از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

کوچ کن از وطن هرزه ی این آدم ها

کوچ کن از وطن هرزه ی این آدم ها

از لجنزار ِ تن ِ هــرزه ی ِ این آدم ها

چندش آور تر از این نیست که رامت بکند

اصطکاک بدن هــــرزه ی ایـــن آدم ها

حیف تو اینکه حرامت بکنند و بشوی

خواه ناخــواه زن هرزه ی این آدم ها

شایعه پشت سر هر که تو را دارد هست

بــی خیــالِ دهن هرزه ایــــن آدم ها

........

کوچ کن تا که از این مهلکه جان در ببریم

از عصب سوزی این معرکـه جان در ببریم

شب به شب طی شد از این فصل بد طاعونی

و بـــه اندازه ی یک شب بــــه تنــــم مدیونـــی

کاش مرز من و تـو غیر لباست باشد

تو بدهکار منی! خوب حواست باشد!

خوب من موقـــع آن نیست مردد بشوی

مرد می خواهی از این فاصله ها رد بشوی

می شود کــم بکنی بعد همــه فاصله ها؟

می شود سر نروی از سر این حوصله ها؟

می توانی که مرا با خودت آغاز کنی؟

بال سمت غــزل تازه ی من باز کنی؟

می شود جـان دوبـــاره بــه قوافی بدهی؟

می شود عشق به اندازه ی کافی بدهی؟

می توانی که مرا دست خودت بسپاری؟

می توانــی فقط ایـــن بار بگویـــی : آری!؟

حیف اینها همگی حسرت و افسوس من است

فکـــر تنهـــا شدنم باعث کابـــوس من است

..........

من که رفتم و تو خوش باش که تنها شده ای

شک ندارم که به دست کسی ارضا شده ای

من کـــه رفتم پـی ایـــن زندگـی لامذهب

پی سگ دو زدن و محو شدن در دل شب

زندگــــی فحش رکیکی ست کـــه دائم خوردم

زهر در شیشه ی شیکی ست که دائم خوردم

زندگی فاصله ی عشق من و کینه ی توست

سردی رابطه ی دست من و سینه ی توست

زندگی حاصل یک عمر دویدن ها است

عشق در یک قدمی ِ نرسیدن ها است

چون سرابــی کـــه فقط تشنه ترت می سازد

زل زدن....خیره شدن....هیچ ندیدن ها است

اتفاقن همه ی آنچــه که ما می بینیم

لذتش در فقط از دور شنیدن ها است

زندگی مرتع بی مرز طمع ورزی هاست

گاه نشخوار شدن گاه چریدن ها است

گوشـــه ی یک قفس تنگ گرفتاریـــم و

کرکسی در صدد لاشه دریدن ها است

......

کاش می شد که به این شانه ی بی جان و نحیف

دست تقدیــــر کمـــی صبــــر و تحمل بدهد

لحظــه ها کندترین حالت خود را دارند

مرگ باید که کمی عقربه را هل بدهد

تـــو رسیدی ته این قصه به پایان خودت

من همان بچه کلاغم که به لانه نرسید

"سگ ولگرد" هدایت نشده تیپا خورد

"آدم خنزری" ِ قصه فقط درد کشید**

مرزها زندگی ام را به گروگان بردند

تف بــه گـــور پدر زندگــی در تبعید!  

 

بنیامین پورحسن

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد