از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

انشا تکان دهنده یک دختر 10 ساله: می خواهم فاحشه بشوم

می خواهم فاحشه بشوم... 


مسلما این موضوع انشاء برای هزارمین بار – اگر نه بیشتر – تکرار شده ، فقط برای اینکه  

تغییری  ایجاد بشود موضوع را این جوری پای تخته نوشتم " می خواهید در آینده چه کاره  

بشوید . الگوی شما چه کسی است ؟ " و برایشان توضیح دادم الگو یعنی اینکه چه کسی  

باعث شده شما تصمیم بگیرید این شغل را انتخاب کنید . انشاء ها هم تقریبا همان هایی 

 هستند که هزار ها بار  تکرار شده اند ، با این تفاوت که چند تا شغل جدید به آن ها اضافه 

 شده " مهندس هوا و فضا " ، "  پدرم می گوید الان ام وی ام بهترین رشته ی دنیا است و  

خیلی پول دارد – منظورش MBA است  دوست دارم مهندسی اتم بخوانم ولی پدرم دوست 

 ندارد می گوید اگر آشپزی بخوانم بیشتر به  دردم می خورد " و ... .

ولی اعتراف می کنم از همه تکان دهنده تر این یکی است " می خواهم فاحشه بشوم " 

 شاید  اولین باراست که یک دختر بچه ده ساله چنین شغلی را انتخاب کرده ." خوب  

نمی دانم که فاحشه ها چه کار می کنند ... ( معلومه که نمی دانی ) ولی به نظرم شغل 

 خوبی است . خانم همسایه ما فاحشه است .این را مامان گفت . تا پارسال دلم  

می خواست  مثل مادرم پرستار بشوم . پدرم همیشه مخالف است . حتی مامان هم  

دیگر کار نمی کند .من  هم پشیمان شدم . شاید اگر مامان هم مثل خانم همسایه  

بشود بهتر باشد او همیشه مرتب  است . ناخن هایش لاک دارند و همیشه لباس های 

قشنگ می پوشد . ولی مامان همیشه  معمولی است . مامان خانم همسایه را  

دوست ندارد . بابا هم پیش مامان می گوید خانم خوبی نیست . ولی یک بار که از مدرسه 

 بر می گشتم بابا از خانه آن خانم بیرون آمد . گفت ازش سوال کاری داشته . بابای من 

ساختمان می سازد . مهندس است . ازش پرسیدم یعنی فاحشه ها هم  کارشان شبیه 

 مهندس های ساختمان است ؟ خانم همسایه هنوز دم در بود . فقط کله اش را  می دیدم. 

بابا یکی زد در گوشم ولی جوابم را نداد . من که نفهمیدم چرا کتکم زد . بعد من را  فرستاد تو 

 و در را بست .... 

من برای این دوست دارم فاحشه بشوم چون فکر می کنم آدم های مهمی هستند . مامان 

همیشه می گوید که مردها به زن ها احترام نمی گذراند .ولی مرد ها همیشه به خانم 

همسایه احترام می گذارند مثلا همین بابای من . زن ها هم همیشه با تعجب نگاهش  

می کنند ، شاید  حسودی شان می شود چون مامانم می گوید زنها خیلی به هم  

حسودی می کنند . خانم همسایه خیلی آدم مهمی است . آدم های زیادی به خانه اش 

می آیند . همه شان مرد هستند . برای من خیلی عجیب است که یک زن رئیس این همه 

مرد باشد . بعضی هایشان چند بار می آیند .  

بعضی وقت ها هم این قدر سرش شلوغ است که جلسه هایش را آخر شب ها تو خانه اش  

برگزار می کند . همکار هایش اینقدر دوستش دارند که برایش تولد گرفتند . من پشت در بودم  

که یکی از آنها بهش گفت تولدت مبارک . بابا می خواست من را ببرد پارک ، بهش گفتم امروز 

 تولد خانم همسایه است . گفت می داند . آن روز من تصمیم گرفتم فاحشه بشوم چون بابا 

 تولد مامان را هیچ وقت یادش نمی ماند .
تازه خانم همسایه خیلی پول در می آورد . زود زود ماشین هایش را عوض می کند . فکر کنم  

چند تا هم راننده داشته باشد که می آیند دنبالش . این ور و آن ور می برند .
من هنوز با مامان و بابا راجع به این موضوع صحبت نکردم . امیدوارم بابا مثل کار مامان با کار 

 من هم مخالفت نکند "  

 

برگرفته از http://fanos.blogsky.com/1387/07/09/post-4/

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد