از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

دل سپرده (محمدعلی بهمنی )

دل سپرده

 

من زنده بودم اما انگار مرده بودم

از بس که روزها را با شب شمرده بودم

یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که

او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم

یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم

از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم

در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد

گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم

وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد

کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد