ارتباط عشق و زندگی
زندگی وابستگی متقابل است. هیچکس مستقل نیست. حتی برای لحظهای نمیتوانی تنها زندگی کنی. به حمایت تمام هستی نیازمندی، هر آن دَم است و بازدَم. نه این یک پیوند نیست، این وابستگی متقابل محض است.
*
آنگاه که در پیوند هستیم، آن را بدیهی فرض میکنیم. زن تصور میکند مرد را میشناسد، و مرد تصویر میکند که زن را میشناسد. نه مرد و نه زن چیزی نمیدانند. شناختن دیگری ناممکن است، دیگری همواره یک راز باقی میماند. بدیهی دانستن وجود دیگری توهین است، بی احترامی است.
*
تمام تاکید من نه بر اسمها که بر افعال است؛ تا میتوانی از اسمها حذر کن، اینکار در زبان امکانپذیر نیست، ولی در عرصه زندگی میتوانی، چه زندگی خود یک فعل است.
زندگی یک اسم نیست، واقعاً " زندگی کردن " است و نه " زندگی ". عشق نیست، عشق ورزیدن است. پیوند نیست، پیوند یافتن است. ترانه نیست، ترانه خواندن است. رقص نیست، رقصیدن است.
*
اگر ایجاد پیوند آزاد باشد، با آزادی همراه باشد، شادی از راه خواهد رسید، چون آزادی ارزش غایی است، چیزی از آن بالاتر نیست. اگر عشق تو سوی آزادی رهنمونت کند، شق تو عین برکت است، و اگر سوی بردگی براندت نه برکت که لعنت است.
*
عشق به مثابه یک پیوند رخ مینماید اما در خلوت ژرف آغاز میگردد. هنگامی که به تمامی در تنهایی خود خرسندی، هنگامی که مطلقاً به دیگری نیازمند نیستی، وقتی حضور دیگری یک احتیاج نمینماید، آنگاه است که توانایی دریافت عشق را خواهی داشت. اگر وجود دیگری نیاز تو باشد، تنها میتوانی بهره کشی کنی. تزویر کنی، مسلط شوی، اما عشق نمیتوانی بورزی.
*
شهامت به معنای زندگی در پیوند با دیگران و در عین حال مستقل باقی ماندن است. انسان نوین، انسان با شهامت خواهد بود. در گذشته، تنها دو نوع ابله در جهان زندگی میکرده اند، گونهٔ این دنیایی و گونهٔ آن دنیایی – ولی هر دو ابله بوده اند. انسان واقعاً بی باک کسی است که در این جهان زندگی میکند ولی به این دنیا تعلق ندارد.
*
بزرگترین معجزه در جهان آن است که تو هستی، من هستم. بودن بزرگترین معجزه است و مکاشفه درهای این معجزه بزرگ را برویت میگشاید.
*
زمانی فرا میرسد که به عشق رسیدهای و زمانی فرا میرسد که به ورای عشق میرسی. زمانی فرا میرسد که پیوند مییابی و از این پیوند لذت میبری، و زمانی خواهد رسید که تنهایی و از زیبایی تنها بودن لذت میبری. آری هر چیز و هر زمانی زیباست.
دوستی به پیوند میانجامد، ثابت میماند، صمیمیت بیشتر جاری است، و سیال. دوستی یک رابطه است، صمیمیت حالتی از وجود توست. صمیمی هستی، با کدام و چه کسی، ابداً مهم نیست.
*
آنکه عمیقاً به خوشبختی خود علاقهمند است، همواره به خوشبختی دیگران نیز علاقهمند است، اما نه به خاطر دیگران. در ژرفای وجود به خودش علاقهمند است، به همین دلیل یاری میرساند. اگر در دنیا به همه بیاموزند که خود را دوست بدارد، تمام دنیا خوشبخت خواهد شد. امکان شوربختی از میان خواهد رفت.
*
هستند کسانی که با احساسات خود کنار میآیند و هستند کسانی که با همین احساسات میجنگند- ولی هر دو اسیر احساسات خواهند ماند. باید از دایرهٔ این پیوند رها گردی. باید تماشاگر باشی، یک ناظر.
*
انسان عاشق هرگز به کسی خشم نمیورزد، چون در واقع وابسته به دیگری نیست. او میتواند در تنهایی نیز شاد باشد... البته او باز شادی خود را با دیگری تقسیم میکند ولی دیگر به کسی وابسته نیست. اکنون دیگر رابطه وابستگی برقرار نیست؛ این پیوند است، پیوند وابستگی متقابل.
*
رابطه جنسی هرگز کسی را ارضا نکرده است. این پیوند بیشتر و بیشتر عدم رضایت ایجاد میکند. رابطه جنسی هرگز کسی را به کمال نرسانده – با کمال بیگانه است. رابطه جنسی زمانی معنا مییابد که با عشق همراه باشد. پس عشق و رابطه جنسی به هم میآمیزند. و عشق مرکزیت عظیمتری است، مرکزیتی والاتر.آن گاه که رابطه جنسی به عشق گره میخورد، بالا و بالاتر جریان مییابد.
*
عشق با درد همراه است – چون رشد را موجب میشود. عشق با درد همراه است چون عشق چنین میطلبد. عشق با درد همراه است چون عشق دگرگون میکند. عشق با درد همراه است، چون در عشق از نو زاده میشوی.
*
حیرت خواهی کرد، که اگر خود را دوست بداری، دیگران نیز دوستت خواهند داشت. هیچکس کسی را که خود را دوست نمیدارد، دوست ندارد. اگر نمیتوانی به خود عشق بورزی، چه کس دیگری به این کار اهمیت خواهد داد؟
*
آنکه اعتماد میکند... مهم نیست که به چه چیزی اعتماد میکند، همین اعتماد حاکی از معصومیت اوست. حتی اگر بدلیل اعتماد، فریب بخورد، مهم نیست، چون ارزش اعتماد بسیار فراتر از چنین فریبی است. میتوانی همه چیز را از او بگیری، ولی اعتماد را هرگز.
*
ازدواج وسیلهای است برای فرار از ترس تغییر، ازدواج وسیلهای است تا پیوند را تثبیت کنی. اما عشق چنان پدیدهای است که به محض تلاش برای تثبیت آن، خواهد مرد. ایستایی در عشق همان و نابودی عشق همان.
*
عشق واقعی تنهایی را به یگانگی مبدل میسازد. اگر دیگری را دوست میداری، اگر میخواهی یاریش کنی، کمک کن تا یگانه شود. نه نباید او را اشباع کنی. تلاش نکن با حضور خود بگونهای او را کامل کنی. دیگری را کمک کن تا یگانه شود. چنان سیراب از وجود خود که نیازی به حضور تو نباشد.
*
والاترین هنر در جهان آنست که مرید باشی. این موهبت با هیچ چیز دیگری قابل مقایسه نیست. مریدی یگانه است و همتایی ندارد. در هر پیوند دیگری، چیزی شبیه آن نخواهی یافت، نه چیزی مثل آن نمیتواند وجود داشته باشد.
*
عشق آزمونی روحی است – ربطی به جنسیت ندارد و با کالبدها بیگانه است، عشق با درونیترین کانون وجود سروکار دارد. اما تو هنوز حتی به معبد خود قدم نگذاشته ای. ابداً نمیدانی که کیستی، و با اینحال در پی آنی که چگونه عشق بورزی.
*
نخست خود باش، خود را بشناس، و دل خوش دار که عشق را پاداش خواهی گرفت.
*
با عاشق شدن کودک باقی خواهی ماند؛ و با عروج در عشق به بلوغ دست خواهی یافت.
عشق یک پیوند است. عاشق و معشوق هر دو تلاش میکنند خود باقی بمانند، در پیوند و در عین حال مستقل، چنین است که مبارزه آغاز میشود.
*
دوستی خالصترین عشق است. دوستی والاترین صورت عشق است جایی که چیزی نمیخواهی، شرطی قائل نمیشوی، جایی که ایثار کردن عین لذت است. یکی بسیار نصیب میبرد، اما این اصل نیست، این نصیب خودبخود پیش میآید.
*
انسان نیاموخته که زیباییهای تنهایی را دریابد. او همیشه آوازهٔ جستن نوعی پیوند است، میخواهد با کسی باشد – با یک دوست، با یک پدر، با یک همسر، با یک فرزند، با یکی و کسی... اما نیاز اساسی آن است که به گونهای فراموش کنی که تنهایی.
تا دوری نزدیک نتوانی بود. اگر همیشه دور بمانی، عشق خواهد مرد. اگر همیشه نزدیک بمانی، عشق خواهد مرد.