از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

نثار تو

 

چه بُوَد هستی فانی که نثار تو کنم؟ 

 

این زر قلب چه باشد که به کار تو کنم؟ 

 

جان باقی به من از بوسه کرامت فرمای 

 

تا به شکرانه همان لحظه نثار تو کنم 

 

همه شب هاله صفت گرد دلم می‌گردد 

 

که ز آغوش خود ای ماه، حصار تو کنم 

 

  

چون سر زلف، امید من ناکام این است 

 

که شبی روز در آغوش و کنار تو کنم 

 

دام من نیست به آهوی تو لایق، بگذار 

 

تا به دام سر زلف تو شکار تو کنم 

 

آنقدر باش که خالی کنم از گریه دلی 

 

نیست چون گوهر دیگر که نثار تو کنم 

 

کم نشد درد تو صائب به مداوای مسیح 

 

 

من چه تدبیر دل خسته زار تو کنم؟ 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد