عشق و نفرت
خمیرمایهی آدمی را دو احساس پی ریخته: عشق و نفرت. بین ایندو باریکهایست؛ باریک، از مو هم باریکتر. و اما لحظهای نیست که باد یکی، از فراز آن مرز ناامن مویین، به اقلیم دیگری سرک نکشد.
آن باریکهی حایل -چون زه کمان- همهگاه در نوسان و کشوقوس است؛ گاهی به سمت نفرت دل میدهد و گاه پشت. میان نفرت و عشق جنگیست مدام برای تصرف سرزمین دیگری؛ جنگی که آغازگرش اغلب نفرت است و برندهاش هم.
همین است که :
نفرت سرزمینی دارد به فراخی کرهی خاک و کهکشان و کائنات...
و
عشق، کوچک بهقدر دل آدمی.