از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

در خواب تو بیدار بودم

در خواب تو بیدار بودم  

 سرگردان و بیدار  

 حتا همان لباس صورتی هم تنت نبود  

 موهات دور صورتت...  

 دیده‌ای ماه خرمن می‌زند؟  

 آسمان مثل پرده‌های سیاه از دور صورتش فرومی‌ریزد دیده‌ای؟...  

 نفس می‌زدی و من بین لب‌ها و سینه‌هات سرگردان بودم  

 گفتی کجایی؟  

 گفتم سرگردانی 

 

 قید زمان است نه مکان  

 

عباس معروفی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد