گفتی سلام و شد بریده بریده بیان من
پرسیدی و فتاد به لکنت زبان من
در سبز و آبی تلاطم دریای چشم تو
شد همچو کبک و برف قصه ی راز نهان من
با یک نگاه در غم عشقت بسوخت دل
آش نخورده است مثل داستان من
دل بردی و حواس و همه هوش و هستی ام
تنها ز بار غافله جا مانده جان من
عمریست در دلم هوای همان چند ثانیه
آشفته گشته از تو زمین و زمان من
سرتاسر جهان من آن خال روی توست
عالم چه کوچکست به پیش جهان من
"نیما سعیدی"
به به ، بسیار زیبا بود
شکرا یا حبیبی . زیبا می اندیشید
سلام
واقعا عالی بود ممنون از بلاگ بی نظیرتون
لطفا این غزل از نیما سعیدی هم بگذارید واقعا محشره
سلام و بینهایت سپاس بابت لطف بیکران شما