از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

نیایش

محبوب من 
 تو را از اوج دوست داشتن دوست میدارم 
 و به غیر تو شاهدی بر این مدعا ندارم 
 و نه نیازی به آن  
 
 تو را دوست می دارم 
 به خاطر آن که ...  
چه بگویم حتی توان آن ندارم  
که بگویم به خاطر چه تو را تو دوست دارم  

 همه وجود من فدای تو 
 جانم اندیشه ام همه  
 ای محبوب مهربانم  
ای عزیزی که 
 دستانم چون کودکی در دستانت بود 
 آنگاه که به دره ها میرسیدم 
 از اوج مهربانیت آن را محکمتر میفشردی 
 می رنجیدم می گریستم می بریدم  
باز بیشتر میفشردی 
 فریاد بر می آوردم گله میکردم 
 اما دستانم را رها نمیکردی 
 
 چگونه نگویم دوستت دارم  
ای بهترینم  
 مرا تا به پایان 
 از مذلت ذلت و از پستی و دنیازدگی رها ساز 
 
 اله من معبود جاودانه ام 
 مرا به آزمایش سختی 
 که می دانی توانی بر آن ندارم میازمای  
 معبودم دستانم را رها مساز 
 که از سر ناچاری دستان آلوده بر دستانم مماس شود 
 در حالی که می دانم رهایم میکند  
 آری 
 دستان کودکانه ام 
 هنوز هم تا پایان 
 نیازمند پرتو دستانت مهربان توست ... 
 
برگرفته از : 
نظرات 1 + ارسال نظر
مشی چهارشنبه 29 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 10:37 ق.ظ http://mashi.blogsky.com

شعر قشنگی بود! شاهکار خودتون بود؟؟

سلام
در قشنگ بودن شعر حرفی نیست .اما کار من نیست .
منبع شعر را با یاداوری شما درج کردم .
موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد