از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

من وارث تمام عاشقان زمینم

آنگاه که اولین بار
کامم با شهد لبخندِ تو شیرین شد
تلخ ترین قهوه را
نوش کردم!

شهره ی شهرم
وقتی افق
دست بر زلفت می گذارد،
تا وسوسه ای نو
در جیبت کند
از جنس ِ دستبندهای زنگار گرفته ی مادربزرگان!

با من سخن از صبر مگو
که آتش عشقت دامنم را سوزانده..


جامه ای از یکرنگی بر تنم کن
و مدالی بر سینه ام بگذار؛
من وارث تمام عاشقان زمینم
آنگاه که دست بر ریسمان ِ احساس می نهم
تا از نگاهت بالا روم!

نارمیلا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد