از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

سراب زندگانی (رهی معیری)

دل من ز تابناکی بشراب ناب ماند
نکند سیاهکاری که به آفتاب ماند


نه ز پای می نشیند نه قرار می پذیرد
دل آتشین من بین که به موج آب ماند


ز شب سیه چه نالم ؟ که فروغ صبح رویت
 به سپیده سحرگاه و به ماهتاب ماند


نفس حیات بخش به هوای باندادی
لب مستی آفرینت به شراب ناب ماند


نه عجب اگر به عالم اثری نماند از ما
که بر آسمان نه بینی اثر از شهاب ماند


رهی از امید باطل ره آرزو چه پویی ؟
که سراب زندگانی به خیال و خواب ماند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد