از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

دیشب رویایی داشتم ...

دیشب رویایی داشتم ...  

خواب دیدم بر روی شن ها راه می روم ...   

همراه با خود خدا

و بر روی پرده شب تمام روزهای زندگیم را مانند

فیلمی می دیدم همان طور که به گذشته ام نگاه می کردم روز به روز از

زندگی را ،

دو ردپا بر روی پرده پیدا شد ...

یکی مال من و یکی از آن خداوند راه ادامه یافت تا

تمام

روزهای تخصیص یافته

خاتمه یافت .

آن گاه ایستادم و به عقب نگاه کردم در بعضی جا ها

فقط یک ردپا وجود داشت .....

اتفاقا آن محل ها مطابق با سخت ترین روزهای زندگیم بود.

روزهایی با بزرگترین رنج ها ،ترس ها ، دردهاو.... 

آن گاه از او پرسیدم :خداوندا....تو به من گفتی که در

تمام ایام  زندگیم 

با من خواهی بود ... 

  و من پذیرفتم که با تو زندگی می کنم .  

به من بگو چرا در آن لحظات دردآور مرا تنها

گذاشتی ؟

خداوند پاسخ داد:

من هرگز تو را تنها نخواهم گذاشت،

حتی برای لحظه ای هنگامی که در آن روزها یک ردپا بر

روی شن دیدی ،  

من بودم که تو را به دوش کشیده بودم ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد