از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

قطعاتی ادبی از جبران خلیل جبران

رازهای دل هایمان را کسی درک نمی کند ٬

      مگر آنکه دلش پر از اسرار باشد.

آن که تنها با اوقات خوشش و نه با غم هایتان شریک شما شود ٬

یکی از هفت کلید درهای بهشت را از دست داده است.

 

برگرفته از کتاب « ماسه و کف »

 

 

حقیقت نیازمند دو مرد است;

یکی درباره ی آن سخن می گوید

و دیگری آن را درک می کند.

امواج سخن همیشه ما را در خود می بلعند

پس ژرفایمان تا ابد خاموش است.

بسیاری از مذاهب همچون شیشه ی پنجره هایند;

حقیقت را از پشت شیشه ها می بینیم

اما ما را با حقیقت جدا می سازند! 

برگرفته از کتاب: ماسه و کف  

 

 

خداوندا !

مرا شکار شیر کن پیش از آن که خرگوشی شکار من شود.

خانه ام به من گفت:

از من دور مشو زیرا گذشته ی تو در من بسر می برد.

راه به من گفت:

پشت سر من بیا زیرا من آینده ی تو هستم.

اما من به خانه و راه ٬

به هر دو گفتم:

نه گذشته ای دارم و نه هیچ آینده ای.

اگر این جا بسر برم در پس ِ ماندنم رفتنی هست.

و اگر بروم ٬ در پس ِ رفتنم ماندنی هست.

زیرا تنها عشق و مرگ می توانند هر چیزی را دگرگون سازند.

چگونه ایمان خود را برای زنده مانده از دست دهم؟

من می دانم که رؤیای آنان که بر پر می خوابند زیباتر از رؤیای آنان که بر زمین می خوابند نیست.

و عجیب تر آن است ٬ هنگامی که از اندوه شکایت کنم!

زیرا لذت خود را در آن می یابم! 

 

هفت بار نفس خود را بی ارزش و حقیر شمردم  :

 

1- هنگامی که   نَفس  خود را  گرفتار پستی و حقارت نمود تا به سربلندی برسد .

2- هنگامی که او را دیدم در برابر معلولین و ناتوانها  وانمود به لنگیدن می کند .

3- هنگامی که میان آسان و دشوار حق انتخاب به او داده شد و آسان را  اختیار نمود .

4- هنگامی که او مرتکب گناه شد  سپس خود را تسلی می داد  که دیگران همچون او مرتکب گناه می شوند .

5- هنگامی که نَفس به خاطر ضعفی که بر او وارد شد   تاب و تحمل آورد  ولی  صبر خود را به قدرت و توان خود نسبت داد.

6-زمانی که نفس زشتی رخی را نکوهش کرد   و آن  چیزی نبود جز یکی از نقابهای خودش .

7- هنگامی که ترانه مدح و ستایش سرود ٬ و آن را فضیلت و برتری شمرد.

 

 

 

 

خـداوند به روح تو پـر و بالی داده است تا در آسمان بی کران عشـق و آزادی

 

 پرواز کنی . پس آیا تأسف آور نیست با دست های خود بال هایت را می

 

 چـینی و روح خویـش را وامی داری تا مانند جانـوری بر زمـین بخـزد ؟ 

 

آنگاه زنی که کودکی در آغوش داشت گفت :

              با ما از فرزندان سخن بگو.

و او گفت:

           فرزندان شما ، فرزندان شما نیستند.

           آن ها پسران و دخترانِ خواهشی هستند که

زندگی به خویش دارد.

           آن ها به واسطه ی شما می آیند ، اما نه از شما ،

          و با آنکه با شما هستند ، از آنِ شما نیستند.

          شما می توانید مهرِ خود را به آنها بدهید ،

اما نه اندیشه ی خود را ،

         زیرا که آن ها اندیشه های خود را دارند.

         شما می توانید تنِ آن ها را در خانه نگاه

دارید ، اما نه روحشان را ،

         زیرا که روحِ آن ها در خانه ی فرداست ، که شما را

به آن راه نیست ، حتی در خواب.

        شما می توانید بکوشید تا مانندِ آن ها باشید ،

اما مکوشید تا آن ها را مانندِ خود سازید.

         زیرا که زندگی واپس نمی رود و در بندِ

دیروز نمی ماند.

        شما کمانی هستید که فرزندانتان مانندِ تیرِ زنده ای

از چله ی آن بیرون می جهد.

        کمانگیر است که هدف را در مسیرِ نامتناهی

می بیند ،و اوست که با قدرتِ خود شما را خم

می کند تا تیرِ او را تیز پَر و دوررس به پرواز

در آورید.

         بگذارید که خم شدنِ شما در دستِ کمانگیر

از روی شادی باشد؛

         زیرا او هم به تیری که می پَرد مهر

می ورزد و هم به کمانی که در جا می ماند.

برگرفته از کتاب « پیامبر »

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد