از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

تحفه ناقابل


رنج گرانم را به صحرا میدهم، صحرا نمی گیرد

 

اشک روانم را به دریا می دهم دریا نمی گیرد

 

تا در کجا بتکانم از دامان دل این سنگ سنگین را

 

دلتنگیم ای دوست! بی تو در جهانی جا نمی گیرد

 

با سنگ ها می گویم آن رازی که باید با تو می گفتم

 

سنگین دلا، دستت چرا دستی از این تنها نمی گیرد؟

 

ای تو پرستارشبان تلخ بیماریم! بیمارم

 

عشقت چرا نبض پریشان حیاتم را نمی گیرد؟

 

****

 

بی هر که و هر چیز آری! بی تو اما ، نه ! که این مطرود،

 

دل از بهشت خلد می گیرد دل از حوا نمی گیرد

 

می آیم و جانم به کف وین پرسشم بر لب که آیا دوست،

 

می گیرد از من تحفه ی ناقابلم را یا نمی گیرد؟

 

****

 

دیگر غزل از عشق من بر آسمان ها سر نمی ساید؟

 

یعنی که دیگر کار عشق از حسن تو بالا نمی گیرد؟

 

****

 

هر سوکه می بینم همه یاس است و سوی تو همه امید

 

وین نخل پژمرده مگر در آفتابت پا نمی گیرد؟

 

 

حسین منزوی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد