از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

اول آبی بود این دل ، آخر اما زرد شد

اول آبی بود این دل ، آخر اما زرد شد

آفتابی بود ، ابری شد ، سیاه و سرد شد

آفتابی بود ، ابری شد ، ولی باران نداشت

رعد و برقی زد ولی رگبار برگ زرد شد

صاف بود و ساده و شفاف ، عین آینه

آه ، این آیینه کی غرق غبار و گرد شد؟

هر چه با مقصود خود نزدیکتر می شد ، نشد

هر چه از هر چیز و ناچیز دوری کرد ، شد

هر چه روزی آرمان پنداشت ، حرمان شد همه

هر چه می پنداشت درمان است ، عین درد شد

درد اگر مرد است با دل راست رویارو شود

پس چرا از پشت سر خنجر زد و نامرد شد؟

سربه زیر و ساکت و بی دست و پا می رفت دل

یک نظر روی تو را دید و حواسش پرت شد

بر زمین افتاد چون اشکی ز چشم آسمان

ناگهان این اتفاق افتاد ، زوجی فرد شد

بعد هم تبعید و زندان ابد شد در کویر

عین مجنون از پی لیلی بیابانگرد شد

کودک دل شیطنت کرده است یک دم در ازل

تا ابد از دامن پر مهر مادر طرد شد * 

 

قیصر امین پور

چشمانت را ببند

چشمانت را ببند و فکر کن
روی صندلی چرخ دار به دنیا آمده ای
این شهر
زنی را که روی پای خودش راه می رود
دوست ندارد!
از: پوپک ریاضی

دلتنگ که شدی

دلتنگ که شدی
برای دو نفر چای بریز
سهم خودت را بنوش
و بگذار سهم من
به عادت همیشگی اش
از دهن بیفتد!
از: محمدمسعود کرمی

هزار سال پیرتر شده ام

هزار سال پیرتر شده ام
نمی دانم بوسه تو مرا
هزار ساله کرد
یا زمین هزار بار بیشتر
به دور خورشید گشته است
از: بیژن جلالی

وقتی راه رفتن آموختی،

وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز.

و دویدن که آموختی، پرواز را.
راه رفتن بیاموز

زیرا راههایی که می روی جزئی از تو می شود

و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند.دویدن بیاموز

چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زود باشی دیر.و پرواز را یاد بگیر

نه برای اینکه از زمین جدا باشی

برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی...

  

عرفان نظر آهاری

کاش میدانستی

به مرگ گرفته ای مرا تا به تبی راضی شوم
کاش می دانستی
به مرگ راضی ام وقتی که
تب می کنم از دوری ات!
از: محسن کیوان

دانستن این همه سکوت

محبوبم!

من هم دلم نمی خواهد

در ایستگاهی توقف کنم

که تحمل باران را ندارد

می خواهم سرم را از پنجره صبح بیرون بیاورم

و در تابستان نگاهت

به درختی تکیه دهم

که خانم جان

شب های جمعه

با دو مروارید درشت

که زیاد هم دوستشان نداشت

کنارش می نشست

و آیت الکرسی می خواند

من هم از رنگ سبز

که این روزها خیلی زیاد در کوچه پیدایش می شود

خسته شده ام

رنگی که سبزِ حیاتِ خانه ی خانم جان نیست

خانه ی خانم جان

با آن حوض آبی ِ سه وجب در سه وجبش

که شب های کوتاه تابستان

ماه می توانتست در پاشویه اش آواز بخواند

و چشم ماهیِ ِ سیاه کوچکش را

به عمق دراز دریاها باز کند

می دانم، می دانم

تو هم از اینهمه رنگ

که بوی غروب و بانگ خروس را به خانه می آورد

خسته شده ای

حتی از چشم های میشی روشنت

که طعم کودکی آفتاب را دارد

حالا گفتگو از بره های کهکشان و بوسه ی بامدادی و آواز چکاوک

ارزانی من و تو

که نیم شبها هم می ترسیم

مشت ِ آبی از اقیانوس رویا برداریم

و به صورت هم بپاشیم

محبوبم!

بگذار وقتی نه فردایی داریم و نه دیروزی

لااقل عاشق باشیم

ما که می دانیم

دیگر با مخمل صدای بنان

نمی توانیم زیر باران صبحگاهی راه برویم

و به شفیره ی کرم ابریشم، بگوییم پروانه

ما که می دانیم

آدمی اگر خانه زاد ستاره ی صبح هم باشد

همیشه آوازهایش از زندگی اش زیباتر است

ما که می دانیم

تاریکی، نه گناه آدمی، نه گناه پروانه ای ست

که به سایه ی انجیری پناه می برد

آری محبوبم!

ما می دانیم

در سمت تاریک جهان

شمشیرها هرگز برای گاو آهن شکسته نخواهد شد

و هر اتفاقی که در این جهان ِ بزرگ بیفتند

ذره ای از زیبایی آزادی نمی کاهد

آه محبوبم!

شکوفه های گیلاس که رنگ گرفت

باران که بارید

پروانه که روی سینه ها ی تو خوابش برد

اردیبهشت که آمد

برای دانستن این همه سکوت

به متن غزل های عاشقانه سفر می کنم

به آفتاب

که درپیراهن توخانه دارد.

  

محمدرضا رحمانی

پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است

پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است
پشت سر هر آنچه که دوستش می داری
و تو برای این که معشوقت را از دست ندهی
بهتر است بالاتر را نگاه نکنی
زیرا ممکن است چشمت به خدا بیفتد
و او آنقدر بزرگ است
که هر چیز پیش او کوچک جلوه می کند
پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است
اگر عشقت ساده است و کوچک و معمولی
اگر عشقت گذراست و تفنن و تفریح
خدا چندان کاری به کارَت ندارد
اجازه می دهد که عاشقی کنی
تماشایت می کند و می گذارد که شادمان باشی . . .
اما هر چه که در عشق ثابت قدم تر شوی
خدا با تو سختگیرتر می شود
هر قدر که در عاشقی عمیق‌تر شوی و پاکبازتر
و هر اندازه که عشقت ناب تر شود و زیباتر
بیشتر باید از خدا بترسی
زیرا خدا از عشق های پاک و عمیق و ناب و زیبا نمی گذرد
مگر آنکه آن را به نام خودش تمام کند
پشت سر هرمعشوقی خدا ایستاده است
و هر گامی که تو در عشق برمی داری
خدا هم گامی در غیرت برمی دارد
تو عاشق تر می شوی و خدا غیورتر
و آنگاه که گمان می کنی معشوق چه دست یافتنی است
و وصل چه ممکن و عشق چه آسان
خدا وارد کار می شود و خیالت را درهم می ریزد
و معشوقت را درهم می کوبد
معشوقت، هر کس که باشد
و هر جا که باشد و هر قدر که باشد
خدا هرگز نمی گذارد میان تو و او، چیزی فاصله بیندازد
معشوقت می شکند و تو ناامید می شوی
و نمی دانی که ناامیدی زیباترین نتیجه عشق است
ناامیدی از اینجا و آنجا
ناامیدی از این کس و آن کس
ناامیدی از این چیز و آن چیز
تو ناامید می شوی و گمان می کنی
که عشق بیهوده ترین کارهاست
و بر آنی که شکست خورده ای
و خیال می کنی که آن همه شور و آن همه ذوق
و آن همه عشق را تلف کرده ای
اما خوب که نگاه کنی
می بینی حتی قطره ای از عشقت
حتی قطره ای هم هدر نرفته است
خدا همه را جمع کرده و همه را برای خویش برداشته
و به حساب خود گذاشته است
خدا به تو می گوید:مگر نمی دانستی
که پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است؟
تو برای من بود که این همه راه آمده ای
و برای من بود که این همه رنج برده ای
و برای من بود که اینهمه عشق ورزیده ای
پس به پاس این ؛ قلبت را و روحت را و دنیایت را وسعت می بخشم
و از بی نیازی نصیبی به تو می دهم.و این ثروتی است که هیچ کس ندارد
تا به تو ارزانی اش کند
فردا اما تو باز عاشق می شوی
تا عمیق تر شوی و وسیع تر و بزرگ تر و ناامیدتر
تا بی نیازتر شوی و به او نزدیکتر
راستی :اما چه زیباست
و چه باشکوه و چه شورانگیز
که پشت سر هر معشوقی خدا ایستاده است!
 

عرفان نظر آهاری

به احترام بودنت

به این روزها بگو به احترام بودنت بایستند.

به این ساعت‌ها بگو آهسته‌تر بروند؛

می‌خواهم کنار دستهایت مقبره‌ای بسازم

و تمام ابرها را از تمام پاییزها،

تمام گنجشکها را از تمام درختها،

به صبح این خانه بیاورم،

ساعت را کوک کنم

و در انتظار «صبح ‌بخیر» تو دراز بکشم.

  

مریم ملک دار

چگونه فکر می کنی پنهانی و به چشم نمی آیی؟

چگونه فکر می کنی پنهانی و به چشم نمی آیی؟

تو که قطره بارانی بر پیراهنم دکمه طلایی بر آستینم کتاب کوچکی در دستانم و زخم کهنه ای بر گوشه ی لبم
مردم از عطر لباسم می فهمند
که معشوقم تویی از عطر تنم می فهمند که با من بوده ای از بازوی به خواب رفته ام می فهمند
که زیر سر تو بوده است...
 

نزار قبانی

بگذار قفل ها و کلید ها کار خودشان را کنند

بگذار قفل ها و کلید ها کار خودشان را کنند

ما چرا باور کنیم درهای بسته ی بین خودمان را؟
چرا به جای گریستن به تنهایی اعتقاد نیاوریم؟
نگاه کن
گنجشک های مست پشت پنجره
زندگی را با خود از این شاخه به آن شاخه می برند
تو اما روی کاناپه بست نشسته ای
و می گذاری کوچه هایمان به بن بست برسند
بی خیال با کاموا های آبی ات دریا می بافی
من آن طرف نگاهت دست و پا می زنم در خودم
عینک آوردم
تعارف کردم به تو
و سعی کردم خودم را به درشت نمایی بزنم
تو اما
همچنان دریا می بافی
که مرا غرق کرده باشی!

از:مریم نظری

از دیدار تو بازمی‌گردم

از دیدار تو بازمی‌گردم
با دست‌هایی که در دست‌های‌ام جا مانده‌اند
و حرف‌هایی که در دهان‌ام...
از دیدار تو بازمی‌گردم
با چشم‌هایی،
که راه خانه را بازنمی‌شناسد
کسی در رگ‌های‌ام راه می‌رود
کسی در قلب‌ا‌م می‌ایستد
و در جیب‌هایم دستی‌ست
که بوی ِ عشق می‌دهد...
در آیینه نگاه می‌کنم
تو را می‌بینم

  

مریم ملک دار

بگذار دهان تو را ببوسم

آفریدگارا
بگذار دهان تو را ببوسم
غبار ستاره‌ها را از پلک فرشتگانت بروبم
کف خانه‌ات را
با دمب بریده شیطان جارو کنم
متولد شدم
در مرز نازک نیستی
سگ‌های شما
از دهان فرشتگان دو رو نجاتم دادند


پروردگارا

نه درخت گیلاس، نه شراب به
از سر اشتباهی، آتش را
به نطفه‌های فرشته‌ای آمیختی
و مرا آفریدی.
اما تو به من نفس بخشیدی عشق من
دهانم را تو گشودی
و بال مرا که نازک و پرپری بود
تو به پولادی از حریر مبدل کردی
سپاسگزارم خدای من
خنده را برای دهان او
او را به خاطر من
و مرا، به نیت گم شدن آفریدی.
 

شمس لنگرودی

خواب هایم بوی تن تو را می دهد

خواب هایم بوی تن تو را می دهد
نکند
آن دورترها
نیمه شب
در آغوشم می گیری؟ 

 

فدریکو گارسیا لورکا

آشیان تو

تنهایی ِ یک درختم

و جز این‌ام هنری نیست

که آشیان تو باشم!

 

احمد شاملو

لالایی

عاشق که می شوی

لالایی خواندن هم یاد بگیر

شب های باقیمانده ی عمرت

به این سادگی ها

صبح نخواهند شد...!

 

مهدیه لطیفی

چون سیب رسیده ای

چون سیب رسیده ای رها شده در رویا
با رود می روم
کاش
شاخه ای که از آب می گیرم
دست تو باشد. 

 

شمس لنگرودی

در انتظار توام

در انتظار توام
در چنان هوایی بیا
که گریز از تو ممکن نباشد
تو
تمام تنهایی‌هایم را
از من گرفته‌ای
خیابان‌ها
بی حضور تو
راه‌های آشکار جهنم‌اند
 

شمس لنگرودی

تمام خنده هایم را نذر کرده ام

تمام خنده هایم را نذر کرده ام

تا تو همان باشی که صبح یکی از روزهای خدا

عطر دستهایت،

دلتنگی ام را به باد می سپارد...

  

سیدعلی صالحی

رد انگشت هات

رد انگشت هات

تنم را شعله ور می کند

به این لبخند می زنم

که هر ناخنی

دست مهربانی هم

همراهش هست.

نیست؟

@

من عاشق توام

بانوی تو

وقتی مرا نبینی

نیستم؛

نابود و نیست.

@

خوشبختی

تعریف های گونه گون دارد

به تعداد آدم های دنیا.

عمر من یکی

به خوشبختی قد نمی دهد

گل قشنگم!

می دانم در انتظار تو

فرو می شکند

و تو خوب می دانی که من

خوشبختی نمی خواهم

تو را می خواهم 

 

عباس معروفی

در کنار تواَم! دوست‌ من‌

در کنار تواَم! دوست‌ من‌
احساسم‌ را با تو در میان‌ می‌گذارم‌
اندیشه‌هایم‌ را با تو قسمت‌ می‌کنم‌
راهی‌ مشترک‌ پیش‌ِ پایت‌ می‌گذارم‌
اما ازآن‌ِ تو نیستم‌
با مسئولیت‌ خود زند‌گی‌ می‌کنم‌

مرا به‌ ماندن‌ مجبور نکن‌! دوست‌ من‌
احساسم‌ را به‌ کفه‌ی‌ قضاوت‌ نگذار
نه‌ اندیشه‌یی‌ برایم‌ معین‌ کن‌
و نه‌ راهی‌ برای‌ درنوشتن‌
به‌ تصاحبم‌ نکوش‌ُ
تعهداتم‌ را نادیده‌ مگیر
اگر از آزادی‌ محرومم‌ کنی‌
دوست‌ من
تو را از بودنم‌ محروم‌ خواهم‌ کرد  

 

مارگوت بیکل

زلف او برده قرار خاطر از من یادگاری

زلف او برده قرار خاطر از من یادگاری

من هم ازآن زلف دارم یادگاری بیقراری

روزگاری دست در زلف پریشان توام بود

حالیا پامالم از دست پریشان روزگاری

چشم پروین فلک از آفتابی خیره گردد

ماه من در چشم من بین شیوه شب زنده‌داری

خود چو آهو گشتم از مردم فراری تاکنم رام

آهوی چشم تو ای آهوی از مردم فراری

گر نمی‌آئی بمیرم زانکه مرگ بی‌امان را

بر سر بالین من جنگ است با چشم انتظاری

خونبهائی کز تو خواهم گر به خاک من گذشتی

طره مشکین پریشان کن به رسم سوگواری

شهریاری غزل شایسته‌ی من باشد و بس

غیر من کس را در این کشور نشاید شهریاری

شهریار

مرا چو با غم هجران گذاشتی و گذشتی

مرا چو با غم هجران گذاشتی و گذشتی

به قلبم آتش سوزان گذاشتی و گذشتی


چو یافتی که اسیر کمند زلف تو گشتم

مرا به حال پریشان گذاشتی و گذشتی


دلم به غمزه ربودی و بر خلاف مروت

به عشق خویش گروگان گذاشتی و گذشتی


مگر در آینه کردی نظر که دیده ی ما را

چو چشم آینه حیران گذاشتی و گذشتی


مر ار چه بر سرعهد تو پایدار بماندم

تو پای بر سر پیمان گذاشتی و گذشتی


خلاف عهد قرین با رقیب گشتی و ما را

قرینه حسرت و پیمان گذاشتی و گذشتی 

 

سید رضا بهشتی نژاد

می‌خواهم در خواب تماشایت کنم

می‌خواهم در خواب تماشایت کنم
می‌دانم که شاید هرگز اتفاق نیافتد.
می‌خواهم تماشایت کنم در خواب،
بخوابم با تو
تا به درون خوابت درآیم
چنان موج روان تیره‌‌ای

که بالای سرم می‌لغزد،

و با تو قدم بزنم


از میان جنگل روشن مواج برگ‌های آبی و سبز
همراه خورشیدی خیس و سه ماه
به سوی غاری که باید در آن هبوط کنی

تا موحش‌ترین هراس‌هایت

می‌خواهم آن شاخه‌ی نقره‌ای را ببخشم به تو


آن گل سفید کوچک را
کلمه‌ای که تو را حفظ می‌کند
از حزنی که در مرکز رویاهایت زندگی می‌کند
می‌خواهم تعقیبت کنم
تا بالای پلکان و دوباره
قایقی شوم که که محتاطانه تو را به عقب بر می‌گرداند
شعله‌ای در جام‌های دو دست
تا آن‌جا که تنت آرمیده است
کنار من،
و تو به آن وارد می‌شوی

به آسانی دمی که برمی‌آوری

می‌خواهم هوا باشم
هوایی که در آن سکنی می‌کنی
برای لحظه‌ای حتی،
می‌خواهم همان‌قدر قابل چشم‌پوشی و
همان‌قدر ضروری باشم.

از: مارگارت آتوود

ترجمه: محسن عمادی

من همان سربازم

عشق
راهی‌ست برای بازگشت به خانه
بعد از کار
بعد از جنگ
بعد از زندان
بعد از سفر
بعد از …
من فکر می‌کنم
فقط عشق می‌تواند
پایان رنج‌ها باشد
به همین خاطر
همیشه آوازهای عاشقانه می‌خوانم
من همان سربازم
که در وسط میدان جنگ
محبوبش را فراموش نکرده است.

"رسول یونان"

دلفین های آبی

هر صبح

از خواب می پرم

عجله می کنم

دلفین های آبی را بـه موهایم می زنـم

جای ِ لب هایت را بـر لب هایم صـورتی می کنـم

مـیـز را می چینم

صدایـت می زنـم

بعـد بـه یـاد می آورم

از پـاییز بـه بعد

دیگر نبوده ای و من

هر صبح از خواب پریده ام

عجله کرده ام

دلفین هـای ِ آبی را بـه مـوهایم زده ام

جای ِ لب هایت را بـر لـب هایـم صورتی کـرده ام

میز را چیده ام و بعد

صدایت زده ام...

"روجا چمنکار"

واژه هایت در قلب من

واژه‌هایت‌ در قلب‌ من‌
دایره‌های‌ سطح‌ آب‌ را مانندند!

بوسه‌ات‌ بر لبانم‌،
به‌ پرنده‌یی‌ در باد می‌ماند!

چشمان‌ سیاهم‌ بر روشنای‌ اندامت‌،
فوّاره‌های‌ جوشان‌ در دل‌ شب‌ را یادآورند!

"فدریکو گارسیا لورکا"

چه دلپذیر است

چه دلپذیراست اینکه گناهانمان پیدا نیستند
وگرنه مجبور بودیم
هر روز خودمان را پاک بشوییم
شاید هم می بایست زیر باران زندگی می کردیم
و باز دلپذیر و نیکوست اینکه دروغهایمان
شکل مان را دگرگون نمی کنند
چون در اینصورت حتی یک لحظه همدیگر را به یاد نمی آوردیم
خدای رحیم ، تو را به خاطر این همه مهربانی ات سپاس.
"فدریکو گارسیا لورکا"

تو بگو دوستم داری

تو بگو دوستم داری
من ثابت می کنم ، انسان جانوری پرنده است!

"حسن خرمی"

پلنگ و ماه

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود

... و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من - دل مغرورم - پرید و پنجه به خالی زد

که عشق - ماه بلند من - ورای دست رسیدن بود

گل شکفته ! خداحافظ اگر چه لحظة دیدارت

شروع وسوسه‌ای در من به نام دیدن و چیدن بود

من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری

که هر دو باورمان ز آغاز به یکدگر نرسیدن بود

اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما

بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود

شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من

فریبکار دغل‌پیشه بهانه‌اش نشنیدن بود

چه سرنوشت غم‌انگیزی که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می‌بافت ولی به فکر پریدن بود

"حسین منزوی"

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست

گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک

جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

این قافله از قافله سالار خراب است

اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست

تا آئینه رفتم که بگیرم خبر از خویش

دیدم که در آن آئینه هم جز تو کسی نیست

من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما

آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است

حیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست

امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست

فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست

در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است

وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست

"هوشنگ ابتهاج"

(ه.الف.سایه)

نگاهت

نگاهت!
نگاهت چه رنج عظیمی ‌است،
وقتی به یادم می‌آورد
که چه چیزهای فراوانی را
هنوز به تو نگفته‌ام ...  


 (آنتوان دوسنت اگزوپری)

اگر یک شب جایِ خدا را بگیرم

اگر یک شب جایِ خدا را بگیرم

مرا با این شکل و شمایل

این لباس ها...

توی اتاقت راه می دهی؟

بعد آرام بگیری و

فکر کنی خسته ای

بندِ دلم پاره شود

با همین دست ها

برایت...

شعر دانه کنم

گردنبند بسازم؟

پنجره باز بماند

دمِ صبح... موهایت را

روی دوشم می اندازی؟

کدام ستاره را به بالشت سنجاق کنم

زودتر پلکت سنگینی می کند؟

چند فرشته دورِ سرت بال بال بزنند

دل به رویا می دهی؟

اصلاً هیچوقت گفته بودم

می خواهم خوابیدنت را تماشا کنم؟

"امیر ساقریچی"

(رها)

شبانگاهان

شبانگاهان که مه می رقصد آرام
میان آسمان گنگ و خاموش
تو در خوابی و من مست هوس ها
تن مهتاب را گیرم در آغوش...

"فروغ فرخزاد

تو را می خواهم

تو را می خواهم و دانم که هرگز

به کام دل در آغوشت نگیرم

توئی آن آسمان صاف و روشن

من این کنج قفس، مرغی اسیرم...

"فروغ فرخزاد"

چقدر تنهایم

میان این همه مهمان
چقدر تنهایم
وقتی ،
مابین این همه کفش
کفش های تو نیست ...
"ناصر رعیت نواز"

گنجشک ها

بچه ها خنده خنده به گنجشک ها سنگ می زنند

و آنها جدی جدی می‌میرند!

"زنده یاد حسین پناهی"

مرا ببخش اگر دوستت دارم

این ابرها را

من در قاب پنچره نگذاشته ام

که بردارم.

اگر آفتاب نمی تابد

تقصیر من نیست

با این همه شرمنده توام

خانه ام

در مرز خواب و بیداری ست

زیر پلک کابوس ها

مرا ببخش اگر دوستت دارم

و کاری از دستم بر نمی آید.

"رسول یونان"

هیچ میدانی؟

هیچ می دانی؟

تا تو در آغوش من گل نکنی‌

این بهار ، بهار نمی‌‌شود...

"نیکی فیروزکوهی"

مرسی که هستی

مرسی که هستی
و هستی را رنگ می‌‌آمیزی
هیچ چیز از تو نمی‌خواهم
فقط باش
فقط بخند
فقط راه برو...
نه،راه نرو
می‌ترسم پلک بزنم
دیگر نباشی.

"عباس معروفی"

در خواب تو بیدار بودم

در خواب تو بیدار بودم  

 سرگردان و بیدار  

 حتا همان لباس صورتی هم تنت نبود  

 موهات دور صورتت...  

 دیده‌ای ماه خرمن می‌زند؟  

 آسمان مثل پرده‌های سیاه از دور صورتش فرومی‌ریزد دیده‌ای؟...  

 نفس می‌زدی و من بین لب‌ها و سینه‌هات سرگردان بودم  

 گفتی کجایی؟  

 گفتم سرگردانی 

 

 قید زمان است نه مکان  

 

عباس معروفی

یواشکی

ﻣﻦ ﻫﻨوز
ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ   ... 

 ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ... 

 ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ... 

 ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ
ﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮ ﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ.


از : ناظم حکمت

نباید عاشقت می شدم

نگاهت را

هنوز از روی عینکم
پاک نکرده ام
و ته کفش هایم
هنوز یک تکه از جنگل
حضور دارد!من هنوز
خوابهای سفید
می بینم
و فکرهای کهنه ای دارم...می دانم
اشتباه کردم
نباید عاشقت می شدم!
"راحله ترکمن"

دستانم بوی گل می داد

دستانم بوی گل می داد

به جرم چیدن گل

به کویر تبعیدم کردند
و یک نفر نگفت

شاید

گلی کاشته باشد ...


از : سینا به منش - مجموعه شعری آهوی ناتمام

هیچ چیزی از تو نمی‌خواستم

هیچ چیزی از تو نمی‌خواستم
عشق من!فقط می‌خواستم
در امتداد نسیم
گذشته‌ را به انبوه گیسوانت ببافم
تار به تار
گره بزنم به اسطوره‌های نارنجی
که هنگام راه رفتن
ستاره‌های واژگانم
برایت راه شیری بسازند
می‌خواستم سر هر پیچ
یک شعر بکارم
بزنی به موهات
که وقتی برابر آینه می‌ایستی
هیچ چیزی
جز دست‌های من
بر سینه‌ات دل دل نکند
می‌خواستم تمام راه با تو باشم
نفس بزنم
برایت بجنگم
بخاطرت زخمی شوم
و مغرور، پای تو بایستم
بر ستون یادبود شهر.
 

عباس معروفی

مرز میان من و تو

تنها مرز میان من و تو
تکه پارچه ای ست... 

  دکمه ی اولت را باز کن
حواس شعر که پرت شد
لشکر بوسه را برای فتح سرزمین تنت
تجهیز کرده ام .
 

شهریار شفیعی

رسالت من

از تو با عطرها وُ آینه‌ها

از تو با خنیاگران‌ دوره گرد

از تو با بلوغ‌ پس‌کوچه‌ها

از تو با تنهایی‌ انسان‌

از تو با تمام‌ نفس‌های‌ خویش‌ سخن‌ خواهم‌ گفت!

تو را به‌ جهان‌ معرفی‌ خواهم‌ کرد

تا تمام‌ دیوارها فرو ریزند

و عشق‌ بر خرابه‌های‌ تباهی‌

مستانه‌ بگذرد!

رسالت‌ دیگری‌ در میانه‌ نیست‌!

من‌ به‌ این‌ رباط‌ آمده‌ام

تا تو را زندگی‌ کنم‌

و بمیرم! 

 

یغما گلرویی

انعکاس

کوه نیستی

اما،

صدایت که می زنم،

شعر و شور و عشق

به من باز می گردد...

  

مریم ملک دار

کافه چی

من قولِ تو را به تمامِ شهر داده بودم
به تمام کوچه های بن بست
به تمام سنگفرشهای خیس
به تمام چترهای بسته
به تمام کافه های دنج

اما حالا که فنجان ها
از من نا امید شده اند
باور میکنم
از اول هم کافه چی
قولِ تو را
به قهوه ی دیگری داده بود !  

 

سمانه سوادی

خالی

عجیب هوس کرده ام

دستهایت را

مثل نوزادی که در جستجوی سینه ی مادرش

با دهان باز

تمام گهواره را

نفس می کشد

دستهای من

خالی اتاق را

به کبودی می رود

وقتی نا امید می شود

از لمس مهربان ترین اتفاقی که

نمی افتد

از چشمهایم...! 

 

سمانه سوادی