از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

لیلی و مجنون (سمبولی از عشق حقیقی)

نمی خواهی شروع کنی ؟

می گویند یک روز لیلی برای مجنون پیغام فرستاد که انگار خیلی دوست داری من را ببینی ؟

اگر نیمه شب بیایی بیرون شهر ، کنار فلان باغ ، من هم می آیم تا ببینمت.

مجنون که شیفته دیدار لیلی بود ، چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست.

ولی مدتی که گذشت خوابش برد.

نیمه شب لیلی آمد و وقتی او را در خواب عمیق دید ، از کیسه ای که به همراه داشت ، چند مشت گردو برداشت و ریخت داخل جیب های مجنون و رفت.

مجنون وقتی چشم باز کرد ، خورشید طلوع کرده بود، آهی کشید وگفت :

ای دل غافل یار آمد و ما در خواب بودیم .

و افسرده و پریشان برگشت به شهر.

در راه یکی از دوستانش او را  دید و پرسید :

چرا اینقدر ناراحتی؟

و وقتی جریان را شنید با خوشحالی گفت :

این که عالیه !

چون نشانه این است که لیلی به دو دلیل تو را خیلی دوست دارد !

دلیل اول این که :

خواب بودی وبیدارت نکرده !

و به طورحتم به خودش گفته :

اون عزیز دل من که تو خواب نازه ، پس چرا بیدارش کنم ؟

و دلیل دوم اینکه :

وقتی بیدار می شدی ، گرسنه بودی و لیلی طاقت این رو نداشت ، پس برات گردو گذاشته تا بشکنی و بخوری!

مجنون سری تکان داد و گفت :

نه!

او می خواسته بگوید :

تو عاشق نیستی!

اگر عاشق بودی که خوابت نمی برد!

تو را چه به عاشقی؟

بهتره بروی با گردوها بازی کنی!

نکند فرصتها را از دست بدهیم.

نکند وقتی بیدار بشویم که دیگر کار از کار گذشته باشد !

و باید بدانیم ، هر ثانیه از زندگی ما لحظه ای بی نظیر و تکرار نشدنی است.

و از آن لحظه های ناب ، بهترین استفاده را ببریم.

پس بیایید از همین لحظه شروع کنیم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد