از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

کجــاها را به دنبالت بگـــــــردم شهر خالی را...!؟

کجــاها را به دنبالت بگـــــــردم شهر خالی را...!؟

دلم انگـــــار باور کــــــرده آن عشق خیالـــــی را

نسیمی نیست... ابری نیست... یعنی:نیستی در شهر

تـــــو در شــــــهری اگــر باران بگیرد این حوالــــــــــی را

مرا در حسرت نارنجــــزارانت رهــــــا کـــــردی

چراغان کن شبِ این عصــــــرهای پرتقالی را

دلِ تنگِ مــــــــرا با دکــــمه ی پیـــــراهنت واکن

رها کن از غم سنــــجاق، موهـــــای شلالی را

اناری از لبِ دیوار باغت ســــــرخ می خنــدد

بگیر از من بگیر این دستـــــهای لاابـــالی را

شبی دست از سرم بردار و سر بر شانه ام بگذار

بکش بر سینه این دیوانــه ی حــالی به حــالی را

نسیمی هست... ابری هست... اما نیستی در شهر

دلــــــم بیهوده مـــــی گردد خیابان های خالـــی را...!  

 

اصغر معاذی

امروز همه نیاز من این است که تو را به نام بخوانم

امروز همه نیاز من این است که تو را به نام بخوانم

و مشتاق حرف حرف نام تو باشم

مثل کودکی که مشتاق تکه ای حلواست

مدت هاست نامت

بر روی نامه هام نیست

از گرمی آن گرم نمی شوم

اما امروز در هجوم اسفند

پنجره‌ها در محاصره

می خواهم تو را به نام بخوانم

آتش کوچکی روشن کنم

چیزی بپوشم

و تو را ای ردای بافته از گل پرتقال

و شکوفه‌های شب بو احضار کنم

نمیتوانم نامت را در دهانم

و تو را در درونم پنهان کنم

گل با بوی خود چه میکند؟

گندم زار با خوشه؟

با تو سر به کجا گذارم؟

کجا پنهانت کنم؟

وقتی مردم تو را

در حرکت دستهام

موسیقی صدام

توازن گام هایم می بینند

تو که قطره بارانی بر پیرهنم

دکمه طلایی برآستینم

کتاب کوچکی در دستانم

و زخم کهنه ای بر گوشه لبم

با این همه فکر میکنی پنهانی و به چشم نمی آیی؟

مردم از عطر لباسم می فهمند

معشوق من تویی

از عطر تنم می فهمند

با من بوده ای

از بازوی به خواب رفته ام می فهمند که زیر سر تو بوده

دیگر نمی توانم پنهانت کنم

از درخشش نوشته هام می فهمند به تو می نویسم

از شادی قدم هایم، شوق دیدن تو را

از انبوه گل بر لبم بوسهٔ تو را

چه طور می خواهی قصهٔ عاشقانه مان را

از حافظهٔ گنجشکان پاک کنی؟

و قانع شان کنی که خاطرات شان را منتشر نکنند؟

"نزار قبانی"

فاش شدم و خودم نمیدانم !

فاش میکنم خودم را ...

میان اینهمه بغض ...

میان اینهمه بود ...

اینهمه نبود !

همبازی شده ام ...

با هرچه قرار است مرا از پا درآورد ...

و تو را دفن کند ...

زیر اینهمه جرات! اینهمه ترس! اینهمه سال ... !

بی آنکه بدانم ...

بی آنکه تو را اول و اخر هر فصل سیر تماشا کنم !


گندم 

 

برگرفته از http://taranomsher8.blogfa.com

باز از نهانه­ های طلب می­ لرزم

باز از نهانه­ های طلب می­ لرزم
یک بوسه از میان دهانت
میل مرا به سوی تو آواز کرده است،
اما وقتی هر بوسه­ تو تشنه­ ترم می ­کند
شاید علاج تشنگی من،
تنها نوشیدن تمامی آن چشمه است
که از دهان کوچک تو

سر باز کرده است...

"حسین منزوی

قصـــه با طعــــم دهان تو شنیـــدن دارد

قصـــه با طعــــم دهان تو شنیـــدن دارد

خــواب،در بستـــر چشمان تو دیدن دارد

وقتی از شوق به موهای تو افتاده نسیم

دست در دست تو هــر کوچــه دویدن دارد

تاک، ازبوی تَنَت مست، به خود می پیچد

سیب در دامنت احســـــاس رسیدن دارد

بیــخ گوش تو دلاویزترین بـــاغ خــــداست

طعـــم گیلاس از این فاصله چیــــدن دارد

کودکی چشم به در دوخته ام...تنگ غروب

دل مـن شـــــوقِ در آغــــــــوش پریدن دارد

"بوسه" سربسته ترین حرف خدا با لب توست

از لب ســـرخ تــــو این قصـــــه شنیدن دارد...! 

 

اصغر معاذی

خط های ممتد

نه آینده ... نه گذشته  

همین جا ایست !

هی ... با توام

همین جا کافیست ...

خسته ام از افکار تکراری دست نیافتنی

خسته ام از ته دل

خسته ام از خسته بودن !

خسته ام از این واژه ی کلیشه ای

کتاب هایم ... اتاقم ... تابلوی روی دیوار

همه و همه پا به پای من فکرمی کنند

فکر می کنند و جزیی از افکار من می شوند

نقش می گیرند...درتکلیف من !

در آن علامت تعجبی که آخر جمله هایم می گذارم

خیره می شوم به عمق یک بعد از ظهر تیر ماه

کاش تمام نشود ...

کاش نگاه و قدم هایمان آن قدر محکم در هم گره بخورد که باز کردنش کار ما نباشد !!!

اما نه ... اگر تمام نشود که تمام این چند سال می رود زیر سوال ؟!

انتخاب را می گذرام به عهده ی همان بعد از ظهر

اما این را خوب میدانم

خط های ممتدی که با سرعت از جلوی چشم هایم فرار می کنند

هیچ وقت تمامی ندارند.

نه برای من ... نه برای تو ... !  

 

گندم

 

برگرفته از http://taranomsher8.blogfa.com

دورم از تو

دورم از تو

اما با تو

لحظه ها رو زنده هستم

آغوش

آغوش

ترکیب پیچیده ای ست

از من و خیال تو

که هر شب

مثل سایه

روی دیوار خانه می افتد...

"کامران رسول زاده"

بهــــار آمده اما هــوا هــوای تو نیست

بهــــار آمده اما هــوا هــوای تو نیست

مرا ببخش اگر این غزل برای تو نیست

بـــه شوق شــال و کلاه تـــو برف می آمد...

و سال هاست از این کوچه رد پای تو نیست

نسیم با هوس رخت های روی طناب

به رقص آمده و دامن رهای تـو نیست

کنــــار این همه مهمــــان چقـــــدر تنهایـــم!؟

میان این همه ناخوانده،کفش های تو نیست

بــــه دل نگیر اگـــر این روزهـــا کمی دو دلــــم

دلی کلافه که جای تو هست و جای تو نیست

به شیشه می خورد انگشت های باران...آه...

شبیه در زدن تــــو...ولـــــی صدای تـــو نیست

تــــو نیستی دل این چتــــر ، وا نخــــواهد شد

غمی ست باران...وقتی هوا هوای تو نیست...! 

 

اصغر معاذی

این عادلانه نیست

این عادلانه نیست،

گاهی در شعرهام مجبورم

زیبایی ِ تو را

در آغوش بیگانه ای تصور کنم،

افسوس که تو همچنان زیبایی،

حتی وقتی

سهم من نیستی ...

"کامران رسول زاده"

کجاست دختر پاییز ..... باغ کودکی ات

کجاست دختر پاییز ..... باغ کودکی ات  

کلاه پوپکـی و سینـه ریــز میخکــی ات

دلــم گرفته و دنیــال خلوتــــی دنجــــم

که باز بشکفم از بوسه ی یواشکی ات

کــه باز بشکفم و باز بشکفم با تـــو

کمی برقص مرا در لباس پولکی ات

چقدر خاطره دارم از آن دهان مَلَس

زبــان شیرینت بــا لب لواشکـی ات

شبـی بغــل کن و بـر سیـنه ات بخــوابانــم

به یاد حسرت شب های بی عروسکی ات

چگونه در ببرم جان از این هوا تو بگو

اگر رها شـوم از "بازوان پیچکی ات"*

اسیــر وشادم چــو بـادبـادکـــی بستــه

به شاخه های درختان باغ کودکی ات !...

اصغر معاذی

موطن آدمی

 

موطن آدمی را بر هیج نقشه ای  ،نشانی نیست.

 

موطن آدمی تنها در قلب کسانی است که

 

دوستش می دارند.

"مارگوت بیکل"

کوچه خلوت

همگان به جستجوی خانه می‌گردند،
من کوچه‌ی خلوتی را می‌خواهم
بی ‌انتها برای رفتن
بی ‌واژه برای سرودن...
 

سیدعلی صالحی 

با چشمهایت حرف دارم

با چشم هایت حرف دارم
می خواهم ناگفته های بسیاری را برایت بگویم
از بهار،
از بغض های نبودنت،
از نامه های چشمانم...که همیشه بی جواب ماند
باور نمی کنی!؟
تمام این روزها
با لبخندت آفتابی بود
اما
دلتنگی آغوشت...رهایم نمی کند،
به راستی...عشق بزرگترین آرامش جهان است.
 

سیدعلی صالحی

بی رحمانه

تو بی رحمانه به بند رخت آویزانی

با یک گیره ی محکم

حالا هرچقدر می خواهد باد بیاید

من آن روبرو می نشینم و

عاشقانه تر از همه ی روزهای بارانی نگاهت می کنم 

 

شاعر ؟

سراغ گریه های شبانه ام

سراغ گریه‌های شبانه‌ام را از تو می گیرم

از تو که روزی صلابتم را به نرمی خریدی

از تو که احساس در من نهادی

از تو که در من مهربانی دمیدی

سراغ شبهای گمشده در تنهایی را

با فریاد در کوچه‌های شب

از تو می خواهم

از تو که بی کران

و بی نشان

و بی انتهایی،

من از صبح می ترسم

چرا که از شبهای غرق شده در تو

رهایم می کند،

من دل را به سکوت سپرده‌ام

من با سکوت زنده‌ام ...

"شاعر: ناشناس"

با دلم سر سخت شو ... تا می توانی سخت تر

با دلم سر سخت شو ... تا می توانی سخت تر

مـــی شود دل کندنــــم با مهربانـــــی سخت تر

من که می دانم خدا بی آنکه مبعوثم کند

دائما می گیرد از من امتحانــی سخت تر

زندگی را باختـم در این قمار اما هنوز

حاضرم حتی بپردازم زیانی سخت تر

هیچ فکرش را نمی کردم که بعد از رفتنت

بگذرند این لحظه ها آنی به آنی سخت تر

سخت بار آورده این دنیا مــرا امـــا چــــــه سود

می شود جان کندنم با سخت جانی سخت تر

آه ! می آورد رستـــم، هم در این پیکار کم

پیش پایش بود اگر هر بار خوانی سخت تر  

الهام دیداریان                                          

قهوه را بردار و یک قاشق شکر... سم بیشتر!

قهوه را بردار و یک قاشق شکر... سم بیشتر!

پیش رویـــــم هــــم بزن آن را دمــــادم بیشتر

قهوه ی قاجاری ام همرنگ چشمانت شده ست

مــی شوم هـــرآن بـــه نوشیدن مصمــــم بیشتر

صندلی بگذار و بنشین روبرویم،وقت نیست

حرف ها داریــــم ، صدها راز مبهــــم، بیشتر

...راستش من مرد رویایت نبودم هیـــچ وقت

هرچه شادی دیدی از این زندگی غم بیشتر

ما دو مرغ عشق، اما تا همیشه در قفس

ما جدا از هم غم انگیزیم، با هــــم بیشتر

عمق فنجان هرچه کمتر می شود حس می کنم

عــــرض میــــز بینــــمان انگار کـــــم کـــــم بیشتر

خاطرت باشد کسی را خواستی مجنون کنی

زخـــــم قدری بر دلش بگذار، مرهـــــم بیشتر

حیف باید شاعری خوشنام بودم در بهشت

مادرم حـــــوا مقــصر بــــــــــود، آدم بیشتــر

*

سوخت نصــف حرفهایـــم در گلــو...اما تو را

هرچه می سوزد گلویم دوست دارم بیشتر 

 

محمدحسین ملکیان

سه درس عشق

چون عشق را در دفترم نوشتم

دیگر نتوانستم آن را پاک کنم، نشد.سه نکته را در قالب سه درس آموختم:

درس اول:بیهوده عشق را روی کاغذ اسیر نکن و به صلابه نکش که اسیرت می کند و به صلابه ات می کشد...
درس دوم:چون عشق را در گوشه ای نوشتی سعی بر پاک کردن آن مکن که نمی توانی.

پس اسیری‌ات مبارک...درس سوم: چون که اسیر شدی و به قفس افتادی نمیر، بمان و دنیا را از درون قفس تماشا کن.

دنیا از دید یک زندانی ابدی تماشاییست 

 

سیدعلی صالحی

دانه می دهم گنجشک ها را

دانه می دهم گنجشک های صبحگاهی را

پشت پنجره ام

از خرده شعرهایی که شب

از دست های تو

می ریزد بر بی خوابی ها

و بالش لبریز از امیدم 

 

سیدعلی صالحی

هیچ کس شبیه تو نیست

همین چند روز پیش

فکر می کردم

می توانم عاشق کسی شبیه تو شوم

از همین چند روز پیش

هیچ کس، شبیه تو نیست!

"کامران رسول زاده"

شب است و دلتنگ توام

شب است و دلتنگ توام ...

باید منتظر صبح بمانم

صبح شود برای ابرها تعریف خواهم کرد

دیشب بر من چه گذشت

راستی تو این را هم نمی دانی

ابرهای اینجا برای سازهای ناهماهنگ دل من می رقصند

من از خود فارغ می شوم

نگاه می کنم... نگاه می کنم

آرزو های تکراری

ای کاش بر روی آنها خانه ایی داشتم

از آن به تو نگاه می کردم و تنها به تو

تنها به تو ...

"شاعر: ناشناس"

سخت است

اولین بار که بخواهم بگویم دوستت دارم خیلی سخت است
تب می کنم، عرق می کنم، می لرزم
جان می دهم هزار بار
می میرم و زنده می شوم پیش چشم های تو تا بگویم دوستت دارم
اولین بار که بخواهم بگویم دوستت دارم
خیلی سخت است
اما آخرین بار آن از همیشه سخت تر است
و امروز می خواهم برای آخرین بار بگویم دوستت دارم

و بـعد راهم را بگیرم و بروم

چون تازه فهمیدم

تو هرگز دوستم نداشتی !

"شل سیلور استاین"

دلم گرفته

دلم گرفته تر از پیله کرم ابریشم کوچکی‌ست

که به تاری آویزان است
بر تک درخت تنهایی...نور می خواهد،
دستان گرم تو را
تا بشکافد ازدحام دهشتزای بی کسی را
بال پروازم را بگشا...

زهره طغیانی

دلتنگ یعنی

دلتنگ یعنی؛

رو به روی دریا ایستاده باشی

و خاطره یک خیابان خفه ات کند.

"مجتبی صنعتی"

از وقتی که عاشق شدم

از وقتی که عاشق شدم

فرصت بیشتری پیدا کردم برای این که پرواز کنم

فرصت بیشتری برای این که پرواز کنم و بعد زمین بخورم

و این عالی است

هر کسی شانس پرواز کردن و به زمین خوردن را ندارد

تو این شانس رو به من بخشیدی

متشکرم

"شل سیلور استاین"

همسفر!

همسفر!

در این راه طولانی ـ که ما بی خبریم و چون باد می گذرد ـ بگذار خرده اختلاف هایمان با هم، باقی بماند. خواهش می کنم!

مخواه که یکی شویم؛ مطلقاً یکی.

مخواه که هر چه تو دوست داری ، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم و هر چه من دوست دارم، به همان گونه، مورد دوست داشتن تو نیز باشد.

مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم، یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را، و یک شیوه نگاه کردن را.

مخواه که انتخاب مان یکی باشد، سلیقه مان یکی، و رؤیامان یکی.

همسفر بودن و هم هدف بودن، ابداً به معنای شبیه بودن و شبیه شدن نیست. و شبیه شدن، دال بر کمال نیست، بل دلیل توقف است.

شاید «اختلاف» کلمه ی خوبی نباشد و مرا نگوید. شاید «تفاوت» ، بهتر از اختلاف باشد. نمی دانم؛ اما به هر حال تک واژه مشکل ما را حل نمی کند.

پس بگذار این طور بگویم:

عزیزمن!

زندگی را تفاوت نظرهای ما می سازد و پیش می برد نه شباهت هایمان، نه از میان رفتن و محو شدن یکی در دیگری ؛ نه تسلیم بودن، مطیع بودن، امر بر شدن و دربست پذیرفتن.

...


پس ، بانو!

بیا تصمیم بگیریم که هرگز عین هم نشویم.

بیا تصمیم بگیریم که حرکات مان، رفتارمان ، حرف زدن مان، و سلیقه مان، کاملاً یکی نشود...

و فرصت بدهیم که خرده اختلاف ها، و حتی اختلاف های اساسی مان، باقی بماند.

و هرگز، اختلاف نظر را وسیله تهاجم قرار ندهیم...

عزیز من! بیا متفاوت باشیم!

از : نادر ابراهیمی


تیرم به خطا می رود اما به هدر, نه

من خود دلم از مهر تو لرزید, وگرنه

تیرم به خطا می رود اما به هدر, نه!

دل خون شده وصلم و لب های تو سرخ است

سرخ است ولی سرخ تر از خون جگر, نه


با هرکه توانسته کنار آمده دنیا

با اهل هنر؟ آری! با اهل نظر؟ نه!

بد خلقم و بد عهد زبانبازم و مغرور

پشت سر من حرف زیاد است مگر نه؟


یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد

یک بار دگر, بار دگر, بار دگر ... نه!

"فاضل نطری"

بخواب تا نگاهت کنم

بخواب تا نگاهت کنم
و برای هر نفس تو
بوسه‌ای بنشانم به طعم ...هرچه تو بخواهی
نفسم به تو بند است
بند دلم پاره می‌شود که نباشی
انگشت‌هات را پنجره کن
و مرا صدا بزن
از پشت آنهمه چشم

.روی بند دلت راه می‌روم
بی ترس از افتادن
بی ترس از سقوط
یادم بده
تا من هم بگویم
که چگونه با جست و خیزهای دلم
آسایش را
از روح و روانم گرفته‌ام
روی دلت پا می‌گذارم
بی هراس از بودن راه می‌روم روی بند
و می‌رقصم
رخت شسته نیستم با گیره‌ای سرخ یا سبز
که باد موهام را به بازی گرفته باشد
راه می‌روم روی بند


و بودن
چه هراسناک شده
بی تو
عشق من!

"عباس معروفی"

هنوز بدرود نگفته ای، دلم برایت تنگ شده است

هنوز بدرود نگفته ای، دلم برایت تنگ شده است
چه بر من خواهد گذشت
اگر زمانی از من دور باشی
هر وقت که کاری نداری انجام دهی
تنها به من بیاندیش
من در رویای تو شعر خواهم گفت
شعری درباره چشم هایت
و دلتنگی
"جبران خلیل جبران"

دوست داشتنت

دوست داشتنت
پیراهن نازکی ست
که آرام از روی بند
بر می‌دارم.

"غلامرضا بروسان"

کبریای توبــه را بشکن پشیمانی بس است

کبریای توبــه را بشکن پشیمانی بس است

از جواهر خانه ی خالی نگهبانی بس است

ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین

آبرو داری کــن ای زاهد! مسلمانی بس است

خلـق دل سنگ اند و من آیینه با خود می برم

بشکنیدم دوستان! دشنام پنهانی بس است

یوسف از تعـبیر خــواب مصـــریان دل ســـرد شد

هفتصد سال است می بارد! فراوانی بس است

نسل پشت نسل تنها امتحان پس می دهیم

دیگر انسانـــی نخواهد بود قربانــی بس است

بـــر سر خوان تـــو تنــــها کــــفر نعمت مــــی کنیــم

سفره ات را جمع کن ای عشق! مهمانی بس است 

 

فاضل نظری

دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت

دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت

آه از آیینه کـــه تصویـــر تـــو را قاب گرفت

خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد

کشتی ام را شب طوفانی گرداب گرفت

در قنوتـــم ز خدا «عقـل» طلب مــــی کردم

«عشق» اما خبر از گوشه ی محراب گرفت

نتوانست فـــرامــــوش کند مستــــی را

هر که از دست تو یک قطره می ناب گرفت

کـــی بـــــه انداختن سنگ پیاپـی در آب

ماه را می شود از حافظه ی آب گرفت؟!  

 

فاضل نظری

گاه یک کوه به یک کاه به هم می ‌ریزد

به نسیمی همه راه به هـــم می ‌ریزد

کی دل سنگ تو را آه به هم می ‌ریزد؟

سنگ در برکه مـی ‌اندازم و مـــی ‌‌پندارم

با همین سنگ زدن، ماه به هم می ‌ریزد

عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است

گاه مــی ‌ماند و ناگاه بــــه هـــــم مــــی ‌ریزد

آن چه را عقل به یک عمر به دست آورده است

عشق یک لحظه کــــــوتاه به هــــــــم می ‌ریزد

آه، یک روز همین آه تــــــو را می گیرد

گاه یک کوه به یک کاه به هم می ‌ریزد 

 

فاضل نظری

موهایت دفتر خاطرات ماست

هر چه موهایت بلندتر
عمر من بلندتر است
گیسوان آشفته روی شانه هایت
تابلویی از سیاه قلم و مرکب چینی و پرهای چلچله هاست
که به آن دعاهایی از اسماء الهی می بندم می دانی چرا در نوازش و پرستش موهایت جاودانه می شوم ؟
چون قصه ی عشق ما از اولین تا آخرین سطر درآن نقش بسته است
موهایت دفتر خاطرات ماست
پس نگذار کسی آن را بدزدد
"نزار قبانی"

تنهایی تلخ ترین بلای بودن نیست

باید باور کنیم
تنهایی
تلخ ترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست،
روزهای خسته‌ای
که در خلوت خانه پیر می شوی...و سالهایی
که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است.تازه
تازه پی می بریم
که تنهایی
تلخ ترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست:دیر آمدن!دیر آمدن!
از: چارلز بوکفسکی

موج عشق تو اگر شعله به دلها بکشد

موج عشق تو اگر شعله به دلها بکشد

رود را از جگــر کـــوه بــــه دریـا بکشد

گیسوان تو شبیه است به شب اما نه

شب کــــه اینقدر نباید بــه درازا بکشد

خود شناسی قدم اول عاشق شدن است

وای بر یوسف اگـــر نــــــــاز زلیــــخا بکشد

عقل یک دل شده با عشق فقط می ترسم

هم به حاشا بکشد هــــم به تماشا بکشد

زخمی کینه ی من این تو و این سینه ی من

من خودم خواسته ام کار بــــه اینجـــا بکشد

یکی از ما دو نفر کشته به دست دگری است

وای اگــــر کار من و عشق بـــــه فردا بکشد 

 

فاضل نظری

گر چه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست

گر چه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست

دل بکن! آینـــه این قدر تماشایـــــی نیست

حاصل خیــــره در آیینـــه شدنهـا آیا

دو برابر شدن غصه ی تنهایی نیست؟!

بــی‌سبب تا لب دریا مکشان قایـــق را

قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست

آه در آینـــه تنهـــا کدرت خواهد کـــرد

آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست

آن که یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست

حال وقتــی بـــه لب پنجـــره مــی‌آیــــی نیست

خواستم با غم عشقش بنویسـم شعری

گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست 

 

فاضل نظری

چشم هایم را جا گذاشتم

از خانه که بیرون می آمدم چشم هایم را جا گذاشتم

گذاشتم در انتظار پرستوی کوچکی باشند

که امسال هم از کوچ جا خواهد ماند

یکی بیاید

بگوید اگر غیر از اینجا جای دیگری نیست،

قطاری که دور می شود

چرا دور می شود؟

"لیلا کردبچه"

سرانگشتانت شکوفه می دهند

سرانگشتانت شکوفه می دهند
تا من ببویمشان
و دست هایت به لب هایم آب
تا زنده بمانم
چون مادری به کودک خویش.
آه انگشتانت
آنها حتی قلب مرا شخم زده اند
و اکنون قلبی سوخته ام
آنگاه که تو
حجم خالی آغوشم را پر می کنی
قلبی سوخته
در کوزه آبی که تو می نوشانی ام.

"پابلو نرودا"

عشق افسانه ای بیش نیست

جهان برای من

با میلاد تو آغاز شده

و برگهای تقویم تنها

دیوارهایی فرضی است

که فاصله را یادآوری می کنند

تا باور کنیم بی آغوش

عشق

افسانه ای بیش نیست

اما حالا که دوباره میلاد توست

بیا با هم دیوانگی کنیم

مثلا من ماه را جای تو می بوسم

و تو با قاصدکی برای چشمانم لبخند بفرست

بعد با هم به ریش تقویم و دیوارهایش میخندیم

تنها خدا می داند

هر بار که می خندی

دیوارها کابوس آوار می بینند

"گیلدا ایازی"

رسیده ام به خدایـی کــه اقتباسی نیست

رسیده ام به خدایـی کــه اقتباسی نیست

شریعتی که در آن حکم ها قیاسی نیست 

خدا کســــی است کـــه باید بــــه دیدنش بروی

خدا کسی که از آن سخت می هراسی نیست 

به عیب پوشی و بخشایش خدا سوگند

خطا نکردن ما غیـــــر ناسپاسی نیست

به فکر هیـچ کسی جز خودت مباش ای دل

که خودشناسی تو جز خداشناسی نیست

دل از سیاست اهل ریـــا بکن، خود باش

هوای مملکت عاشقان سیاسی نیست  

 

فاضل نظری

وضـــع ما در گردش دنیــا چه فرقی می کند

وضـــع ما در گردش دنیــا چه فرقی می کند

زندگی یا مرگ، بعد از ما چه فرقی می کند

ماهیان روی خــــاک و ماهیــان روی آب

وقت مردن، ساحل و دریا چه فرقی می کند

سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست

جای ما اینجـــاست یا آنجا چه فرقـی می کند؟

یاد شیرین تــــو بر من زندگـی را تلـــخ کرد

تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی می کند

هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست

خانه ی من با خیابان ها چــه فرقی می کند

مثل سنگی زیر آب از خویش می پرسم مدام

ماه پایین است یا بالا چـــه فرقـــی می کند؟

فرصت امروز هـــم با وعده فردا گذشت

بی وفا! امروز با فردا چه فرقی می کند 

 

