از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

گفتی سلام و شد بریده بریده بیان من

گفتی سلام و شد بریده بریده بیان من

پرسیدی و فتاد به لکنت زبان من 


در سبز و آبی تلاطم دریای چشم تو

شد همچو کبک و برف قصه ی راز نهان من 


با یک نگاه در غم عشقت بسوخت دل

آش نخورده است مثل داستان من


دل بردی و حواس و همه هوش و هستی ام

تنها ز بار غافله جا مانده جان من


عمریست در دلم هوای همان چند ثانیه

آشفته گشته از تو زمین و زمان من


سرتاسر جهان من آن خال روی توست

عالم چه کوچکست به پیش جهان من

 

"نیما سعیدی"

نظرات 2 + ارسال نظر
علیرضا شنبه 26 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 08:56 ق.ظ

به به ، بسیار زیبا بود

شکرا یا حبیبی . زیبا می اندیشید

شاهین سه‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1400 ساعت 04:09 ب.ظ

سلام
واقعا عالی بود ممنون از بلاگ بی نظیرتون
لطفا این غزل از نیما سعیدی هم بگذارید واقعا محشره

سلام و بینهایت سپاس بابت لطف بیکران شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد