از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

داستان شیخ صنعان

داستان "شیخ صنعان و دختر ترسا" از قشنگترین داستانهای دنیاست . پوسته ها و اسم ها را کنار نمیشود گذاشت ولی فکر می کنم روح داستان آنقدر درخشنده باشد که در نام ها و مسلک ها گم نشود ...

======================================

شیخ صنعان پیر زاهدی است که در نزدیکی کعبه خانه گزیده و صدها مرید دارد. شیخ هیچ واجبی را فرو نمیگزارد و از کرامات معنوی همه را دارد. رهروان راه حق از فرسنگ ها دورتر به دیدن شیخ می آیند تا از او راه سلوک بیاموزند و دستی به دامان حق بدوزند.

شیخ اما میداند که تا طعم عشق خدا را نچشد سلوکش بی سود است. شیخ هرشب و روز از خدا طلب طعم عشقش را میکند. اما شیخ چگونه میتواند عشق خدا را بچشد در حالی که عشق زمینی را تجربه نکرده. شیخ زاهد چندبار در خواب میبیند که از مکه به روم رفته و بر بتی سجده میکند. شیخ میداند که خدایش او را به امتحانی فراخوانده که سرانجامش عشق به اوست. پس شیخ و در پی او مریدانش پای در راه روم می نهند.

در روم، بر رهگذری چشم شیخ به دختر ترسای زیبا رویی می افتد و به همان نگاه دل و جان در گرو عشق دختر ترسا میگذارد.

دختر  ترسا  چو  برقع  برگرفت              بند بند  شیخ   آتش   گرفت
شیخ ایمان داد و ترسایی خرید             عافیت بفروخت رسوایی خرید
چون مریدانش چنین دیدند زار               جمله دانستند کافتادست کار
همنشینی گفتش ای شیخ کبار           خیز این وسواس را غسلی برآر
شیخ گفتش امشب از خون جگر           کرده ام صد بار غسل ای بی خبر
آن دگر گفتش که دوزخ در ره است         مرد دوزخ نیست هرکو آگه است
گفت اگر دوزخ شود همراه من              هفت دوزخ سوزد از یک آه من

یاران که کار شیخ را زار دیدند به مکه بازگشتند و شیخ به امید دیدن یار در روم بماند و معتکف خاک راهش شد. ماهی در کوی یار کوچه نشینی کرد تا دخترک ترسا از عشق آتشین پیر آگاه شد. چون دختر ترسا از او احوال جست، شیخ کنعان لب به سخن گشود که

یا دلم ده باز یا با من بساز                 در نیاز من نگر، چندین مناز
دل ز دست دیده در ماتم بماند            دیده رویت دید، دل در غم بماند
آفتابی، از تو دوری چون کنم               سایه ام، بی تو صبوری چون کنم

دختر گفت ای پیر تو را وقت کفن و دفن نزدیک است. برو شرم کن از خودت و ببین در گذشته چه گناهی کردی که اینک چنین خار و زبون و زار و مجنون شدی.

شیخ اما در کوی دختر ترسا باقی ماند و هرروز از غم و دردش برای او بگفت و و بخواند. سرانجام دختر  چهار شرط برای پیرمرد گذاشت تا شاید در کار او چاره کند. آنکه به بتی سجده کند. آنکه قرآن بسوزاند. آنکه شراب بنوشد و آنکه دیده از ایمان بدوزد. شیخ گفت بر جمال تو شراب خردن آسان است اما از من سه شرط دیگر را نخواه که توانش را ندارم. دختر به شرط آنکه پیر ترسا شود به شراب خوردن تنها رضایت داد.

گفت دختر گر درین کاری تو چست      دست باید پاکت از اسلام شست
هرکه او همرنگ یار خویش نیست      عشق او جز رنگ و بویی بیش نیست
(چقدر عمیقه این بیت)

شیخ چون مست شراب شد و بی هوش، در عشق دختر زیبا، سه شرط دیگری که پیشتر از آن سرباز زده بود را هم برآورده کرد و از آن بالاتر قرآن را به پای بت سوزاند. دختر عشق پیر را پذیرفت ولی گفت که بی سیم و زر  عشق شیخ، عشق بی سرانجامی است. پیر لب به گریه گشود که مرا سیم و زر کجا بود

چند داری بی قرارم ز انتظار               تو ندادی این چنین با من قرار
جمله ی یاران من برگشته اند            دشمن جان من سرگشته اند

سرانجام اشک پیرمرد در دل دختر زیبا روی اثر کرد و دختر پذیرفت که اگر پیرمرد یک سال برای او خوکبانی کند، یار غمخوار شیخ گردد. دختر ترسا خوکبانی به او سپرد و در عجب از رفتار پیرمرد و همت بالایش در عشق ماند.

خبر آنچه در روم گذشته بود به مکه رسید و مریدان شیخ در غم و شرم خاک بر سر ریختند.

شیخ را در مکه دوستی شفیق بود که این داستان بشنید. پس نزد مریدان شیخ رفت و لب به شکایت گشود که ای مریدان نیمه راه و منافق. مرید آن است تا آخر دنیا رهرو مرشدش باشد. اگر شما یاران نیمه راه نمیبودید شما هم زنار میبستید و به همراه شیخ خوکبانی می کردید. این بگفت و به سمت روم به راه افتاد تا یار غمخوار شیخ باشد. مریدان که از کرده خود شرمنده بودند هم  زنار بستند و بار دیگر راه روم در پیش گرفتند که شیخ خویش را همراه گردند.

در راه روم دوست شفیق شیخ به خواب رسول خدا را دید و بیاموخت که آنچه بر شیخ اتفاق افتاد برای از میان برداشتن غباری بود که از دیرگاه بین شیخ و حق بود. همچینین آموخت که از آنچه بر شیخ اتفاق افتاد مریدان شیخ حقیقت مریدی را آموختند و شیخ حقیقت عشق را آموخت و دختر ترسا پایمردی سالکان را. دست آخر به او خبر داده شد که شیخ آزاد گشته و راه توبه بر او باز گشته. چون از خواب برخواست خبر را به مریدان شیخ داد و شادی و ولوله در میانشان برخواست.

شیخ از نو مسلمان شده راه مکه در پیش می گیرد و اینبار دل در گرو عشق خدا می نهد. دختر ترسا تغییر ناگهانی شیخ را می بیند و به اندیشه فرو میرود. آنشب در خواب به او الهام میرسد که یارش را تنها نگذارد و در پی او به مکه برود.

از رهش بردی، به راه او درآی           چون به راه آمد تو هم راهی نمای

دختر راه مکه در پیش می گیرد و شیخ نیز از درون آگاه می شود که دختر در راه اوست. پس شیخ از میان راه باز می گردد تا بتش را با خویش به مکه ببرد. چون دختر شیخ را در میان راه می بیند، برایش مشخص میشود که عشقی که او را به این راه کشانده، عشق شیخ نیست که عشق یار یگانه است. دختر دیگر توان فراق از یار یگانه ندارد.

گفت شیخا طاقت من گشت طاق            الوداع ای شیخ عالم الوداع
این بگفت آن ماه و دست از جان فشاند     نیم جانی داشت بر جانان فشاند
قطره ای بود او درین بحر مجاز                 سوی دریای حقیقت رفت باز

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد