آنجا که تویی، غم نبود، رنج و بلا
هم
مستی نبود، دل نبود، شور و نوا
هم
اینجا که منم، حسرت از اندازه
فزونست
خود دانی و، من دانم و، این خلق خدا
هم
آنجا که تویی، یک دل دیوانه
نبینی
تا گرید و گریاند از آن گریه، تو را
هم
اینجا که منم، عشق به سرحد
کمالست
صبر است و سلوکست و سکوتست و رضا
هم
آنجا که تویی باغی اگر هست
ندارد
مرغی چو من، آشفته و افسانهسرا
هم
اینجا که منم جای تو خالیست به هر
جمع
غم سوخت دل جملۀ یاران و مرا
هم
آنجا که تویی جمله سر شور و
نشاطند
شهزاده و شه، باده به دستند و گدا
هم
اینجا که منم بس که دورویی و
دورنگیست
گریند به بدبختی خود، اهل ریا
هم
معینی کرمانشاهی