از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

شعری برای زندگی

حرمت اعتبار خود را

هرگز در میدان مقایسه ی خویش با دیگران مشکن

که ما هر یک یگانه ایم

موجودی بی نظیر و بی تشابه

و آرمانهای خویش را

به مقیاس معیارهای دیگران بنیاد مکن

تنها تو می دانی که «بهترین» در زندگانیت

چگونه معنا می شود

از کنار آنچه با قلب تو نزدیک است آسان مگذر

بر آنها چنگ درانداز، آنچنان که در زندگی خویش

که بی حضور آنان، زندگی مفهوم خود را از دست می دهد

با دم زدن در هوای گذشته

و نگرانی فرداهای نیامده

انگشتانت فرو لغزد و آسان هدر شود

هر روز، همان روز را زندگی کن

و بدین سان تمامی عمر را به کمال زیسته ای

و هر گز امید از کف مده

آنگاه که چیز دیگری

برای دادن در کف داری

همه چیز در همان لحظه ای به پایان می رسد

که قدمهای تو باز می ایستد

و هراسی به خود راه مده

از پذیرفتن این حقیقت که

هنوز پله ای تا کمال فاصله باشد

تنها پیوند میان ما

خط نازک همین فاصله است

برخیز و بی هراس خطر کن

در هر فرصتی بیاویز

و هم بدینسان است که به مفهوم شجاعت

دست خواهی یافت

آنگاه که بگویی دیگر نخواهمش یافت

عشق را از زندگی خویش رانده ای

عشق چنان است که هر چه بیشتر ارزانی داری، سرشارتر شود

و هر گاه که آن را تنگ در مشت گیری، آسان تر از کف رود

پروازش ده تا که پایدار بماند

رؤیاهایت را فرو مگذار

که بی آنان زندگانی را امیدی نیست

و بی امید، زندگی را آهنگی نباشد

از روزهایت شتابان گذر مکن

که در التهاب این شتاب

نه تنها نقطه ی سرآغاز خویش

که حتی سرمنزل مقصود را گم کنی

زندگی مسابقه نیست

زندگی یک سفر است

و تو آن مسافری باش

که در هر گامش

ترنم خوش لحظه ها جاریست.

"نانسی سیمس" (Nancye Sims)

ترجمه:دکتر مهدی مقصودی

به خودت نگیر

به خودت نگیر, شیشه‌ی پنجره
تمیزت می‌کنند
که کوه را بی‌غبار ببینند
و آسمان را
بی‌لکه


به خودت نگیر شیشه
تمیزت می‌کنند که دیده نشوی!

"علیرضا روشن"

عشق از نگاه ویکتور هوگو

عشـق حـد وسـط نـدارد ؛
یـا نابـود مـی کنـد ، یـا نجـات مـی دهـد !
 
  
ویکــــتور هوگــــو

داستان جالب

اینو حتما بخونین...عالیه
--------------------------
کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه ،
بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کردنتوانست الاغ را از درون چاه ،
بیرون بیاورد. پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد،...
کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند ..
تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.
مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار ،
خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت ،
و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی ،
خاک ها بایستد.روستایی هاهمینطور ،
به زنده به گور کردن ،الاغ بیچاره ادامه دادند ..
و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد،تا اینکه به لبه چاه رسید..
و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد..
 

 **** 

دوست من :مشکلات،مانند تلی ازخاک برسرما می ریزند..
وما همواره دو انتخاب داریم:
اول اینکه اجازه ندهیم مشکلات ما را زنده به گور کند..
و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود!
اگراز مشکلات برای بالا آمدن و رشد مان استفاده نکنیم ,
در چاههای زندگی گرفتارخواهیم شد....

جنگل سبز چشمانت

جنگل سبز چشمانت هیاهوی آهوی چموشی را به دستم داد، تا ورق ورق از تو بنویسم... و در بیشه زار آغوشت سرمست از شهد لبانت، بغل بغل واژه های معطر عشق را، بچینم... به پایت ریزم و تاجی از میخک های احساس، بر پیچکِ زلف مُشکینت بگذارم
وه! که چه تربناک می شود، نبض سرانگشتانم از واژه ی "تو"


زهره طغیانی

می نویسم چنان زیبایی

می نویسم چنان زیبایی
که صخره ها سر راهت آب می شوند
تا با تو راهی دریا شوند
کرجی ها به صخره پناه می برند تا پیشت بمانند و به بستر دریا نیفتند
می نویسم چنان زیبایی
که تمامی آب ها دهانه ی دریا جمع می شوند تا ورود تو را ببینند
ای رود !
انگشتت را به من ده
به ساحل شعرهای من قدم نه
نمی توانم از تو چنان بگویم که دفتر اشعارم تر شود
انگشتت را به من ده
بر پله های دفتر من قدم نه
می خواهم گل هایی در شعرم بروید
که کرک ملتهبش را
زیر سرانگشتانم حس کنم
 

شمس لنگرودی

بوی صبح می‌دهی،

بوی صبح می‌دهی،

و گنجشک‌ها

در خنده‌هایت پرواز می‌کنند.

حسودی‌ام می‌شود

به خیابان‌ها و درخت‌هایی،

که هر صبح

بدرقه‌ات می‌کنند...

حسودی‌ام می‌شود

به شعرها و ترانه‌هایی که می‌خوانی

- خوشا به حال کلماتی،

که در ذهن تو زیست می‌کنند!-

دلم می‌خواهد

یک‌بار دیگر

شعر را

خیابان را

تمام شهر را،

با کودک مهربان دست‌هایت

از اول،

قدم بزنم... 

 

مریم ملک دار

اگر اویی که باید باشد،باشد

با فنجانی چای هم می توان مست شد!
اگر اویی که باید باشد،باشد ...

  

حسین پناهی

بیا برویم کمی قدم بزنیم ...

بیا برویم کمی قدم بزنیم ...

نگران نباش !
دوباره باز می گردانمت به قاب عکس !!

رضا کاظمی

ای کاش درختی باشم

ای کاش درختی باشم

تا همه تنهایان

از من پنجره ای کنند

و تماشا کنند در من

کاهش دلتنگی شان را


اگر اینگونه بود

پس دلم را

به سمت دست نخورده ترین قسمت آسمان می بردم

تا معبر

بکر ترین عطرها باشم

که تاکنون

هیچ مشامی

نبوییده باشد

و قاب تصویر های متحرک

ازخیال سبز

در باغ آسمان

که قوی ترین چشم ها آن را

رصد نمی توان کرد


ای کاش درختی باشم

تا از من در یچه ای بسازند

و از آن خورشید را بنگرند

که حرارت و بزرگی را

ازپیشانی مردی وام گرفت

که خانه ای داشت

کوچک تر از دو گام که برداری

ای کاش مرا تا خداوسعت دهند

تا نشان دهم

انسان یعنی

چهل سال آیینه وار زیستن


من تصویر هایی دارم

از سکوت

که در بیابانش

واژه ها لالند

و کلمه ها کوچک

بروز سکوت

در جنگل کلمه

چگونه آیا ؟

ای کاش پنجره ای باشم !

 

سلمان هراتی

ای گل...

نه پنجره ای اضافی دارم،

که تو را در آن بگذارم و نه میزی.

معشوقه ای نیز در این شهر ندارم

ای گل!

تو را بخرم

و چه کارت کنم؟

از: جاهد کوله‌بی

ترجمه: رسول یونان

میلاد تو

میان این همه جنگ،
میان این همه درد،
میلادت،
تولد ستاره ای ست که جهان را روشن کرده است. با این همه جنگ،
با این همه درد،
چه زیباست جهان.
خداوندا،
بگذار دست‌های تو را ببوسم
که جهان را روشن آفریدی.


از: امیر صابرنعیمی

من عادت کرده ام

من عادت کرده ام

شعرهایم را

با لهجه ی مردی بنویسم

که زبانِ مادری اش را

فراموش کرده

و ماه هاست

با لحنِ تبدارِ آغوشش

برایم سپید می گوید

با منطقِ مردی

که از موهایم

فلسفه می بافد

حتم دارم

یکی از همین روزها

نفس هایش را

چاپ خواهم کرد...! 

 

سمانه سوادی

مجال ستایش موهایت ندارم

...

مجال ستایش موهایت ندارم

باید برای تک تک آن نغمه ها سر دهم

دیگر عاشقان تو را به چشم دیگر می طلبند اما

تنها آرزوی من آرایش موهای توست

تو و من ، چون سنگِ مزار فرو می افتیم

و این گونه ، عشق نافرجام ما

چون هستی جاویدانِ خاک ، پایاست

دوست می دارم آن وجب خاکی که تو هستی

من که در مراتع سبز ِ افلاک

ستاره ای ندارم ، این تکرار ِ توست

تو ، تکثیر دنیای من.

در چشمان ِ درشت ِ تو نوری است

که از سیارات مغلوب به من می تابد

بر پوست تو ، بغض ِ راه هایی می تپد

هم مسیر ِ شهاب و تندر ِ باران

منحنی کمرت قرص مهتاب ِ من شد

و خورشید ، حلاوت دهان ژرف تو

نور سوزان و عسل ِ سایه ها

من در خفا ، میان سایه و روح دوستت دارم 

 

پابلو نرودا

گاهی آنقدر واقعیت داری

گاهی آنقدر واقعیت داری که پیشانی ام به یک تکه ابر سجده می برد به یک درخت خیره می شوم
از سنگ ها توقع دارم مهربانی را باران بر کتفم می بارد
دستهایم هوا را در آغوش می گیرد شادی پایین تر از این مرتبه است که بگویم چقدر
گاهی آن قدر واقعیت داری
که من صدای فروریختن شانه های سنگی شیطان را می شنوم و تعجب نمی کنم
اگر ببینم ماه
با بچه های کوهستان
گل گاو زبان می چیند؟ 

 

سلمان هراتی

دیدار تو کشتزار نور است

دیدار تو کشتزار نور است
آهویى بی ‏قرار
که از لب تشنه ‏اش
آفتابِ سحر فرو می ‏ریزد،
دیدارت سکوت است
آبشار پرندگانى که راه سپیده را می ‏جویند،
لیوانى عسل
در کف ناخدایى خسته که بوى نهنگ می ‏دهد،
چایى دم کشیده
(درست لحظه‏ یى که از تمام دغدغه ‏ها فارغ می شوى)
دیدار تو کشتزار نور است
با بزهایى از بلور
که به سوى صخره چرا می ‏کنند
بى آن که بدانند می ‏شکنند
و غبار بلور
در روحم فرو می ‏پاشند.
 

شمس لنگرودی

نفس

تا به حال کسی

تو را با چشم هاش نفس کشیده؟

آنقدر نگاهت می کنم

که نفس هام

به شماره بیفتد

بانوی زیبای من!

جوری که از خودت فرار کنی

و جایی جز آغوش من

نداشته باشی. 

 

عباس معروفی

تو آب روان باش

نامه سهراب سپهری به دوستش نازی

تهران، 6 فروردین 1342

نازی
دارم نگاه می کنم و چیزها در من می روید. در این روز ابری چه روشنم. همه رود های جهان به من می ریزد. به من که با هیچ پر می شوم. خاک انباشته از زیبایی است. دیگر چشم های من جا ندارد... چشم های ما کوچک نیست. زیبایی کرانه ندارد.

به سایه تابستان بود که تو را دیدم و دیروز که نامه ات رسید هنوز شیار دیدنت روی زمین بود و تازه بود. در نیمروز «شمیران» از چه سخن می گفتیم؟ دستهای من از روشنی جهان پر بود و تو در سایه روشن روح خود ایستاده بودی. گاه پرنده وار شگفت زده به جای خود می ماندی.

نازی، تو از آب بهتری. تو از ابر بهتری. تو به سپیده دم خواهی رسید. مبادا بلغزی. من دوست توام و دست تو را می گیرم. روان باش که پرندگان چنین اند و گیاهان چنین اند. چون به درخت رسیدی به تماشا بمان. تماشا تو را به آسمان خواهد برد. در زمانه ما نگاه کردن نیاموخته اند و درخت جز آرایش خانه نیست و هیچ کس گلهای حیاط همسایه را باور ندارد. پیوندها گسسته. کسی در مهتاب راه نمی رود و از پرواز کلاغی هشیار نمی شود و خدا را کنار نرده ایوان نمی بیند و ابدیت را در جام آب خوری نمی یابد.

در چشم ها شاخه نیست. در رگ ها آسمان نیست. در این زمانه درخت ها از مردمان خرم ترند. کوه ها از آرزوها بلند ترند. نی ها از اندیشه ها راست ترند. برف ها از دلها سپیدترند.

خرده مگیر. روزی خواهد رسید که من بروم خانه همسایه را آب پاشی کنم و تو به کاج همسایه سلام کنی و سارها بر خوان ما بنشینند و مردمان مهربان تر از درخت شوند. اینک رنجه مشو اگر در مغازه ها پای گل ها بهای آن را می نویسند و خروس را پیش از سپیده دم سر می برند و اسب را به گاری می بندند... خوراک مانده را به گدا می بخشند. چنین نخواهد ماند.

بر بلندای خود بالا رو و سپیده دم خود را چشم براه باش. جهان را نوازش کن. دریچه را بگشا. پیچک راببین. بر روشنی بپیچ. از زباله ها رو مگردان که پاره حقیقت است. جوانه بزن.

لبریز شو تا سرشاری ات به هر سو رو کند. صدایی تو را می خواند. روانه شو. سرمشق خودت باش. با چشمان خودت ببین. با یافته خویش بزی. در خود فرو شو تا به دیگران نزدیک شوی. پیک خود باش. پیام خودت را بازگوی. میوه از باغ درون بچین. شاخه ها چنان بارور بینی که سبد ها آرزو کنی و زنبیل ترا گرانباری شاخه ای بس خواهد بود.

میان این روز ابری من تو را صدا زدم. من ترا میان جهان صدا خواهم کرد و چشم براه صدایت خواهم ماند و در این دره تنهایی تو آب روان باش و زمزمه کن. من خواهم شنید.

بوی باران

بوی باران.... چشمانم را می بندم... احساس سبکی میکنم... حس پرواز دارم... به یاد تو می افتم... حتما تو هم به یاد من هستی!

بارها با هم زیر باران قدم زدیم. دستهای تو سهم من بود و دستهای من سهم تو...

چه آرامشی! چه خاطرات شیرینی!زمانها گذشتند و من هنوز تو را در ذهنم زنده نگاه داشته ام. مثل یک نور. نوری که هیچوقت کور نمی شود. هنوز کنار تو هستم اما دستهای تو دیگر سهم من نیست! تو در آغوش خاک... و من هنوز بیادت هستم. هنوز همراهت هستم. باران بهانه است. میخواهم ثانیه ای با تو باشم میخواهم بنویسم اما...

زندگی من! برای تو حرفهای زیادی دارم.میخواهم خاطرات خوب را به یادت بیارم. میخواهم در کنار تو بخوابم. میخواهم باز باران ما را خیس کند. باز چشمهای نازت را زیر باران ببینم. شاید من لایق تو نیستم ولی به یادت می مانم. تا آخرین نفس. با هر باران، با هر شب، با هر گریه، با هر سکوت، با هر روز، با هر حرف، با هر خنده و با هر نفس به یاد تو هستم نازنینم...

به قلم: پرکاس

(با اندکی ویرایش)

ای که چون زمستانی

ای که چون زمستانی

و من دوست دارمت

دستت را از من مگیر

برای بالا پوش پشمین‌ات

از بازی‌های کودکانه‌ام مترس.

همیشه آرزو داشته‌ام

روی برف، شعر بنویسم

روی برف، عاشق شوم

و دریابم که عاشق

چگونه با آتش ِ برف می‌سوزد!

  

نزار قبانی

باد

باد
به گیسوان تو
حسادت می کند !
از آنجا فهمیده ام
که هر وقت شانه اَش می کنی ...
کودکانه و بی پروا
پریشانش می کند ... !

علیرضالک