بوی یک بوسه ی ناب از دهنت می آید
لبنیات تـو از زیر لباست پیداست..
چقدر چاک به این پیرهنت می آید
دست من سوی تو با قیمت یک مشت غزل
بــــــــه خــریداری جنـس بدنت مــی آید
ابتدایش لب دریاست..به دریا زده ام
دامنت خــوب به دریا شدنت می آید
فال حافظ که زدم گفت:کمی صبر کنی..
یوسفِ عشق بـــه خاک وطنت می آید
دفعه ی قبل هم از شهر سفر برگشتی..
مطمئنــــم خبـــــــر آمدنت می آید..
محمد شریف
آورد نام شاعـری ات را به لب کشید
برداشت یک قلم و تورا با ادب کشید
نخلــی کشیده قدّ تـــو را فـــرض کرد و بعد
لب های سرخ و خط زده ات را رطب کشید
آمیخت آب و آتش و توفان به هم و بعد
چشــم تـــو را شبیه زنـان عرب کشید
از ترس کینه های زنان سپید چشم
اندام بی نظیر تو را نیمه شب کشید
بر بـــوم خیره شد و نگـاه تو را گریست
آهی میان حسرت و تردید و تب کشید
دیگر قــرار بـــود کـــه هرگز ... ولـــی نشد
امشب دوباره عکس تو را بی سبب کشید
یک عمـــر دیر کردی و هرگـــز نیــــامدی
یک عمر مرد ساعت خود را عقب کشید
فروغ جهرمی
باید می دانستم
عشق مرداب نیست
و آغوش
زمینگیرت نمی کند
دوست دارم
دوباره
دستم را که دراز می کنم
آسمان توی مشتم باشد
شبها ستاره بچینم
دلم که گرفت
با گنجشکها پرواز کنم
تو شاید به این حرفها بخندی
اما قلبم گواهی می دهد
عشق یعنی همین
دیگر، هرگز
به آغوشت باز نمی گردم
"گیلدا ایازی"
درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند
سخت بالا بروی ، ساده بیایـــــی پایین
قصه ی تلخ مرا سرسره ها می فهمند
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند
آنــچه از رفتنت آمد بــــــه سرم را فـــردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند
نه نفهمید کســــی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند
کاظم بهمنی
گاهی
شلوغی پیاده رو
بهانه ی خوبیست که
دست های کسی را برای همیشه گم کنی! درست در لحظه ای که
تکه ای از "دوستت دارم"
هنوز در دهانت است.
"لیلا کرد بچه
بی شباهت است
چشمهـــای تو
به تمام مردمکان سیاهی
که دنیا زاییــده است
بر پلکهای تو
موجی سوار است
آرام و سبک
که این را
توفانهای سهمگــین اقیانوس
ناگزیر میدانند
بخشش عظیمیست دستهای تو ...
دستهای تو
کودکیست که قلبش
برای خورشید میتپد
و بادبادکش را
به باد میدهد ...!
"بابک رضایی
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او کــه هرگز نتوان یافت همانندش را
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غــــزل و عاطفــــه و روح هنرمندش را
از رقیبان کمین کرده عقب می ماند
هر که تبلیغ کند خوبـی ِ دلبندش را
مثــــل آن خــواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را
...
مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد
مادرم تاب ندارد غــــم فــــــرزندش را
عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو
بـــه تــــو اصرار نکرده است فـــرآیندش را
قلب ِ من موقع اهدا به تـــو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را
حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رفیقـــان بــه تو این بندش را :
«منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گــم کرد خداوندش را »
کاظم بهمنی
به رفتن تــو سفر نـــه فرار میگویند
به این طریقه ی بازی قمار میگویند
به یک نفر که شبیه تو دلربا باشد
هنــــوز مثل گذشته"نگار"میگویند
اگر چه در پی آهو دویده ام چون شیر
به من اهالـــــی جنگل شکار میگویند
مرا مقایسه بــا تـــو بگو کسی نکند
کنار گل مگر از حسن خار میگویند؟!!
تو رفته ای و نشستم کنار این همدم
به این رفیق قدیمی سه تار میگویند
کاظم بهمنی
آسمانها، ترانههایی آبی
کوه ها، قصه هایی سبز
اما این را نمیدانم
که زنبق ها از کجا بر دشت باریدهاند؟
دریا، آرزوی آبی من است
با آوای مغمومش
و باد، کلام شیرینم
که گونه ات را میبوسد
و لای گیسویت میپیچد.
شب، سکوت توست
روز، لبخندت.
شبهایی که بی تو میگذرند
از گیسوی تو درازترند.
"فکرت قوجا"
می رسد یک روز فصل بوسه چینی در بهشت
روی تـخـتـی با رقیبـان می نشینی در بهشت
تـا خـدا بـهـتـر بسوزانـد مـرا خواهـد گذاشت
یک نمایـشگـر در آتـش ، دوربـیـنـی در بهشت
صاحب عشـق زمیـنـی را به دوزخ می بـرنـد
جا نـدارد عشق های این چنـیـنـی در بهشت
گـیـرم از روی کـرم گـاهی خـدا دعـوت کـنـد
دوزخی ها را بـرای شب نـشینی در بهشت
...بـا مـرامـی که من از تـو بـاوفـا دارم سـراغ
می روی دوزخ مـرا وقتـی بـبـیـنـی در بهشت
مـن اگـر جـای خـدا بـودم بـرای «ظـالـمـیــن»
خلق می کردم به نامت سرزمینی در بهشـت...!
کاظم بهمنی
دسته گل را
این بار
در آغوش تو به آب می دهم
هرچه بادا باد
عاشقی که حساب و کتاب ندارد .
"نگار الهی"
از من مپرس چرا دوستت دارم من
تو هم چون شعری که هر چه دروغ میگویی ، زیباتر میشوی
از من مپرس از چه تو را میپرستم بتی از سنگی
سرد چون بلور
بطالت روزی تابستانی بر دریا
از من مپرس از تو چرا ناگزیرم ای خون!
دقایق آخر!
مریم بیشوی!
عیسای نازاده صلیب شده را
در آغوشت بگیر.
"شمس لنگرودی"
در جـمـعـشان بـودم که پـنـهـانی دلـم رفت
بــاور نـمـی کــردم بــه آســـانی دلـم رفت
از هـم سـراغـش را رفـیـقـان می گـرفـتـنـد
در وا شـد و آمــد بـه مـهـمـانی... دلم رفت
رفــتــم کـنــارش ، صـحـبتـم یـادم نـیـامــد!!
پـرسـیـد: شعـرت را نمی خـوانی؟ دلم رفت
مـثـل مـعــلـم هـا بـه ذوقـــم آفـریـن گــفـت
مــانـنــد یـک طــفــل دبـسـتــانـی دلـم رفت
مــن از دیــار «مـنــزوی» ، او اهــل فـــردوس
یک سیـب و یـک چـاقـوی زنجانی ؛ دلم رفت
ای کاش آن شب دست در مویش نمی بـرد
زلـفش که آمــــد روی پـیـشـانی دلم رفــــت
ای کـاش اصـلا مـــن نمی رفــتـم کــنــارش
امـا چـه سـود از ایـن پشیــمـانی دلـم رفـت
دیگـر دلـم ــ رخت سفیدم ــ نـیـست در بـنـد
دیـروز طـوفـان شد،چه طـوفـانی... ( )رفت
کاظم بهمنی
نـه فـقـط از تـو اگــر دل بـکنـم می میرم
سایـه ات نـیـز بـیـفـتـد به تنـم می میرم
بین جان من و پیراهن من فرقی نیست
هـر یکی را کـه بـرایـت بـکَـنـم می میرم
بـرق چـشمـان تــو از دور مـرا می گـیـرد
مـن اگـر دسـت بـه زلفـت بزنم می میرم
بـازی مـاهی و گـربـه است نظر بـازی مـا
مثل یک تنگ شبی می شکنم می میرم
روح ِ برخاسته از من ...! ته ِ این کوچه بایست
بیش از ایـــن دور شوی از بـدنـــم می میرم...
کاظم بهمنی
نـه فـقـط از تـو اگــر دل بـکنـم می میرم
سایـه ات نـیـز بـیـفـتـد به تنـم می میرم
بین جان من و پیراهن من فرقی نیست
هـر یکی را کـه بـرایـت بـکَـنـم می میرم
بـرق چـشمـان تــو از دور مـرا می گـیـرد
مـن اگـر دسـت بـه زلفـت بزنم می میرم
بـازی مـاهی و گـربـه است نظر بـازی مـا
مثل یک تنگ شبی می شکنم می میرم
روح ِ برخاسته از من ...! ته ِ این کوچه بایست
بیش از ایـــن دور شوی از بـدنـــم می میرم...
کاظم بهمنی
گویـــی بــه دستان خدا ایمان ندارد
شهری که در تقویم خود باران ندارد
باران تن خیس تو،باران چشم هایت
باران کــه باشد زندگـــی پایان ندارد
هر روز دیدار تو باشد روز عید است
فطر و غدیـــر و مبعث و قربان ندارد
با من مدارا کن کــه این سرباز تنهـــا
در سنگرش جز بوسه ای پنهان ندارد
انگشت هایم لای موهایت اسیرند
گاهـــی رهایــــی لذت زندان ندارد
دیدار تو خوب است،چون خواب دم صبح
خوابـــی کـــه آغازش تویـــی پایان ندارد
امشب تنت مثل دهی برفی ست،گاهی
بی بـــــرف بازی زندگـــــی امکان ندارد...
ناصر حامدی
به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ میزند
رونده باش
امید هیچ معجزهای ز مرده نیست،
زنده باش...
"هوشنگ ابتهاج"
آغوش هیچ خیالی
بوی آشنای بازوانت را نداشت
و نجوای هیچ بارانی
همصدای لبهای تو نبود
اینک تو را ...
بیخیال و بیباران
کجای این شب حسرت
جستجو کنم؟!
"منبع:نت"
می گیری از کتاب رسولان غبار را
می آوری دو معجـــزه ی آشکار را
ایمان من به چشم تو ایمان به روشنی ست
از من مگیــر این شب دنبـــالـــه دار را
ای چشم تو دو پرده ی نقاشی خدا!
با آن نگـــاه تازه چــه حاجت بهار را؟
چشم تو شاهکار و لبت شاهکارتر
نــاز آفریده این همه نقش و نگار را
از دیدنت بمیــــرم یــــا از ندیدنت
آخر چگونه سر کنم این روزگار را؟
امشب شب شراب و تماشاست،حاضری؟
وا کن لبــــان تشنه و چشـــــم خمــــار را
امشب به جنگت آمده ام با سلاح گرم
سد کرده ام بـــه روی تو راه فـــــرار را
تا پیش از این همیشه به زانو درآمدم
اما تمــــام می کنــــم ایـــن بار کار را
از نقطه نقطه ی لبت آغاز می کنم
یک بـــازی دو آتشـــه و آبــدار را
طوری فرار کن که بیفتم نفس نفس
زیباست در گریـــز بگیـــری شکار را
این بار آمدم که بسوزم به پای تو
این بار آمدم کــه ببازم قمار را....
امشب چه زود می گذرد...کاش روزگار
زانـــو ببندد این شتر بـــی مهــــار را...
ناصر حامدی
حسودم،
به انگشتهایت
وقتی موهایت را مرتب میکنند
حسودم،
به چشمهایت
وقتی تو را در آینه میبینند
و حسودم،
به زنی که رد شدن از لنزهای رنگیاش
رنگ پیراهنت را عوض میکند
چه کار کنم؟
من زنِ روشنفکری نیستم
انسانی غارنشینم،
که قلبم هنوز در سرم میتپد؛
- که بادی که پنجرههای خانهام را به هم میکوبد،
روزی اگر موهای دیگری را پریشان کرده باشد چه؟
و بارانی که باریده و نباریده تورا یادم میآورد،
روزی اگر دیگری را یادت بیاورد چه؟ -
حسودم
و هی میترسم از تو
از خودم
از او
میترسم و هی شمارهات را میگیرم
و صدای زنی ناشناس
که شاید عطر تو از گلهای پیراهنش میچکد
که شاید بوی تو از انگشتانش میچکد
که شاید حروف نام تو از لبانش میچکد
هر لحظه از دسترسم دورترت میکند
تو دور میشوی
من
فرو
میروم در غار تنهاییام
کنار وهمِ خفاشی که این روزها
دنیایم را وارونه کردهست
"لیلا کردبچه"
تمام راهها را به رویم بستهاند از مژههایت بالا آمدهام چشمهایت را نبند .
"روجا چمنکار"
دوست دارم جستجــو در جنگل موی تو را
از خدا چیزی نمی خواهم به جز بوی تو را
دختر زیبـای جنگل های آرام شمال!
از کجا آورده دست باد گیسوی تو را؟
آستینت را کـه بالا داده بودی دیده اند
خلق رد بوسه ی من روی بازوی تو را
چشمهایت را مراقب باش،می ترسم سگان
عاقبت در آتش اندازند آهــــوی تــــــــو را
کاش جای زندگی کردن در آغوشت،خدا
قسمتم می کرد مردن روی زانوی تو را....
ناصر حامدی
دلم که میگیرد ! نه سراغ عکسهایت میروم
نـه دل خوش میکنم
به دوستت دارمهای فاصله دارت دلـم که میگیرد
تنگتر خودم را در آغوش میگیرم شاید چیزی از تو
جا مانده باشد
میان ِ من
چنگ میزنم به خیالت!مشتم را که باز میکنم غمگینتر میشوم...عطر دستهایت می پرد
کدام را نگه دارم؟!خیالت را؟!عطر دست هایت را؟!آن روزهای از دست رفته را؟!یا...؟!هیچکدام …من خواب و خیال نمیخواهم!خودت را کم دارم!
یادت که نرفته؟
تو یک آغوش به من بدهکاری...
"شیما سامانفر"
تن تو
معبد ستایش من است
که بابوسه هام
با چشم هام
با دست هام
به عرش می رسانمش.
دهان تو
کائنات زیباترین واژگان است
معبد وقار و ناز
خانه ی پرتقال و خرمالوست
با دست هام، خودم
پرتقال و خرمالو
به دهانت می گذارم
بانوی من!
بگذار رذیلت های حکیمانه
در روزنامه های زرد
از یاد برود
بگذار نسخه با باد برود.
لب های تو
وقتی اسم مرا صدا می کنی
چشمه ی زلال طبیعت است
آواز پر جبرئیل
گلخانه ی خدا.
"عباس معروفی"
اصلا چرا دروغ،همین پیش پای تو
گفتم که یک غزل بنویسم برای تو
احساس می کنم که کمی پیرتر شدم
احساس می کنم کـه شدم مبتلای تو
برگرد و هر چقدر دلت خواست بد بگو
دل می دهم دوباره به طعـم صدای تو
از قـــول من بگــــو بـــه دلت نرم تر شود
بی فایده ست این همه دوری، فدای تو
دریــــای من! به ابر سپردم بیاورد
یک آسمان بهانه ی باران برای تو
ناقابل است، بیشتر از ایـن نداشتم
رخصت بده نفس بکشم در هوای تو
ناصر احمدی
هر شب که میخواهم بخوابم
میگویم
صبح که آمدی با شاخهای گل سرخ
وانمود میکنم
هیچ دل تنگ نبودهام
صبح که بیدار میشوم
میگویم
شب، با چمدانی بزرگ میآید
و دیگر نمیرود.
کیکاووس یاکیده
ای نــاز تو تا نیــمــه ی پاییـــــز رسیــده!
ای سرخ لبـت با مــی لبـــــریز رسیــده!
زلف تو هواخواه کدامین شب ابری ست
کاین گونه پریشان و غــم انگیـز رسیــده
زیبـــاتر از آنــی که رهـــایت کنــــم امــا
دیر آمـــــــده ای، دوره ی پرهیز رسیـده
جــان و تــن مـن امـــت پیغمــبر دردنـــد
بــر مـن دم ویرانگر چنگیـــــــــز رسیــده
ای قونـــیه تا بلخ به غوغای تو مشغــول
بشتاب کـه شمــس تـو به تبریز رسیده
کم گـریه کـن آتش زدن بـاغ گنـاه است
ای ســرخی چشم تــو به پاییز رسیده!
لبخند بزن لب که به هم می زنی انگار
یک سوره ی زیبا به خطی ریز رسیــده
ناصر حامدی
گنجشکانی که رد تو را دیروز
درخت به درخت
و خیابان به خیابان
دنبال کردهاند
خدا میداند چه دیدهاند
که جیکشان دیگر
در نمیآید!
"منبع: نت"
دارم به اجــزای تشکیــل دهنــدهام،
تجــزیــه مــیشــوم!آب،
بــاد،
خــاک
و ایــن آتــش
کــه تــو بــه جــانــم انــداختــهای . . .
"کامران رسول زاده"
یک نامه ام، بدون شروع و بــــدون نام
امــروز هـم مطابق معمـــــول ناتمــــام
خوش کرده ام کنارتو دل وا کنم کمی
همسایه ی همیشه ی ناآشنا؛سلام
ازحال و روز خودکه بگویم،حکایتی است
بـی صفحه زندگانــی بـی روح و کم دوام
جــویای حـــال از قلــم افتاده هـــا مباش
ایام خوش خیالی و بی حالی ات،به کام!
دردی دوا نمی کنــد از متن تشــنه ام
چیزی شبیه یک دل در حــال انهــــدام
در پیشگــاه روشــن آییــنه می زنـــم
جامی به افتخــــار تو با بــاد روی بــام
باشد برای بعد اگــــر حرف دیگری است
تا قصه ای دوباره از این دست، والسلام!
ناصر حامدی
دستم را زیر سرم می گذارم
و به خواب می روم
منو دستم هر شب خواب تو را می بینیم
عزیزم
ما حتما عاشق همیم که این همه از هم دوریم.
"زنده یاد غلامرضا بروسان
حالا هیچ! حالا گو فرق میان پسین و هوای بارانی هم هیچ! وقتی که من ترا دوست میدارم
نه چراغی به خانه بیاور
نه چتری که از کوچه ناشناسی بگذری، سایه به سایه هر سنگی از اضطراب تو میفهمد که کار از کار گذشته است.حالا هیچ! حالا تنها به تو میاندیشم
شاید تولد یک ستاره از خوابِ معجزه مفهوم جفتِ جهان را
برای تجردِ این خسوف ... روشن کرد، مثل دویدن دو نقطه در حولِ دریا و دایره،
از: سید علی صالحی
آن دم
که دریا و آسمان
گم شود
پرواز، خواهم آموخت
پیش از آن که چشمانِ تو
دوباره باز شود.
از: کیکاووس یاکیده
جهانی را به تسلیم وا داشته ای
با پیراهنی سفید
بی تابِ گریختن از دستِ بندِ رخت!
"رضا کاظمی"
اگر خود را از قله جهان پرت کنم تا از افیون عشق تو رهایی یابم
باز هم مردم مرا افتاده بر دست های تو خواهند دید!
"سعاد الصباح"
عشق تو
پرندهای بود
که جای یکی از آجرهای دیوار
لانه کرد
دیواری است عشق تو
تک تک آجرهایش
پرنده.
"ساره دستاران"
دوست دارم بروم سر به سرم نگذارید
گریه ام را بــــه حساب سفرم نگذارید
دوست دارم که به پابوسی باران بروم
آسمــان گفته کـــه پا روی پرم نگذارید
این قدر آئینه ها را به رخ من نکشید
این قدر داغ جنــون بـر جگرم نگذارید
چشمــی آبـــی تـر از آئینه گرفتارم کرد
بس کنید این همه دل دور و برم نگذارید
آخـرین حرف من اینست زمینی نشوید
فقط از حال زمین بی خبرم نگذارید .... !
ناصر حامدی
ابر وقتـــی از غم چشم تو غافل میشود
جای باران میوه اش زهر هلاهل میشود
سر بچرخان از تنت بیرون بیا لختی برقص
در هــــوای چیدنت دستان من دل میشود
سر بچرخان از هوا سرشار شو قدری بخند
دین من با خنده گـــــرم تــــــو کامل میشود
هر طرف رو میکنم محرابی از ابروی توست
رو بگردانــــی نمـــــــاز خلـــق باطل میشود
میتوانی تب کنی بغض زمین را بشکنی
بی نگاهت آب اقیانوسهـــــا گل میشود
چشمهــــایم را بگیــــر و چشمهـــایت را مگیر
ای که بی چشم تو کار عشق مشکل میشود
ناصر حامدی
زیر باران بنشینیم کـه باران خــــوب است
گم شدن با تو در انبوه خیابان خوب است
با تــو بی تابی و بی خوابـی و دل مشغولی
با تو حال خوش و احوال پریشان خوب است
روبرویــم بنشین و غزلـــی تـازه بخـــوان
اندکی بوسه پس از شعر فراوان خوب است
مــوی ِ خود وا کن و بگذار به رویت برسم
گاه گاهی گذر از کفر به ایمان خوب است
.....
شب ِ خوبــی ست ، بگــو حال ِ زیارت داری؟
مستی جاده ی گیلان به خراسان خوب است
نم نم نیمه شب و نغمــــه ی عبدالباسط
زندگی با تو...کنار تو...به قرآن خوب است
ناصر حامدی
کجـــای کوچــــه ی ما گیر کرده آمدنت
که روی پله ی در زنگ خورده در زدنــت
کجای «می رسی از ... » لنگ می زند آیا
که دیگر از نفـــــــس افتاده رقــص پیرهنت
و بـــــوی نســــــترن روی پلـــــه ها دارد
مچـاله می شود آرام در « خدای ﻤﻧ » ت
و پـــــای پـنجـره از بودن تو خــــالی مـاند
همیشه « مـی گذرد » ایستاده در بدنت
همیشه می گذرد ... آه بـعد از آن دیـگر
نریخت توی اتاق از دریچـــــه بــــوی تنت
« دوباره گم شــده ای در مداد خردلی ام »
هنوز تــوی هوا ایـــــستاده این سخـــــنت
دقــیقه های « تو می آیی از ... » نمی آیند
کـه تـــــــوی کوچـــــه بپیچد صدای در زدنت
حسین جلال پور
هر روز
غرق میشوم
در این شهر بی دریا
و شب
خودم را بالا میکشم
روی تخت خواب
با صدفهایی در دستم
و تکههای تور
چسبیده به تنم
"ساره دستاران"
عجب کمان و کمینی ست چشم و ابرویت
عجـــب کمنــد بلنـدی ست تاب گیســویت
شکار می شود آخر هر آنچه بگریزد
نمانده راه فـــراری بـــــرای آهـــویت
نسیم می وزد این عطر توست واویلا
رسد بـــــه خلوت دلدادگان اگر بویت
دوباره خیــل هواخواه در تمنایت
دوباره لشکر عشاق در تکاپویت
چقدر کشته و زخمی به بار می آید
اگــــر دوباره بیفتد نقــــاب از رویــت
خوشا به هلهله کشتگان در راهت
بدا بــــه زندگـی عاشقان ترسویت
بدا به من که خزانم، به من که ویرانم
و نیست بال و پری تا شوم پرستویت
بیا کمان و کمندت درست، کاری کن
نمانده راه فـــــراری بــــرای آهـــویت
حسین فروزنده
کـــاش امشـــب
مـوهــــایـت را تـاب نـدهـــی دلتنـــــگی ام را بـا هـــــزار بـدبختـــــی خــوابـانـده ام!
"بهرنگ قاسمی"
در پی نشانی از توام
نشانی ساده
میان این رود مواج
که هزاران زن، از آن درگذرند.
نشانی از چشمانت
آنگاه که خجالت می کشند
وقتی که نور را حتی
از خود عبور می دهند.
ناخن هایت، عموزاده های گیلاس اند
و من
گاه در این اندیشه ام که کاش
می شد خراشم می دادند
وقتی که تو را می بوسیدم.
در پی نشانی از توام
اما هیچ کس
به آهنگ تو نیست
یا به روشنایی ات
میان این رود مواج
که هزاران زن
از آن در گذرند.
سراسر
تو کاملی
و من ادامه ات می دهم
چونان رودی که به دریایی از شکوه زنانه
در گذر است.
"پابلو نرودا"
این روزها
حال و هوای خوبی دارم
صبحها
سنجابی از در و دیوار دلم بالا میرود
شبها
دلفینها در خوابهایم شنا میکنند
این روزها حال و هوای خوبی دارم
اما من به پایان چیزهای خوب مشکوکم
میترسم چشم باز کنم
از سنجابم پوست گردویی مانده باشد
دلفینها در خوابهایم خودکشی کرده باشند
"ساره دستاران"
این روزها به یک چیز می اندیشم…
به تو و دستهایت که عطرش را جا گذاشتهای
لابه لای انگشتانم.
می ترسم
این زمستان به دیدنم نیایی
برای گرم کردن ِ دستانم!
مهربانم!
امشب به رویایم بیا،
برای بیرون کردن ِ تردید
از خانه ی ذهنم.
"شعر از: نارمیلا"
طرح اندام تو انگیزه ی معماری هاست
دلت آیینه ی ایــــوان
طلاکاری هاست
باید از دور به لبخند تـو قانع باشــــم
اخم تو عاقبت
تلخ طمعکاری هاست
جای هر دفتر شعری که در آن نامت نیست
توی تاریک
ترین گوشــــه ی انباری هاست
نفس بادصبا مشک فشــان هم بشود
باز بوی
خوش تو رونق عطاری هاست
باتو خوشبخت ترین مرد جهان خواهــــم شد
گرچه
این خواسته ی قلبی بسیاری هاست
گــاه آرامـم و گاهی نگران ،
دنیـــــــــــایـــــم -
شرح آشفته ای از مستی و هشیاری
هاست
●
نیمه ی خالی لیوان مرا پُـــــــــــر نکنید
دل من عاشق
اینگونه گرفتاری هاست
رضا نیکوکار