از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

وقتی تو باز می گردی

وقتی تو باز می گردی 

  کوچک ترین ستاره چشمم خورشید است 

  و اشتیاق لمس تو شاید شرم قدیم دستهایم را مغلوب می کند
وقتی تو باز می گردی پاییز با آن هجوم تاریخی می دانیم
باغ بزرگمان را از برگ و بار تهی کرده است
در معبرت اگر نه فانوس های شقایق را
روشن می کردم
و مقدم تو را
رنگین کمانی از گل می بستم وقتی تو باز می گشتی
وقتی تو نیستی
گویی شبان قطبی
ساعت را
زنجیر کرده اند و شب
بوی جنازه های بلاتکلیف می دهد
و چشم ها گویی تمام منظره ها را تا حد خستگی و دلزدگی
از پیش دیده اند


وقتی تو نیستی
شادی کلام نامفهومی است
و دوستت می دارم رازی است
که در میان حنجره ام دق می کند
وقتی تو نیستی من فکر می کنم تو
آنقدر مهربانی
که توپ های کوچک بازی
تصویرهای صامت دیوار
و اجتماع شیشه های فنجان ها، حتی
از دوری تو رنج می برند
و من چگونه بی تو نگیرد دلم ؟
اینجا که ساعت و آیینه وهوا به تو معتادند
و انعکاس لهجه شیرینت
هر لحظه زیر سقف شیفتگی هایم می پیچد!


 رمز شگفت اشراق!ای دوست !

 آ 

یا کجاوه تو از کدام دروازه می آید 

  تا من تمام شب را رو سوی آن نماز بگزارم
کی ؟ در کدام لحظه ی نایاب؟
تا من دریچه های چشمم  را  

 در انتظار، باز بگذارم  

 وقتی تو باز می گردی  

 کوچکترین ستاره چشمم خورشید است

"حسین منزوی

ای راز سر به مهر ملاحت  
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد