از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

ردیف این غزل دشــوار می شد با بیندازم !

ردیف این غزل دشــوار می شد با بیندازم !

ولی با وامی از چشم تو شاید جا بیندازم!

جهان زیباست بی تردید باید دید ولذت برد

چـــرا باید نگاهی تیــــره بر دنیــا بیندازم؟

کمی پیرم ولی پیری که، عمری عاشقی کرده

نمی خواهم  خودم  را  از  تک  و  از  تا بیندازم

نباید  حرف  مردم  را  به  یاد  من بیندازی!!!

که من هم شانه ها را دم به دم بالا بیندازم

"من از اقلیم بالایم" مرا در خاطرت بسپار*

تـــو  را  باید  به  یاد  شعر  مولانا  بیندازم

بیابان بود و ما بودیم ومقصد منزل لیلی

نیفتادم  ز پا  تا  عقل  را  از  پا  بیندازم!

تو ترکم کردی و من همچنان در شهر خواهم ماند

کـــه رسم عاشقـــی را  بیــن مردم  جـــا بیندازم

تو را هرگز نخواهم یافت ! اما باز ناچارم

کـــه تور  پاره  را  بر  آبــــی دریا بیندازم

محمد سلمانی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد