از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

یار از غم من خبر ندارد گویی - مناجات خواجه عبداله

یار از غم من خبر ندارد گویی
الهی کار تو بی ما به نیکویی درگرفتی، چراغ خود را بی ما به مهربانی افروختی، خلعت نور از غیب بی ما به بنده نوازی فرستادی، چون رهی را به لطف خود به این آرزو آوردی، چه شود به لطف خود ما را به سر بری.

الهی تو دوستان خود را به لطف پیدا گشتی تا قومی را به شراب انس مست کردی، قومی را به دریای دهشت غرق کردی، ندا از نزدیک شنوانیدی و نشان از دور دادی، رهی را بازخواندی و آن گاه خود نهان گشتی.

 

از ورای پرده خود را عرضه کردی و به نشان بزرگی خود را جلوه نموده تا آن جوانمردان را در وادی دهشت گم کردی و ایشان را در بی تابی و بی توانی سرگردان،.

داور آن دادخواهان تویی و داد ده آن فریادکنان تویی، تا آن گم شده کی به راه آید و آن غرق شده کجا به کران افتد و آن جان های خسته کجا بیاسایند و این قصه نهانی را کی جواب آید و شب انتظار آنان را کی بامداد آید؟

یار از غم من خبر ندارد گویی                          یا خواب به من گذر ندارد گویی
تاریک تر است هر زمانی شب من                    یارب شب من سحر ندارد گویی

الهی تو آنی که نور تجلی بر دلهای دوستان تابان کردی و چشمه های مهر در سر ایشان روان کردی. تو پیدا و به پیدایی خود در هر دو گیتی ناپیدا کردی. ای نور دیده آشنایان و سوز دل دوستان و سرور جان نزدیکان، همه تو بودی و تویی، تو نه دوری تا تو را جوینده نه غافل تا تو را پرسند، نه تو را جز به تو یابند.

خداوندا یک بار این پرده من از من بردار و عیب هستی من از من وادار و مرا در دست کوشش مگذار. بار خدایا کردار ما در میار و زبان ما از ما وادار.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد