از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

آینه

هر چقدر بیشتر آینه را پاک می کنم

چشمانم غمگین تر می شود

خوشبختی

چیزهای کوچکی بود که در دستانت گذاشتم

بوسه های صورتی

که پروانه می شدند

از لبهایم می پریدند

شمع های کوچک رنگارنگ

که می رقصیدند در تاریکی

و مدادرنگی های بی قرار

که قول داده بودند

برای جهان

درخت‌های تازه‌تری بکشند

هرچقدر بیشتر در آینه نگاه می کنم

بی تابی ام بیشتر می شود

می دانی؟

من دیگر خودم نیستم

حتی حالا

که تنهایی باران شده است

روی تنم. 

 

فرناز خان احمدی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد