می خواهم
گوش باد را بگیرم
که این همه دور موهایت نپیچد
و با زندگی ام بازی نکند!
تو هم کاری بکن
مثلا دکمه پیراهنت را ببند
مثلا دامنت را جمع کن
و فکر کن پیاده رو خیس است.
"غلامرضا بروسان"
عشق یعنی مرا جغرافیا درکار نباشد
یعنی ترا تاریخ درکار نباشد...
یعنی تو با صدای من سخن گویی...
با چشمان من ببینی...
و جهان را با انگشتان من کشف کنی...
"نزار قبانی"
باید کسی را پیدا کنم
دوستم داشته
باشد
آنقدر
که یکی از
این شبهای لعنتی
آغوشش را
برای من و یک دنیا خستگی بگشاید
هیچ نگوید...
هیچ نپرسد...
"منبع: نت"
عشق یعنی اینکه مردم مرا با تو اشتباه بگیرند!
وقتی به تو تلفن می زنند... من پاسخ دهم...
و آنگاه که دوستان مرا به شام دعوت کنند... تو بروی...
و آنگاه که شعر عاشقانه ی جدیدی از من بخوانند...
ترا سپاس گویند.
"نزار قبانی"
داشتم نگاهت می کردم
نگاهت می
کردم...
گفتم وای! چه
زیبا شده ای! بانوی من!
دستم را
گرفتی
خدا گفت: چه
لحظهی باشکوهی!
شماها
عشقبازی کنید, من هم خدا می شوم و...
خلقت جهان را
شروع کرد
سه روزش صرف
اندام تو شد
سه روزش خرج
دست های من
روز هفتم
صدای تو را جوری درآورد که تا ابد دلم بریزد...
"عباس معروفی"
خسته تر از پروانه
سالهاست
گرد رویاهای
سرخ باغچه خویش
پر می زنم و
هنوز
غربت تلخ
همیشه را،
مزه می کنم...
من خسته ام...
و هیچ حاجتی
به تایید هیچ پروانه ای نیست...
کافی است
دکمه پیراهن پریروزم را باز کنی
تا پاره پاره
های عریان عمر هزار پروانه را،
به سوگ
بنشینی...
من خیس خستگی
ام...
بیا شانه
هایت را
بالش خیل
خستگی هایم کن...
شاید شبی...
زخم هایم را
زمین بگذارم...!
"بهمن قره داغی"
خسته بر شنزار سینه ات،
خم می شوم
این کودک از
زمان تولد تاکنون،
نخوابیده است!
"نزار قبانی"
دنبال وجهی می گردم
که تمثیل تو باشد
زلالی چشم هات
بی پایانی آسمان
مهربانی دست هات
نوازش گندمزار
و همین چیزهای بی پایان.
نمی دانستم دلتنگیات
قلبم را مچاله می کند
نمی دانستم وگرنه
از راه دیگری
جلو راهت سبز می شدم
تمهیدی، تولد دوباره ای، فکری
تا دوباره
در شمایلی دیگر
عاشقت شوم.
گفته بودم دوستت دارم؟
"عباس معروفی"
زیبا هوای حوصله ابری است
چشمی از عشق ببخشایم
تا رود آفتاب بشوید
دلتنگی مرا
زیبا
هنوز عشق
در حول و حوش چشم تو می چرخد
از من مگیر چشم
دست مرا بگیر و کوچه های محبت را
با من بگرد
یادم بده چگونه بخوانم
تا عشق در تمامی دل ها معنا شود
یادم بده چگونه نگاهت کنم که تردی بالایت
در تندباد عشق نلرزد
زیبا
آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را
احساس می کنم
آنگونه عاشقم که نیستان را
یکجا هوای زمزمه دارم
آنگونه عاشقم که هر نفسم شعر است
زیبا
چشم تو شعر
چشم تو شاعر است
من دزد شعرهای چشم تو هستم
زیبا
کنار حوصله ام بنشین
بنشین مرا به شط غزل بنشان
بنشان مرا به منظره ی عشق
بنشان مرا به منظره ی باران
بنشان مرا به منظره ی رویش
من سبز می شوم
زیبا
ستاره های کلامت را
در لحظه های ساکت عاشق
بر من ببار
بر من ببار تا که برویم بهاروار
چشم از تو بود و عشق
بچرخانم
بر حول این مدار
زیبا
زیبا تمام حرف دلم این است
من عشق را به نام تو آغاز کرده ام
در هر کجای عشق که هستی
آغاز کن مرا
"محمدرضا عبدالملکیان"
زمستان را فقط
به خاطر تو
دوست دارم
به خاطر لباسهای
گرم زمستانیات
که هرچه
سردتر میشود
زیباترت میکنند
به خاطر
پالتوی کمرتنگی که قدت را
بلندتر نشان
میدهد
به خاطر آن
پلیور سفید یقهاسکی
که محشر میکند
و هر بار که
میپوشیاش
مثل گلی که
باز شود در برف
چهرهات میشکوفد
از یقهی تنگش
به خاطر آن
شال گردن کشمیر
که جان میدهد
برای یک میز آفتابگیر وُ
قهوهی تلخ
با شیر
سال از پیِ
سال از حضور تو
حظ میکنم هر
روز
در لباسهایی
که فصل را کوتاه
و بیهمتا میکند
پسند تو را
لباسهایی که
وسط تابستان هم
دلم برای
دیدنشان
تنگ میشود
دستکشهای
نرمی
که از من نیز
گرمترند
و بوی صحرائی
چرمشان تا بهار
عطر ملایم
دستهای توست
و آن چکمههای
وِرنیِ ساق بلند
که کفرت را
گاهی درمیآورند
وقتی کنار یک
فنجان چای تازهدم
یک دنده وا
میروی در گرمای مبل
و گوش نمیدهی
به پیشنهاد من
که بارها
گفتهام با کمال میل حاضرم
مأموریت بیخطر
بازکردن بندشان را
به عهده
بگیرم
زمستان را
به خاطر چتری
دوست دارم
که سرپناهش
را در باران
قسمت میکنی
با من
و هر قدر هم
که گرم بپوشی
یقین دارم
باز در صف خلوت سینما خودت را
دلبرانه میچسبانی
به من
هنوز باورم
نمیشود
که سال به
سال
چشم به راه
زمستانی مینشینم
که سالها
چشم دیدنش را نداشتهام.
"عباس صفاری"
لازم نیست دنیادیده باشد
همین که تو
را خوب ببیند
دنیایی را
دیده است
از میلیونها
سنگ همرنگ
که در بستر
رودخانه بر هم میغلتند
فقط سنگی که
نگاه ما بر آن میافتد زیبا میشود
تلفن را
بردار
شمارهاش را
بگیر
و ماموریت
کشف خود را
در شلوغترین
ایستگاه شهر
به او واگذار
کن
از هزاران
زنی که فردا
پیاده میشوند
از قطار
یکی زیبا
و مابقی
مسافرند.
"عباس صفاری"
گفتی اینجا نشد
آن دنیا به هم میرسیم
نگاه کن!
ما مُردهایم ،
ولی به هم نرسیدهایم هنوز!
"رضا کاظمی"
می خواهم با کلماتم
رمانی قد و قواره ات ببافم
بعد
آنقدر بخوانم و بخوانند
که چیزی به تنت نماند.
می خواهم با لب هام
نقطه نقطه بر تنت گل بنشانم
بعد
باغم را تماشا کنم
این باغ من است.
می خواهم با چشم هام
برای پیکرت لباس برازنده کنم
بعد
لباس ها را در بیاورم
از پیکری که خودم تراشیده ام.
می خواهم با دست هام
تنت را برسانم به خدا
بعد
دست به دامن خدا شوم.
"عباس معروفی"
مثل گنجشکها دوست دارمت...
مثل گنجشک هایی
که میدانند پای کدام پنجره ای ،
نزدیک کدام درخت...
مثل گنجشک ها بغض میکنم وقتی پنجره را می بندی
میمانم پشت شیشه ، زیر برف و یخ میزنم از شب!
من گنجشکم!
مثل گنجشک ها دوست دارمت....
دانه بریزی
یا نریزی
دوستت دارم
و همین غمگینترم میکند
وقتی که نمیتوانم چهار فصل جهان را
بر شانههای تو آواز بخوانم
وقتی که بادی
برگهایت را از من میگیرد...
درخت بالابلند من!
باور کن این همه خواستن غمگین است
برای پرندهای که از کوچی به کوچ دیگر پرواز میکند...
تازگی ها باد که می آید
پنجره ها را نمی بندم ...
می گویم شاید تو
در مسیر ملایم باد نشسته باشی...
"منبع: نت"
دغدغه هایت را به من بسپار
و آرامشم را بگیر
هنوز شانه هایم برای تو خالیست
هنوز آغوشت ،
آرامترین ساحل امن جان من است
می دانی ؟!...
"منبع: نت"
می آیی
با انار و
آینه در دست هایت
یک دنیا
آرامش در چشم هایت
و قناری
کوچکی در حنجره ات
که جهان را
به ترانه های
عاشقانه میهمان می کند.
می دانم تاپلک به هم بزنم
می آیی
و با نگاهت
دشت ها را کوه
کوه ها را پرنده می کنی
به قول فروغ:
من خواب دیده
ام!
"رضا کاظمی"
بدهکار هیچ کس نیستم
جز همین ماه
که از پشت میله ها می گذرد
که می توانست
از اینجا نگذرد و
جایی دیگر
مثلآ در وسط دریایی خیال انگیز
بچسبد به شیشه کابین یک تاجر پول دار
بدهکار هیچ کس نیستم
جز همین ماه
که تو را به یادم می آورد.
"رسول یونان"
تو بگو!
بی هوا چگونه نفس بکشم
تا عطرت را غافل گیر کنم؟
حواس پیراهنت را
به کجا پرت کنم
که دست تنهاییم به آن نرسد؟
وقت را چگونه می شود کشت
وقتی تنها چیزی که دارم
عقربه های گیج این ساعت است
که همیشه دور خودشان می چرخند؟
من از پنجره ای بی بخار می گویم
که اسمت را پاک فراموش کرده
از دری که نگاهش
روی شکل کفش هایت قفل شده
از دیوارهایی
که اطراف جای خالیت
ایستاده خوابیده اند
و از سقفی که از ترس نیامدنت
هرلحظه ممکن است خودش را خراب کند
تو بگو !
در این خانه
بی حضور تو
چگونه نمی شود زنده زنده مرد؟
"حافظ عظیمی"
بعضی وقتا تو دعوا فقط باید نگاه کنی!
سکوت کنی!
فحشاشو بده و بهونه هاشو به جون بخری!
تموم که شد بغلش کنی و آروم در گوشش بگی:
با من نجنگ!
من دوستت دارم.
از لحظه ای که با شب هم بستر شدم
از میان تمامی ستارگان
چشمان تو را
تنها چشمان تو را برگزیدم
و از تمامی رودخانه ها
اشکت را.
از تمامی امواج
یکی
تنها یکی:
موج تفکیک ناپذیر اندام تو را.
گیسوانت
تار به تار
مو به مو از آن من ِ باد
و از تمامی سرزمین ها
تنها قلب وحشی تو، موطنم.
"پابلو نرودا"
اگر تو نبودی عشق نبود
همین طور
اصراری برای زندگی
اگر تو نبودی
زمین یک زیر سیگاری گلی بود
جایی
برای خاموش کردن بی حوصلگی ها
اگر تو نبودی
من کاملاً بیکار بودم
هیچ کاری در این دنیا ندارم
جز دوست داشتن تو
"رسول یونان"
خورشید را در آغوش گرفتهای
پاهایت را به
بوسههای دریا سپردهای
مووهایت را
به دستِ نسیم.
چه خوش
غیرتم من!
"رضا کاظمی"
دلم گرفته ،
دلم عجیب
گرفته است.
و هیچ چیز ،
نه این دقایق
خوشبو، که روی شاخه نارنج می شود خاموش ،
نه این صداقت
حرفی ، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،
نه هیچ چیز
مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند.
و فکر می کنم
که این ترنم
موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد
شد.
"سهراب سپهری
ماه چقدر روشن است
فقط خاک می داند
دست های آب، چقدر مهربان!
معنی دقیق نان را
فقط آدم گرسنه می داند
فقط من می دانم
تو چقدر زیبایی!
"رسول یونان"
دچار یعنی
عاشقچه فکر نازک غمناکی !
سهراب سپهری
میان جنگل های کاج
هر نیمکت
خالی
می تواند جای
تو باشد
و اینجا
چقدر نیمکت
خالی هست
"رضا کاظمی"
دریا دریا مهربانیات را میخواهم
نه برای دستهام
نه برای موهام
نه برای تنم
برای درختها
تا بهار بیاید.
و تو فکر میکنی
زندگی چند بار اتفاق میافتد؟
و تو فکر میکنی
یک سیب چند بار میافتد
تا نیوتن به سیب گاز بزند
و بفهمد
چه شیرین میبود
اگر میتوانستیم
به آسمان سقوط کنیم؟
چند بار؟
راستی
دریای دستهات
آبی زمینی است؟
میدانی
سیاه هم که باشد
روشنی زندگی من است.
و تو فکر میکنی
من چند بار
به دامن تو میافتم؟
...
من فکر میکنم
جاذبهی تو از خاک نبوده
از آسمان بوده
از سیب نبوده
از دستهات بوده
از خندههات
موهات
و نگاه برهنهات
که بر تنم میریخت.
"عباس معروفی"
همه ی این ها برای توست
تا لبخندی
بزنی
و من
آرام بگیرم
ساز ِ دست
هایم را کوک کرده ام
تو را می
شناسند
مگر می شود
خاطره باشد و
تو نباشی .. ؟
کافی ست
نه با چشم
با دل ات
من را بخوانی
"سید محمد مرکبیان"
به نسیمی همه راه به هم می ریزد
کی دل سنگ تو
را آه به هم می ریزد
سنگ در برکه
می اندازم و می پندارم
با همین سنگ
زدن، ماه به هم می ریزد
عشق بر شانه
هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند
و نا گاه به هم می ریزد
انچه را عقل
به یک عمر به دست آورده است
دل به یک
لحظه کوتاه به هم می ریزد
آه یک روز
همین آه تو را می گیرد
گاه یک کوه
به یک کاه به هم می ریزد
"فاضل نظری"
هنوز دوستت می دارم
علیرغم هرچه هست،
چون در سواحل تو آموختم
چگونه از میان صدفی مهتاب را بنوشم.
"غاده السمان"
گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست
دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیست
حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا
دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!
بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را
قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست
آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد
آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست
آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست
خواستم با غم عشقش بنویسم شعری
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست
"فاضل نظری"
بعد از این بگذار قلب بیقراری بشکند
گل نمیروید،
چه غم گر شاخساری بشکند
باید این
آیینه را برق نگاهی میشکست
پیش از آن
ساعت که از بار غباری بشکند
گر بخواهم گل
بروید بعد از این از سینهام
صبر باید کرد
تا سنگ مزاری بشکند
شانههایم
تاب زلفت را ندارد، پس مخواه
تختهسنگی
زیر پای آبشاری بشکند
کاروان غنچههای سرخ، روزی میرسد
قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند
"فاضل نظری
چقدر دلم می خواهد نامه بنویسم
تمبر و پاکت هم هست
و یک عالمه حرف
کاش کسی جایی منتظرم بود...
"ساره دستاران"
برای یک بار
فقط برای یک بار
مرا در اندوه مبهم یک دروغ شناور کن!
آرام سر به گوش من بگذار
و بگو دوستت دارم!
"منبع: نت"
وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست
عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست
ناگهان دریا! تو را دیدم حواسم پرت شد
کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست
در دلم فریاد زد فرهاد و کوهستان شنید
هی صدا در کوه،هی “من عاشقت هستم” شکست
بعد ِ تو آیینه های شعر سنگم میزنند
دل به هر آیینه،هر آیینه ایی بستم شکست
عشق زانو زد غرور گام هایم خرد شد
قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم شکست
وقتی از چشم تو افتادم نمیدانم چه شد
پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم شکست
عاشق که میشوی
نا آرام میشوی ،
گاهی حسود ،
گاهی خود خواه ،
گاهی دیوانه،
گاهی آرام ،
گاهی شاد ،
گاهی غمگین ،
گاهی خوشبخت ترین
یک روز به خودت میایی میبینی تنهایی ؛
تنها ترین...
هیچ کسی رو نداری حتی برای درد و دل کردن و حرف زدن...
تنها غم میماند کنارت ...و تنهایی... ♥♥♥
گر چــه گاهــــی در لجاجت انعطافی خفته است
هر کجا عشقی ست در آن اختلافی خفته است
جز خــدا از حـال آدم ها کسـی آگاه نیست
در نگاه هرزه ها گاهی عفافی خفته است
غالــــبا برجـستگـــی هــــای تن ِ تنـدیس هــــا
سالها در سینه های سنگ صافی خفته است
مـی وزند از آسمـانها ابـرهـای نیمه شب
مـاه من آرام در زیـر لحـافی خـفـته است
بـر لبم لبخـند اندوه است در هنــگام خواب
مثل سربازی که با فکر معافی خفته است
وقت دلتـنگی تـــو را مــی خواهــــم اما نیستی
مثل سیمرغی که پشت کوه قافی خفته است
گر چه دانم نامه های بی جوابـــــم سالهاست
چون دعایی کهنه در لای شکافی خفته است -
در ســـکوتــــــم سـالــــها در انتظارت بــــــوده ام
مثل شمشیری که عمری در غلافی خفته است
خواب در چشـــمم نمـــــی آید ؛ کدامین جنگجو -
در تمام عمر یک شب، قدر کافی خفته است ؟!؟
ظاهر شمشیرها شکل صلیبــــی منحنی ست
هر کجا جنگی ست در آن انحرافی خفته است
زخم کشـتی شیوه ی دزدان دریایی نبود
در سکوت لال دریا اعترافی خفتــه است
گوشــه گیران حرف اول را در آخـــر می زنند
گاه اگر مقصود شاعر در قوافی خفته است
ترســــم از روز مبــــادای سرودن از تو بود
در غزلهایم اگر بیتی اضافی خفته است
اصغر عظیمی مهر
زود میلرزد دلــــم! اینقـــــدر طنــــازی نکن!
اینچنین با چشم معصومت هوسبازی نکن!
یک سؤال ساده پرسیدم ‘ جوابش ساده است
یا بگو "نه" یا کــــه " آری" ‘ قصـــــه پردازی نکن
تا برای دلبــــری شیرین زبانـــی کافی است
وقت خود را بیش از این صرف زبان بازی نکن
حاصل یک عمر در یک لحظه ویران می شود
مثل سیل سرکشــی خانــــه براندازی نکن
راه ناهموار و پایم لنگ و اسبم خسته است
در چنین وضعــــی تو دیگر سنگ اندازی نکن
" جان نثاری" حالت اغراق در دلدادگی ست
بعد از این دل خوش به این آمار جانبازی نکن
کی به خدمت میگمارد عاقلی دیوانه را ؟!
این جماعت را معاف از رنـج سربازی نکن
اصغر عظیمی مهر
انتهــــای شک اگـــر انکار باشد بهتــر است
هر خطای فاحشی یک بار باشد بهتر است
مهر کس را بی گدار از قلب خود بیرون نکن
قبل هـــر اخراج اگر اخطار باشد بهتر است
هر که می خواهد به دست آرد دلی از سنگ را
در کنــــار صدق اگــــر مکار باشد بهتــــــر است
بیم خواب آلودگی دارد مسیر مستقیـم
راه اگر پرپیچ و ناهموار باشد بهتر است
روبروی خانه وقتی هرزه چشمی خانه کرد
جای چشــــم پنجره دیوار باشد بهتر است
بوسه با اکراه شیرین تر از آغوش رضاست
گاه جـای اختیـــار اجبار باشد بهتــر است
بوســه هــــای مخفیانه غالبا شیریـــــن ترند
پشت پرده دست اگر در کار باشد بهتر است
در کنارم در امانـــی از گـــــزند روزگار
گل میان بازوان خار باشد بهتر است
گیسوانت را بپیـــچ این بار دور گردنــــم
گاه اگر اعدام در انظار باشد بهتر است
تا بگیری پاسخت را خیره در چشمم شدی
گاه پرسش هرقَدَر دشوار باشد بهتـر است
چشم عاشق چون نداند قدر روز وصل را
دائمـــا در حسرت دیدار باشد بهتر است
شکوه های کهنه اما چــون لحافـــی چرکمُرد
بعد از این هم گوشه ی انبار باشد بهتر است
قیمت دنیــــای جاویدان بهای مرگ نیست
زندگی تنها همین یک بار باشد بهتر است
اصغر عظیمی مهر
هر چـه بر ما می رود از خواهش دل می رسد
از دل خوش باور و کج فهم و غافل می رسد !
غالبـاً در وقت اجرایــی شدن هـــر نقشه ای –
دست کم در چند جا حتماً به مشکل می رسد
می رود اینجا سر هر بی گناهی روی دار !
بار کــج این روزها اغلب به منزل می رسد!
لطف قاضی بوده همراهش! تعجب پس نکن –
خونبها اینجــا اگر دیدی بـــه قاتل می رسد !
آخرش تیر خلاص از پشت سر شلیک شد !
ظاهراً هر چند دارد از مقــــابل می رسد !
هر ورق از تخته هایش دست یک موج است و باز –
کشتی بیچــــاره پندارد بــه ساحل می رسد !
اصغر عظیمی مهر
رودی که می خشکد در او سودای طغیان نیست
دور از تــو حتــی گریـــه کردن کاری آسان نیست!
دارم بــــه دوری از تــــو عــادت می کنم کم کم
هر کس به دردی خو کند در فکر درمان نیست!
وقتـــی عزیــــزی نیست تـا باشد خریدارت
فرقی میان قصر مصر و چاه کنعان نیست!
مانده ست بر دیــوار قاب عکس تو هر چند
تندیسی از آقامحمدخان به کرمان نیست!
خوارزم بعد از حمله ی چنگیز خان حتی
اندازه ی من بعدِ دیدار تــــو ویران نیست!
همـــواره مفهـــوم عنـایت نیست لبـخندت
گاهی به غیر از سیل، دستآورد باران نیست!
در بستر سیلاب وقتـــی خانه می سازی
روزی اگر ویران شود تقصیر طوفان نیست
وقتی که نان کدخدا در دست میراب است
جایــی برای رحــــم او بر زیردستان نیست
راه خودت را کـــج نکن بـــا دیدنـــم از دور
آهوی وحشی از پلنگ اینسان گریزان نیست!
می گردی و چشمم بـــه دنبــــال تــو می گردد
خورشید از چشم زمین یک لحظه پنهان نیست
چشمم بــــه گیلاس لبت وقتی که می افتد
دیگر زبان را جرأت "لعنت به شیطان" نیست!
تو لطف شیطانــــی به آدم، سیب گندمگون!
شیطان همیشه در پی اغوای انسان نیست
گیســـو بیفشـــان بید نامجنــون من! در باد
بی گرده افشانی گلی پابنـد گلدان نیست
شاید جنـــون زیبـــاترین عقـــل جهـــــان باشد
هر کس که دیوانه ست، الزاما پریشان نیست!
هـر چند خامـــوشم ولی هرگز مپنداری
آتشفشان خفته دیگر فکر طغیان نیست
من عاشـقــم حتــی اگـر شاعر نمی بودم
اما بدون عشق، شاعر بودن آسان نیست
اصغر عظیمی مهر