سینه ام لبریز از خشم است ،
بغض تلخی, راه هستی را به روی قلب من بسته ،
از خودم رنجیده ،
از لفظ جهان و آدمیت سخت بیزارم. در میان جاده ی ظلمانی تقدیر ،
یک مسافر ، گمشده ، تنها ،
در میان راه و دور از راه وجدانم
من نمی دانم که دستانم چرا یخ بسته زیر نور خورشیدی که می تابد !
نمی دانم چرا در راه بی پایان رگ هایم،
به جای رنگ گلبرگ شقایق، زهر می جوشد !
من از سرمای روحم سخت می لرزم
منی که تاکنون همراه این بیگانگان بودم ،
کنون از کودک همسایه می ترسم !
غریبانه ،
میان لشکری انسان، که راه واژه ی انسانیت را در غبار این زمان گم کرده اند ،
راه می جویم!
ولی راهی برایم نیست ،
چنان فریاد من در سینه محبوس است ،
که راهی جز فرار از آدمیت ،
پیش رویم نیست !