد غــــروب

دعای من به تو تنها خدا نگهدار است

کسی پس از تو خودش را به دار خواهد زد

کـــه در گزینش این انتخـــاب ناچـــار است

همان غروب غریبانه گریه خواهی کرد

برای خاطره هایـــی کــه زیرآوار است 

 

محمد سلمانی

مرز زیبایـــی اگــــر آن سوی دنیــا برود

مرز زیبایـــی اگــــر آن سوی دنیــا برود

چشم باید به همان سو به تماشا برود

دیده از دور دو دریـــای مجـــاور با هم

چشم من می شکند پنجره را تا برود

بارها سنگ به پیشانی شوقش خورده

رود اگــــر خواسته از درّه به دریـــا برود

سرنگون گشتن فوّاره به ما ثابت کرد

آب می خواسته بـــا واسطه بالا برود

آی مردم...به خدا آب زلال است زلال...

بگذارید خودش راهِ خودش را برود

کدخدا گفته که تا کار به دعوا نکشد

یکی از این دو نفـــر باید از اینجا برود

یا که یوسف به دیار پدری برگردد

یا که با پیـرهن ِ پاره زلیخـــا برود

کدخدا گفته که این دهکده، عاشقکده نیست

هرکـــه عــــاشق شده از دهکده ی مــا برود

کوزه بر دوش سرِچشمه نیا...با این حرف

باید از دهکده یک دهکده رسـوا بــرود

باز پیراهن ِ گلدار بــه تن خواهـــی کرد

صبر کن از سرِ این گردنه سرما برود...! 

 

محمد سلمانی

دریــا و چشــم های تــــو از یک قبیله اند

دریــا و چشــم های تــــو از یک قبیله اند

تا غرق عاشقی شوم، این ها وسیله اند

لبخند می زنی و جنون رقص می کند

دیوانـگان شهـــر برایت "جمیله" اند!

ایــــن گیسوان توست کـــه دام بلای ماست

این چشم های توست که پر مکر و حیله اند

تن پــوش راه راه تـــو هـــم راه می زند

با آن دو راهزن که در آن سوی میله اند

با بال های سوخته و داغدارشان

پروانه ها هنوز به شمع تو پیله اند

بگذار هر که هست تو را عاشقی کند

از دیدگاه مــا همه بــی شیله پیله اند   

 

مرتضی آخرتی

گریزگاه کجاست

جهان پیشینم را انکار می‌کنم،
جهان تازه‌ام را دوست نمی‌دارم،
پس گریزگاه کجاست!اگر چشمانت سرنوشت من نباشد؟

"غاده السمان"

نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد

نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد
گل از تو گلگون تر
امید از تو شیرین تر

نمی شود پاییز
فضای نمناک جنگلی اش
برگ های خسته ی زردش
غمگین تر از نگاه تو باشد
نمی شود که تو باشی، من عاشق تو نباشم

...

نمی شود که شب هنگام

عطر نگاه تو باشد

"محبوبه های شب" هم باشند.

نمی شود که تو باشی, من عاشق تو نباشم

نمی شود که تو باشی

درست همین طور که هستی

و من, هزار بار خوبتر از این باشم

و باز، هزار بار، عاشق تو نباشم.

نمی شود، می دانم

نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد... 

 

نادر ابراهیمی

عاشقی ناگزیرم

سیبی هستی آویزان
از شاخه‌ای در آسمان
باور کن
عابد نیستم
عاشقی ناگزیرم
که چنین دست‌هایم را
به چیدن تو
بلند کرده‌ام .

"ابوالقاسم تقوایی"

«انکحتُ...» عشق را و تمام بهــار را !

«انکحتُ...» عشق را و تمام بهــار را !

«زوّجتُ...» سیب را و درخت انار را !

«متّعتُ...» خوشه‌خوشه رطب‌های تازه را

گیلاس‌های آتشی آبــــــــــــــــــــ‌دار را !

«هذا موکّلی...»: غزلم دف گرفت، گفت:

تو هم گرفته‌ای بـــــه وکالت سه‌تار را !

«یک جلد...» آیـــه‌آیـــــــه قرآن! تو سوره‌ای!

چشمت «قیامت» است! بخوان «انفطار» را !

«یک آینه...» به گردن من هست... دست توست،

دستی کــــــــــــــــه پاک می‌کند از آن غبار را

«یک جفت شمع‌دان...»؟! نه عزیزم! دو چشم توست

کــــــــــــــــــــــــه بردریده پردة شب‌های تار را !

مهریّة تو چشمه و باران و رودسار

بـــــــر من بریز زمزمة آبشار را !

«ده شرطِ ضمنِ...» ده؟! ... نه! بگویید صد! ... هزار!

بـــــــــــــــــــــــا بوسه مُهر می‌کنم آن صدهزار را !

لیلی تویی که قسمت من هم جنون شده

پس خط بزن شرایط دیـــوانه‌وار را !

این بار من به بوسه‌ات افطار می‌کنم

خانم! شکسته‌ای عطش روزه‌دار را !  

 

سیامک بهرام پور

من از آن روز که در بند توام آزادم

من از آن روز که در بند توام آزادم

پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند

در من از بس که به دیدار عزیزت شادم

خرم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت

تا بیایند عزیزان به مبارک‌بادم

من که در هیچ مقامی نزدم خیمه‌ی اُنس

پیش تو رَخت بیفکندم و دل بنهادم

دانی از دولت وصلت چه طلب دارم؟ هیچ!

یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم

به وفای تو کزآن روز که دلبند منی

دل نبستم به وفای کس و در نگشادم

تا خیال قد و بالای تو در فکر منست

گر خلایق همه سَروَند، چو سرو آزادم

به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی

وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم

دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک

حاصل آنست که چون طبل تهی پربادم

می‌نماید که جفایِ فَلَک از دامنِ من

دستْ کوته نکند تا نَکَند بنیادم

ظاهر آنست که با سابقه‌ی حُکم اَزَل

جَهد سودی نکند، تن به قضا دردادم

ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم؟

داوری نیست که از وی بستاند دادم

دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت

وقت آنست که پُرسی خبر از بغدادم

هیچ شک نیست که فریاد من آن جا برسد

عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم

سعدیا! حب وطن گر چه حدیثیست صحیح

نتوان مُرد به سختی که من این جا زادم

به زمین بگو مرا نگیرد

به زمین بگو مرا نگیرد

من از جاذبه چشم‌های توست

که نمی‌افتم...

"کامران رسول زاده"

چقدر دست تو با دست من محبت کرد

چقدر دست تو با دست من محبت کرد

و انحنای لبت بــوسه را رعایت کـــــــرد

من از تو با شب و باران و بیشه‌ها گفتم

و هر کـــه از تو شنید از بهار صحبت کرد

کتابِ چشم مرا خط به خط بخوان، خانم !

کــــــه تابِ موی تو را مو به مو روایت کرد

سرودن از تو شبیه نوشتن وحی است

و آیـه آیـه تـــو را می شود تلاوت کـــرد:

اَلَم تَری ... که غزل کیف می کند با تو !؟

تنت ارم شد و من را به باغ دعوت کرد

وَ تن، تنت، که وطن شد غزل مطنطن شد !

وَ رقص شد ... وَ تَتَن تَن تَنــانه حرکت کرد –

- به سمت عطر تو تا قبله‌ها عوض بشوند

و بعد رو به تو قامت که بست ، نیت کــرد :

منم مسافر چشمت ! مرا شکسته نخواه !

و نیت غـــــــــــــــــــزلی در چهار رکعت کرد !

رکوع کرد ... وَ تسبیح‌هاش پاره شدند !

و مُهر را به سجودی هــزار قسمت کرد !

قنوت خواند : خدایا ! چرا عذاب النار ؟!

که آتشم به تمام جهان سرایت کـرد –

- و بی عذاب ترین عشق، آتشی شد که

فرشتگان تو را نیز غــــــــــــــــرق لذت کرد

تشهد : اَشهَدُ اَن بوسه ات دو جام شراب !

و اَشهَدُ کـــــــــه لبانم به جــــام عادت کرد !

سلام بر تــو کــه بــاران به زیر چتر تو بود

سلام بر تو که خورشید هم سلامت کرد

...
غــزل تمام ؛ نمازش تمام ؛ دنیا مات !

سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد

وَ تــــــو بلند شدی تــا انار بشکوفد

دعای قلب مرا بوسه ات اجابت کرد

غــــزل به روی لبت شادمانه می رقصید

و هر کسی که شنید از بهار صحبت کرد 
 
سیامک بهرام پور

غزل آتشـــم شد… وَ من سرخپوست !

غزل آتشـــم شد… وَ من سرخپوست !

پیامم به تو : دارمت… دوست …دوست …

غزل خون و عصیان …غزل انفجار !

غزل ارتش شاعــــر صلحجوست !

بله ! …آتش است این !…نگویید اشک !

غــزل آبِ رو نـــــــه !…غـــزل آبروست !

وَ هشدار …هشدار لیلـــــی ! مریــــــــــــــز

به خاکش ! …که این حرف ، هشدار اوست -

"کــــه چشمت خراج شب از او گرفت …"

…چه چشمی ! که شیطانِ الله گوست !!

غـــــزل : رقص شانـــــه سر زلف توست

غزل : شرح گیسوی تو ، مو به مو ست !

غـــــــزل : یک پریــــــــزاده شــــــرمگین

کــــه در چشم تو غزق در شستشوست

نه شیرین ، «تو» هست و نه فرهاد ، «من»

نــــــه «تو» آیدا و نـــــه «من» شاملوست -

- ولی هر غزل ، کوهی از آینه ست

کـــــه هر آینه با دلت رو به روست !

که «من» ، تیشه در دست ، می سازدش

و تصویــــــــر تــــــــو تــا ابد روی اوست !

وَ تـــــو آتشـــــی …پس غـــــزل آتش است !

و من شاعری که … نه ! من : سرخپوست !! 

 

سامک بهرام پور

در این سیاه سال غزل، قحط دل بری

در این سیاه سال غزل، قحط دل بری

بیرون دویده شعــر تــو از زیر روسری

شب تیغ می کشد به بلندای شعر تو

اما تو از تمامــی این دشنــه ها سری

پس می رود که باز بیاید بــه شکل برف

تا رو سپید باشد از این پس ستم گری

برف آمده که پنجره ها لال تر شوند

پیراهن تو پنجره ای در سخن وری!

قیقاج می رود شب برفی ،عقب عقب

تو پیش می روی که همیشه جلوتری

از لحظه های «سال بد و باد و شک و اشک»

داری هـــــوای تازه برایـــــم مــــــی آوری

از من نخواه تلخــــی شب را غـــــزل کنم

وقتی که بوسه بوسه قافله قند می بری

در شهر شعر خسته من، پس سخن بگو

تا واکند به روی تو آغـــــوش هر دری

درها کــه باز می شود از شهر می رود

شب های برفی من و خورشید دیگری

سر مــی کشد کــــــــه باز بخندد در آسمان

رویای آن که «می پرم» و این که «می پری»

حالا که «باز» می پرد و باز می پرد

بگذار تا کبـوتر ما هــــم کبـوتری...!   

 

سیامک بهرام پور

من با باد از سرزمین تو رفته‌ام،

من با باد از سرزمین تو رفته‌ام،

اینجا که موهای تونیست

می پیچم به خودم...

"کامران رسول زاده"

تو عطر کدام خوشبو‌ترین گل جهانی؟

تو عطر کدام خوشبو‌ترین گل جهانی؟

که هر کجا که می نویسمت

شکوفه می‌دهی؟

"کامران رسول زاده"

شادمانی و اندوه

برخی از شما می گویید: «شادمانی برتر از اندوه است»

دیگران می گویند: «نه اندوه بهتر است»

اما من به شما می گویم که این دو از یکدیگر جدا نیستند

آنها با هم می آ یند و هنگامی که یکی از آنها با شما تنها سر سفره تان می نشیند،

یادتان با شد که آن دیگری در بسترتان خفته است.

"جبران خلیل جبران

اشک و لبخند

من اندوه دلم را با شادی مردم هرگز عوض نمی کنم.

و نمی خواهم اشک‌هایی که غم ها را از چشم هایم سرازیر می کنند به خنده درآیند.

آرزومندم زندگی به شکل اشکی و لبخندی باقی بماند.
اشکی که قلبم را تطهیر می کند و اسرار پنهان زندگی را به من می فهماند.


"جبران خلیل جبران

شعرهای عاشقانه ام

شعرهای عاشقانه ام

بافته انگشتان توست
و ملیله دوزی
زیبایی ات.پس
هرگاه
مردم شعر تازه ای از من بخوانند
تو را سپاس می گویند.
*
تمام گل هایم
محصول باغ تو
باده ام
ارمغان تاک تو
انگشتری هایم
از کان طلای توست
و شعرهایم
امضای تو را در پای خود دارد.
*
ای که قامتت
از بادبان بالاتر
و فضای چشمانت
گسترده تر از آزادیست
تو زیباتری
از کتاب های نوشته و نانوشته من
و سروده های آمده و نیامده ام.
*
نمی توانم
زنده بمانم
بی هوایی که نفس می کشی
بی کتابی که می خوانی
بی قهوه ای که می نوشی
بی آهنگی که می شنوی.
*
هرگز نمی توانم
از دلپسندی های تو
جدا بمانم
-
هرچند که ساده باشند
هرچند کودکانه و ناممکن چرا که عشق این است
که همه چیز را با تو قسمت کنم
از گیره سر تا دستمال کاغذی.
*
عشق
این است که جغرافیایی نداشته باشد
و تو
تاریخی نداشته باشی
عشق این است که تو
با صدای من سخن بگویی
با چشمان من ببینی
و هستی را
با انگشتان من
کشف کنی.
*
پیش از تو در پی زنی بودم
تا به روشنایی ام بسپارد
و با تو
به روشنی رسیدم.
*
نمی توانم
نادیده انگارم
زنی را که مبهوتم می سازد
و شعری را که به شگفتم می اندازد
و عطری را که می لرزاندم
که هیچ گاه
میان گنجشک و دانه گندم
جدایی نیست.
*
اگر با تو بنشینم
-
دقایقی حتی -ترکیب خونم دیگرگون می شود.کتاب ها
به پرواز در می آیند
تابلوها
گلدان ها
ملحفه ها

و توازن زمین
به هم می خورد.
*
شعر را
با تو قسمت می کنم
روزنامه صبح را

و قهوه را

زبانم را با تو قسمت می کنم

عمرم را
و بوسه را
و در شب شعرم
صدایم از لبان تو برمی خیزد.
*
با عشق تو
پیوند زن و شعر را دریافتم
پیچ و خم ها را
یگانگی را دیدم
و دانستم
که سیاهی جوهر
در سیاهی چشمان زن
جریان دارد.
*
تا مرز شگفتی
به هم شبیهیم
تا مرز فنا شدن
در یکدیگر.اندیشه ها
تعبیرها
دلپسندی ها
فرهنگ ما
و تمام ریزه کاری ها
درهم تنیده اند.تا جایی
که نمی دانم
تو هستم
یا منی ؟!
*
تو
برکاغذ سپید
دراز می کشی
بر کتاب هایم می خوابی
یادداشت هایم را
مرتب می کنی

حروفم را درست می چینی
و اشتباهم را تصحیح می کنی.پس چطور
به مردم بگویم
که شاعر منم
و حال آنکه
تویی که می سرایی
*
عشق
این است
که مردم
ما را با هم اشتباه بگیرند
وقتی
تلفن با تو کاردارد
من پاسخ بگویم
و اگر دوستان
به شام دعوتم کنند
تو بروی.وقتی هم شعر عاشقانه ی جدیدی از من بخوانند
تو را سپاس بگویند.

از: نزار قبانی

وقتی تو را دوست می دارم

وقتی تو را دوست می دارم

بارانی سبز می بارم

بارانی آبی

بارانی سرخ

بارانی از همه رنگ

از مژگانم گندم می روید

انگور

انجیر

ریحان و لیمو

وقتی تو را دوست می دارم

ماه از من طلوع می کند

و تابستانی زاده می شود

گنجشکان مهاجر باز می آیند

وچشمه ها سرشار می شوند

وقتی به قهوه خانه می روم

دوستانم

گمان می کنند که بوستانم ...

از: نزار قبانی

ما خانه نداریم

ما خانه نداریم
ماشین نداریم
ما کنج دنج هیچ جایی را نداریم
اما
تمام جزیره‌های کوچک این شهر را
برای یک بوسه کشف کرده‌ایم

"منیره حسینی"

بر می خیزم

من، بر می خیزم !

چراغی در دست؛

چراغی در دلم،

زنگار روحم را صیقل می زنم

آیینه‌ای برابر آینه ات می گذارم

تا با تو ابدیتی بسازم!

"شاملو

نامت

نامت از ساقهایم شروع می شود
از دلم عبور می کند
و دهانم را به آتش می کشد

چطور می تواند مرگ تنها از تو گودالی را پر کند

"غلامرضا بروسان"

ترجمه لبخند

تو

در تمامِ زبان‌ها

ترجمه‌ی لب‌خندی،

هر کجای جهان که تو را بخوانند

گُل از گُلِ‌شان می‌شکفد.

"رضا کاظمی"

نستعلیق چشم های تو

 

این‌همه خط نوشتم وُ  

 

یکی نستعلیقِ چشم‌های تو نشد! 

  

"رضا کاظمی"

دوست‌داشتن‌های بی‌دلیل

چقدر این دوست‌داشتن‌های بی‌دلیل
خوب است...
مثل همین باران بی‌سوال
که هی می‌بارد ....
که هی اتفاقا آرام وشمرده
شمرده
می‌بارد....
 

سیدعلی صالحی

پری

من

پری کوچک غمگینی را

میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد

و دلش را در یک نی لبک چوبین

مینوازد آرام ، آرام

پری کوچک غمگینی

که شب از یک بوسه میمیرد

و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد

"فروغ فرخزاد"

دودلـــم اول خط نام خـــدا بنــویسم

دودلـــم اول خط نام خـــدا بنــویسم

یا که رندی کنم و اسم تو را بنویسم

همه یک گفتم و دینم همه یکتایی بود

با کدامین قلــــم امروز دوتـــا بنویســم

ای که با حرف تو هر مسئله ای حل شدنی است

بخدا خـــود تـــو بگــــو نـــــام کـــــــــــه را بنویسـم

صاحب قبله و قبله دو عزیـزند ولــــــی

خوشتر آنست من از قبله نما بنویسم

آسمان مثل تو احساس مرا درک نکرد

باز غـــم نامــه بـــه بیگانه چرا بنویسم

تا به کی زیر چنین سقف سیاه و سنگین

قصــــــــه درد بــــــه امّیــد دوا بنویســـــم

قلمم جوهرش از جوش و جراحت جاری است

پست باشـــــم کـــــه پَی نان و نـــوا بنویســم

بارها قصـــد خطر کردم و گفتــــی ننویس

پس من این بغض فرو خورده کجا بنویسم

بعد یک عمر ببین دست و دلم می لرزد

کـــه من و تو به هم آمیزم و ما بنویسم

من و تو چون تن و جانند مخواه و مگذار

این دو را بــــاز همینطور جـدا بنویســـم

شعر من با تو پر از شادی و شیرین کامیست

بـاز حتـــــی اگــــر از سوگ و عــــزا بنویســم

با تـــو از حرکت دستــــم برکت مـــــــی بارد

فرق هم نیست چه نفرین ، چه دعا بنویسم

از نگاهت، به رویم، پنجره ای را بگشای

تا در آن منظـره ی روح گشــــــا بنویسم

تیغ و تشباد هم از ریشه نخواهد خشکاند

غزلـــــی را کـــه در آن حال و هوا بنویسم

عشق آن روز که این لوح و قلم دستم داد

گفت هـــر شب غزل چَشم شما بنویسم 

 

خلیل ذکاوت

چون رود جاری‌ام کن

چون رود جاری‌ام کن

و چون کوه استوار

مانند باد...

پر عطش گشت باغها

مثل ستاره...

آینه دار چراغ ها

گاهی برای بازی خیل فرشتگان

تن را

میان حادثه ها رهسپار کن

تا خود ببینی از همه دنیا بریده ام

دل را

برای دیدن خود بی قرار کن ...

"لیلا مومن پور"

بی قرار دلتنگی های توام

بی قرار دلتنگی های توام

وقتی در آغوش من

جا می مانند

و دسته ای از ستارگان

که تو آنجا می کاری .

من به شب عادت کرده ام

به دریچه ها

و به خطوط محو پستانهایت

که جاده را به انحنا می کشد .

بانوی شریف قصه ی من !

می دانی کدام نقطه ی شب

با بوسه ی تو بالغ شد ؟ 

 

فرید

مــی بــرم این روزهــا نام ترا آرام تر

مــی بــرم این روزهــا نام ترا آرام تر

تا بمانم در شمار عاشقان گمنام تر

نیستی فرصت برای درد دل کردن کم است

درد دل باشد بـــرای دردهایـــــی عـام تـــــر

درد اول دوری از آیینه و آیینگی ست

درد دوم درد دلهایی ازین هم خام تر

کاش گاهی هم به ما سر می زدی هرچند نیست

در میــــان خستگان از قلب مــــا ناکـــــــــــام تـــــر

خشک شد لبـــهای ما با چند ندبه می رسی؟

جان مولا ،ساقی از دست تو شد این جام تر؟!

زیر لب ذکر تو را هر روز و هرشب گفته ام

گفتــه ای :‌آرام تـر ، آرام تـــر ، آرام تـــــر!

کاسه شعر مرا از دست عشق انداختی

تکه ای را تر کن از سرچشمه الــهام،تر!

می رسی و انتخابی سخت خواهی کرد،آه

بی گمان از عاشقانــــی بهتر و خوش نام تر

سهــــم ما... شوق حضور و آبروی انتـظار

سهم عاشق های از گمنام هم گمنام تر! 

 

نغمه مستشار

غربت یعنی صندلی خالی تو

غربت یعنی صندلی خالی تو

وقتی زمینم وارونه می چرخد .

آنجا که منم

نه ابتدای خلقت است

و نه انتهای آفرینش .

آنجا

صفرترین نقطه دنیاست

شرمناک ترین بی پناهی انسان .

آنجا

ناگهان ترین بغض تاریخ است .

غربت

نبودن تو نیست

نزدیک ترین ساحل دور افتاده ایست

که گاهی در چشمان تو جا می ماند .

در آغوش تو گاهی حتی غریب بوده ام .

غریب که باشی می دانی

تنگ ترین جای جهان

دل من است .

  

فرید

چــه قدر بــوی تو خوبست...بوی آغوشت

چــه قدر بــوی تو خوبست...بوی آغوشت

همیشه زحمت من بوده است بر دوشت

چنان زلال و لطیفی که مطمئن هستم

دو بال بوده به جای دو دست بر دوشت

ولــی بــــه خاطر من بال را کنار زدی

که با دو دست بگیری مرا در آغوشت

که با دو دست برایم دو بال بگذاری

بــه جای روشنی بالهای خاموشت

کـــه آسمان خودت آسمان من باشد

که از بهشت بخوانم دوباره در گوشت

آهــــای روسریت آفتــــاب تابستـان!

شکوفه تاج سر تو.بنفشه تن پوشت-

بهشت جای قشنگیست جای دوری نیست

بهشت بــــــــاغ بزرگیست:بـــــاغ آغـــوشت

بهشت اول و آخــــر گمان نکن حتی

بهشت هم بروم می کنم فراموشت! 

 

نغمه مستشار

شایعاتی رسیده از جبهه ـ از دهان ِ لب ِ سخن چینت

شایعاتی رسیده از جبهه ـ از دهان ِ لب ِ سخن چینت

نقشه ی ضد حمله ای دارد ، مثل اینکه لبِ دهن بینت

پیش از این هم صراحتاگفتم ـ محض آگاهی ات ـ کمین نزنی

عــــاقبت در کــمینت افتـــادم پشت ِ پرچیـن ِ چین و ماچینت

عرض کردم دوباره طرحـــــی را بـــــر اساس ِ تفاهـــم ِبین ِ

عرض ِ اندام و طول ِ دستانم ، طول ِ اندام و عرض ِ پاچینت

امر پیراهنت اگــر باشد ، دست بــــر سینه خدمتت برسم

جان ِ چشم ِ تفنگ بر دوشت ، جان رقاصه های سیمینت

مخلصت گفته کتبا و رسما "خدمتت" توبه نامه هایش را

از طـــریق اشاره ، تلویحا بعد از آن حمله های سنگینت

از تک و پاتکت نمی ترسم ، بارها گفته ام که می ترسم :

از لب ِ حقـــه باز ِ دل گیرت ، از دل ِ ناکس ِ دهــــن بینت*

سازمان ملل کجایــــی تو تا بدانــــــی کـــــه بــــــی اثر مانده

الغرض :خطبه های منشورت ، فی المثل :نامه های رنگینت

راستی ! رسما و شفاها هم ، گفته ام بارها وُ می گویم :

از گلوله خوشــــم نمی آید ، بوسه می خواهم از تبرزینت 

 

پیام سیستانی

دوست داشتن تو…

زندگی یعنی امیدوار بودن محبوب من !زندگی
مشغله‌ای جدی است
درست مثل دوست داشتن تو

"
ناظم حکمت

از من و چشمانم نگذر

ثانیه ای صبر کن.

از من و چشمانم نگذر ، تا ابد که نمی شود کنار جاده نشست

بیا کنارم بنشین ، هنوز جایی برایت هست ...

آسمان و زمین هنوز می چرخند بی قانون، بی قانون در سر آشفته من.

تکه ای از زمینم، گوشه ای از آسمان، ذره‌ای از خدا و تصویری از تو ...

لحظه ها را به جانم انداخته ای که چه؟؟ جانم را از دریچه ربوده ای!

سکوتم ته کشیده، کاش خدا اینجا بود

غریبه ها آشنا شدند

و تو همچون صدای گالیله در طول تاریخ، گردش زمین را به دور خورشید انکار می کنی!

آغوش می‌خواهم... آغوش می‌خواهم... و باز هم آغوش...

ای خواب رفته در دروغ! زمین می‌چرخد.

و من هم....

"ناهید سلطانی"

تنهایی تو

تنهایی تو را

دست های من تاب نمی آورد

"کافی ست انار دلت ترک بخورد"

دانه دانه هاش

بریزد در دهان من

تا سرخی صدای خنده هام

رنگ تو باشد

خودت را از آغوش من نگیر

آقای من!

دنیا در دستان توست

که آغاز می شود.

"عباس معروفی"

دختر باران

هی‌ دختر باران!

زیاد این دست و آن دست نکن!بترس از دلی‌ که دارد پرپر می شود...!برای من

هیچ قراری نمانده هست...

بگو کجای آغوش قرار بگذاریم؟!بگو
تا عاشقانه‌‌هایم را
بر اندام آب بسایم
می خواهم سر تمام دلتنگی‌‌هایم را
با زلالی رویت ببرم...!!

"بهرنگ قاسمی"

شرمسار دستان توام

شرمسار دستان توام

وقتی به جای دستان من قلم در دست می گیری

تا بگویی دلتنگی

کمی با من بنشین

کمی با من بنشین

تا در آن نقشه جغرافیایی عشق، تجدید نظر کنیم

بنشین تا ببینیم

تا کجاها مرز چشمان توست

تا کجاها مرز غم های من

کمی با من بنشین

تا بر سر شیوه ای از عشق

به توافق برسیم ...

"نزار قبانی"

می بوسمت

می‌بوسمت

و کلمات
خانه‌نشین می‌شوند.
"رضا کاظمی"

خسته ام

خسته ام
پلک هات را ببند
می خواهم کمی بخوابم.

"رضا کاظمی"

چشمهایت را نبند

شعر هایم
به تمنای چشمان توست
چشمهایت را نبند
هستی ام به باد می رود...

"منبع: نت"

چشمهایت را به من بده

امروز دوباره

صبح با چشمان تو شروع شد

از دور نگاهت میکنم

برایت بوسه میفرستم

فکر میکنم

کاش چشمهات مال من بود

هنوز اما طناب دار

ته چشمانت پیداست

هر بار نگاهت کنم

ناگزیرم از مردن

گذشته توی سرم سوت میکشد

بسکه مرده ام

و دوباره – تولد!!

چشمهایت را به من بده

من تاب میسازم از طناب دار

جای مردن تاب میخورم کنار تو

تا ابد

...

میترسم از طناب دار

چشمهایت را به من بده

"گیلدا ایازی"

فراموش کردم

این که باید
فراموش ات می کردم را هم
فراموش کردم
تو تکراری ترین حضور روزگار منی
و من عجیب
به آغوش تو
از آن سوی فاصله ها
خو گرفته ام
"سید محمد مرکبیان"

لباسی نودوز

آن هنگــام کــه بــا لبــاســی نــودوز
بــه دیــدنــم مــی آیــی
شــوق بــاغبــانــی بــا مــن اســت
کــه گلــی تــازه
در بــاغچــه اش روییــده بــاشــد . . .

"
نزار قبانی

ســرم را نــه ظلــم مــی تــواند خــم کنــد،

ســرم را نــه ظلــم مــی تــواند خــم کنــد،

نــه مــرگ،
نــه تــرس!ســرم فقــط بــرای بــوسیــدن دســت‌هــای تــو
خــم مــی شــود ...

"
ناظم حکمت

به جای گندم از امروز، سیب می کِشمت

به جای گندم از امروز، سیب می کِشمت

هــــــــــزار مرتبه آدم- فریب مــی کشمت

نه آنقَدَر کـــــه به دوزخ کشـــــانی ام این بار

به رغـــم وسوسه هایت نجیب می کشمت

پـــر از سکوت نیایش، پــر از شکــــوه دعا

وضو گرفته به امــــــن یجیب می کشمت

برای این که بدانی چه می کشم... گــاهی

میان این همــه آدم، غـــــــریب می کشمت

و مثل پنجـــــــره هایـــی کـه رو به دیوارند

از آسمان و زمین، بی نصیب می کشمت

بایست! دار مسیحــــــم بـــه پـــا شود حـــــالا

شبی که بال گشـــــودی صلیب می کشمت

*

تــو شاعــــــرانه ترین هفت سین عمر منـــی

میان سفره فقط هفت سیب می کشمت...! 

 

اصغر معاذی

صدای قلب نیست

صدای قلب نیست

صدای پای توست

که شبها در سینه ام می دوی

کافی ست خسته شوی

کافی ست بایستی! *

"گروس عبدالمکیان"

حوّا هم که باشی

حوّا هم که باشی

من آدم نمی شوم
پس بی خودی جای بووسه
سیب تعارفَم نکن!

"رضا کاظمی"

دوستت‌ می‌دارم!

دوستت‌ می‌دارم!

چونان‌ بلوطی‌ که‌ زخم‌ یادگارِ عشقی‌ برباد رفته‌ را!

ستاره‌ای‌ که‌ شب‌ را

برای‌ چشمک‌ زدن!

و پرنده‌ای‌ اسیر

که‌ پرنده‌ی‌ آزادی‌ را!

تا رهایی‌ به‌ بار بنشیند،

آن‌ سوی‌ حیرانی‌ِ میله‌های‌ قفس‌!


"
یغما گلرویی

من تو واژه

آواز خش خش کاغذ لای مشت من ...

هنوز فکر می کنم

هنوز با آینه به پشت سرم نگاه می کنم

و هنوز ها هنوز ادامه دارد ... !

عروسک های نق نقو ام هنوز سر جایشان آرام نمی گیرند

نمی دانم چرا کلید اتاق واژه هایم سر جایش نیست ؟!

هنوز ادامه دارد دعوای من و واژه هایم بر سر تو ! 

گندم

 

برگرفته از http://taranomsher8.blogfa.com