فاضل نظری

مرا بازیچـه‌ خود ساخت چـون موسا که دریا را

مرا بازیچـه‌ خود ساخت چـون موسا که دریا را

فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسا را

نسیم مست وقتی بوی گل می‌داد حس کردم

کـــه این دیوانــه پرپر می‌کند یک روز گـــل‌ها را

خیانت قصه‌ی تلخی است اما از که می‌نالم؟

خودم پــــرورده بودم در حــواریــون یهــــودا را

خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست

چـــه آســــان ننگ می‌خوانند نیرنگ زلیخــــا را

کسی را تاب دیدار سرِ زلف پریشان نیست

چـــرا آشفته می‌خواهی خدایــا خاطر ما را

نمی‌دانم چـــه افسونی گریبان‌گیر مجنون است

که وحشی می‌کند چشمانش‌آهوهای صحرا را

چه خواهد کردبا ما عشق؟پرسیدیم و خندیدی

فقــــط با پاسخت پیچیـده‌تر کــــردی معمــــا را  

 

فاضل نظری

تو نیامدی

صبح
سوار بر قطار ستارگان سحرگاهی از راه رسید
تو نیامدی
گنجشک های منتظر
دور خانه ی من نشستند
و به هر سایه به خود لرزیدند
تو نیامدی

شعر از دلم به دهانم
از لب هایم به دلم پر کشید
تو نیامدی

آفتاب
از سر سروها به انتهای خیابان سر کشید
تو نیامدی.
مه میداند
که باید برخیزد
و به خانه ی خود بیاید
در سینه ی من.

"شمس لنگرودی"

من در جریان زندگی نیستم،

من در جریان زندگی نیستم،

تو در جریان باش !

که دارمبا نسیم

جغرافیای صورتت را لمس میکنم،

کاش بودی

"کامران رسول زاده"

اشک های تو

اشک های تو

شانه ام را خیس می کند

و زخم سال های پیش را می سوزاند

در تو کدام رودخانه می گرید

و ماهی در آستین کدام رود

در تو

روشنایی عجیبی

که درختان سیب را بارور می کند

و دریایی که هنوز

در گوش دکمه های تو می خواند

زیبایی تو

همیشه چیزی را از قلم می اندازد

"غلامرضا بروسان"

مـونـالیزاترین اخـــــم تــــــو لبـــخند آرزو دارد

مـونـالیزاترین اخـــــم تــــــو لبـــخند آرزو دارد

که اردک، زشت و زیبا خولیایی های قو دارد

تو از شمسی ترین منظومه، مولاناترین بزمی

کــــــه تالار تنت ،دو مطرب، مهتــــاب رو دارد

دوتادل داری و هر دل دوتا دهلیز و هر دهلیز

هزاران شاتقـــــی زندانــــی دختــرعمو دارد

و من آنقدر گفتم تا که نامت رفت یادت چیست

کـــه مهتا لافتـــی الّا اگـــر ایـــن دست مو دارد

به خواهرزاده ی قیصر که پیش از زندگی مرده

بگو این سنگ قبر ازجنگ دایــــی با عمــو دارد

کمال الملک در آنسو ترین آئینه ها گم شد

در این سو شاعــــر آیا دلبری آئینه رو دارد؟

ببینم! آیدا، آیدا کـــــه می گویند این زن بــــود

همان که هرچه دارد ازهمین زن شاملو دارد؟

برای آیدا آئینه دیگر جای امنـــــــی نیست

که دیگر گونه مردی آنک،اندک قصد او دارد

عیال حاج سیّد مصطفی با مرتضی خوابید

هنــــر در شقّ هفتــــم رو ندارد آبرو دارد؟

بگــــو، باشد ، ببار ای ابر، بر دریــــــا ببار، امّا

قنات از تشنگی دست گدایی سوی جو دارد

قنات از تشنگـی صف بسته بر هامون ببار ای ابر

بترس از کینه ی چاهی که عمری سر به تو دارد

به سروانتس بگو این آسیاب از باد اگر افتاد

یقین با خون شاهــــی آسیابانش وضو دارد

شب تاریک وبیم موج حافظ یادتان باشد

روایت نکـته ای باریک تــــر از تـارمـو دارد

به کشتی شک کنید، این کشتی از آن شب که دریا را

ســـواری داده بــر پشت خـــــود اسرار مگـــــو دارد

که کشتی را اگر نوح است کشتیبان به خشکی هم

کســـــی را مثل حافظ دیده باشد، هـــای و هــو دارد

بگو دلکنده ی ِ ورد طلسم آکنده، جریان چیست؟!

کــــه تنهــــا از پلنگ این ماه عکســی بر پتو دارد ؟

طلسم آکنده ی دلکنده ، فال قهـــوه می گیری؟!

که تا کی بوسه ی کشدار عاشق رنگ و بو دارد؟!

سر اسرار را دیــــدی هویدا، روی دار آیا

هنوز آئینه ترس از چهره های روبرو دارد

بگو تعبیر شاه خشت بعد از بی بی دل چیست؟

چـــرا سرباز گشنیز این همــــه ترس از دولو دارد

چرا در پرده خوانی های کافه نادری، نصرت

دودستی تیشه را بر تارک لیلـــی فرود آرد؟

و در نامــــه نگاری هــــا نگار از نامــــــه جا مانده

ودیو از وانه ترسیده است و راه از هیچ سو دارد؟

تو هــــم آئینه رویـــــا، خائنـــا، یا مثل مهتــا یا

سهیلایانه لبخند اخم هایت سمت و سو دارد

نه رابین هودتر از چشم هایت قهرمانــی هست

نه دل بستن به این لندن ترین تن پرس وجو دارد

و تنها منع جدی تنگی پیراهن عمر است

دل هر دکمــه ای جا دکمه ای را آرزو دارد

لب پیــــراهنت را روی فریاد تنت واکــن

که تصمیم فرار از من به عنوان گلو دارد

مونا شاید موناوندی کنــــد، مهتـــا بتـابـانـد

شکر در اخم این را، خنده های تلخ او دارد

تـــو لبـــخندی ومن اخـــم، این مونالیزاترین ها را

داوینچی در قلم مو های رنگی جست و جو دارد 

 

محمدرضا حاج رستم بیگلو

به تو ای آینه از خسته ترین قاب، سلام

به تو ای آینه از خسته ترین قاب، سلام

گل نیلوفــــر خوابیده بــه مرداب ، سلام

ای دو چشم تو دوتا شیخ ابوالعشوه ی ترک

مست قیلوله و لـــم داده بـه محراب ، سلام

آخرین نسل به جامانده ی ترسابچه گان

مــغ هندوی از آتش زده سرخاب، سلام

ای همه روی تو، ابروی تو ازبوی تو مست

چشم آهـــوی تو و خــوی تو نایاب، سلام

مژه در مژه که نه پنجه ی پنجاه پلنگ

پرقــوی سر مویت دم سنجاب، سلام

لف و نشر دو لبت غرق در ایجاز نمک

قدو بالای تـو سرمصدر اطناب، سلام

ای هــم آغوشی ما، دیـــو در آغـوش پری

رقص ماهی بچه در قلعه ای از آب، سلام

بهترین حالت ممکن شدن امر محال

سر بــه گرداب قرار سر نوّاب، سلام

پابه پا شاه و گدا، شاه شما،بنده گدا

مرگ بــــر جمله رعایا و به ارباب سلام

معتکف در دهنت هر چه که دندان طلبه

بــه سخنران زبان ، مرجـع طلاب، سلام

در گره خوردگــــی مـــــرز نگاه من و تــــو

شمع می گفت به آن گوهر شب تاب، سلام

در بیامیز و نیاویز بـــه آن ابـــــروی کــج

چشم توماهی و ابروی تو قلاب، سلام

چشم اگر دید تـو را سجده ی واجب دارد

پلک می افتد و می گوید در خواب، سلام  

 

محمدرضا حاج رستم بیگلو

آنگاه که در آستان مرگم

آنگاه که در آستان مرگم

دست هایت را بر روی چشم هایم بگذار.

آنگاه که در آستان مرگم

بگذار گندم دست هایت

طراوت شان را یک بار دیگر

بر فراز من پرواز دهند

بگذار لطافتی را که به تفسیر سرنوشتم انجامید، احساس کنم

آنگاه که در آستان مرگم.

می خواهم وقتی که می میرم، باز هم زندگی کنی

می خواهم گوش هایت باز هم صدای باد را بشنوند

می خواهم به واسطه ات

عطر خوش دریا را که هر دو دوست می داشتیم استشمام کنم

و به قدم زدن به ساحلی که در آن گام برمی داشتیم

ادامه دهم.

تا با تو زنده باشم

تا در تو زنده باشم

می خواهم هر آنچه را دوست می داشتم، زندگی کنی

و تویی آنکه بیش از هر چیز

دوست می داشتم.

"پابلو نرودا"