از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

مهربانی می‌کنند این روزها کلاش ها

مهربانی  می‌کنند  این  روزها  کلاش ها

دسته جمعی سمت مسجد می‌روند اوباش ها

لات های  ایــن  محل  تا  آمدی  عاقل شدند

دلبرم...! حسن ِختام ِ خشم ها ، پرخاش ها

رد شدی از برگ های خشکِ پاییزی و بعد...

جنگ  برپا شد  میان  تک  تک  فراش ها

چشم هایت سبز یا آبی ست؟ یا تلفیقی است؟

چشم هایت  سوژه شد  بین  همه  نقاش ها...

از زمانی کـــه نگاهت  را  به  باغ  انداختی

رز بیرون می‌دهند از شاخه ها خش خاش ها

آمدی امواج صوتی بین‌شان منسوخ شد

با ورودت چشـــم وا کردند این خفاش ها

سیندرلای منی ...هر روز دعوا می‌کنند

برسریک لنگ ِ کفش تو همه کفاش ها

گفته ای مثل برادر دوستم داری ولی...

کاش من یار تو بودم ، مابقی داداش ها

کاش می ماندی کنارم کاش... اما رفتی و...

شعرهایم پر شد از اما... اگرها ، کاش ها...

محسن مرادی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد