از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

تنها - قطعه ادبی

تنها 
 
 من از کودکی چنان نبوده ام که دیگران،
چنان ندیده ام که دیگران؛
از بهاری همگانی نمی توانستم به هیجان درآیم
چنانکه آن بهار مرا اندوهگین نیز نمی کرد و
نمی توانستم قلبم را برای لذت بردن از آهنگ آن بیدار کنم.

آنگاه در کودکی ام – در سپیده دم طوفانی ترین زندگی-
که با همه ی خوشی ها و ناخوشی ها آمیخته شده بود،
معمایی مرا به خود گرفتار کرد که هنوز هم نتوانسته ام خود را از چنبره اش رها کنم؛
از رود سیل آسا یا چشمه
از سنگ سرخ کوه
از آفتابی که در پاییز طلایی دور من می گردید
از آذرخش آسمانی که پروار کنان از من عبور می کرد
از طوفان و از کولاک
و ابری که شکل یک شیطان را در نظرگاه من به خود گرفت (درحالیکه باقی جهنم به رنگ آبی بود) .........
  

 
از ادگار آلن پو
نظرات 1 + ارسال نظر
داش علی پنج‌شنبه 11 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 01:54 ب.ظ http://www.tarfandstan.blogsky.com

سلام وبلاگ خیلی خوبی داری
ما هم یه خونه درویشه داریم اگه تونسی که میتونی بیا و نظز بده



بای تا های

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد