از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

هدیه

به سر انگشت تو می اندیشم ، وقتی

باغ ها را به تماشای شکوه آتش ، می خوانَد

و سرانگشت تو

ابهام اشارت را

می شکوفاند

آن دم که ، به سنگ

حشمت خواندن و گفتن می آموزد.

چشم من می شنود

غنچه هایی که بر این پرده ، شکوفایی را ، می خوانَد

می توانی تو

و من می دانم

با سرانگشت ظریف

آنچه در من جاری است:

- خون آهنگین را -

بنوازی با عشق .

می توانی تو

و من می دانم

می توانی که به من دوستی دستت را هدیه کنی.

"فرخ تمیمی"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد