از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

خنده های تو

عشق
همین خنده های ساده توست
وقتی
با تمام غصه هایت
می خندی
تا از تمام غصه هایم
رها شوم.
"صبا میراسماعیلی"

دلم واست تنگ می شه

من می دونم که تو خوبی

اما می دونم که خیلی خوب نیستی
می دونم که دوست دارم
اما مطمئنم که خیلی دوست ندارم
می دونم که خیلی قشنگی
اما باور دارم که خوشکل تر از تو زیاد هست
می دونم که عاشقتم
ولی اگه یکی پیدا بشه می تونم دوباره عاشق بشم
اما تو نمی دونی که من گاهی...

بیشتر وقت ها...

همیشه ....
دلم واست تنگ می شه.

"شل سیلور استاین"

گریه می کنم

خوب حرف زدن بلد نیستم

آدم ِ جالبی هم نیستم

اما جوری دوستت دارم

که وقتی نیستی گریه می کنم...

" سعید شجاعی

من ناگزیرم از دوست داشتن

من ناگزیرم از دوست داشتن
باد اگر بایستد
مرده است.
"مژگان عباسلو"

ای دوست به دوستی قرینیم ترا

ای دوست به دوستی قرینیم ترا

هرجا که قدم نهی زمینیم ترا

در مذهب عاشقی روا کی باشد

عالم تو ببینیم و نه بینیم ترا

"مولانا"

تکلیف من

تکلیف من چیست؟
که فرار از من فرار می کند
وقتی

"تو را دوست داشتن"
شغل من است!

"مهدیه لطیفی"

به جای شعر

شاید الان کنار تو بودم
اگر به جای این‌همه شعر
از کلمات طنابی بافته بودم...

"مریم ملک دار"

پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من

پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من

سرو خرامان منی ای رونق بستان من

چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو

وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم

چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم

ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

بی پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا

در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من

از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم

ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو

ای شاخه‌ها آبست تو وی باغ بی‌پایان من

یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی

پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من

ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها

ای آن بیش از آن‌ها ای آن من ای آن من

چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست

اندیشه‌ام افلاک نیست ای وصل تو کیوان من

بر یاد روی ماه من باشد فغان و آه من

بر بوی شاهنشاه من هر لحظه‌ای حیران من

ای جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشیدت جدا

بی تو چرا باشد چرا ای اصل چارارکان من

ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من

ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من

"مولانا"

هنوز دوستت دارم

تو که می خوانی

بدان که هنوز دوستت دارم

و به خاطر توست

که هنوز می نویسم

روزی که جهان خواست بایستد

بگو به گونه ای از چرخش بماند

که من

در نزدیک ترین فاصله

از تو مرده باشم ....


"
فخری برزنده

استرس

هیچ می دانی

عکس هایی که از خودت

می فرستی برایم ،

پراسترس ترین اتفاق زندگی منند!؟

عکس هایی که

یکی پس از دیگری

در حافظه ی گوشی سیو می کنم

بی آنکه درست نگاهشان کنم...

حتی در خاطرم نمانده

که توی آن عکس برفی

شال گردن انداخته بودی یا نه ...

یا توی آن عکس ظهرِ تابستانی ات

عینک دودی به چشم داشتی یا نداشتی ...

فقط به طرز احمقانه ای

خودم را عذاب می دهم که:

حالا که «من» این عکس ها را نینداخته ام،

نکند عکاس،«او» باشد!؟

"نفیسه سادات موسوی"

هرچند نداری تو ز احساس، نشانی

هرچند نداری تو ز احساس، نشانی

من عاشق لبخند توام، گرچه ندانی

مغرور و بداخلاق بشو با همه، اما

«با من به ازین باش که با خلق جهانی»

"نفیسه سادات موسوی"

می ترسم

می ترسم

نه مثل دیوانه از بچه ها

نه مثل بچه ها از دیوانه

می ترسم

کسی نه خودت را

که دوست داشتنت را

از من بگیرد.

"علی کریمی کلایه"

زمستان را با شال گردنی تو می شناسم

زمستان را

با شال گردنی تو می شناسم

و هوس پارو کردن برفی از بامی

که روبروی پنجره خانه توست

برف آب می شود

و من همچنان تو را تماشا می کنم

با فنجان چای نیم خورده

و کتابی در دست

روی صندلی لهستانی با عینکی خسته

اتاقت مجموعه شعری ست

که هیچ ذهنی نمی تواند مسمومش کند

اتاقت موزه ی دوستت دارم هاست...

از: وحید پور زارع

سخنی از اوشو

جای یک چیزرادرزندگیت عوض کن  

 تا زندگیت زیبا شود! 

بجای ترس ازخدا، 

 

 عشق را جایگزین کن 

 

 

اوشو

من ونگاهم مال تو

دلتنگی من تمام نمی‌شود
همین که فکر کنم
من و تو دو نفریم
دلتنگ‌تر می‌شوم برای تو
چقدر دنیای رمان
قشنگ است نیمه شب
کاش ‌می‌توانستم
دست‌هات را بگیرم
و تو را بنویسم
کاش نقاشی بلد بودم
دوست داشتن تو
زیباترین گلی ا‌ست
که خدا آفریده
گفته بودم؟
آنقدر شوق‌انگیزی
که سجده می‌کنم
تو را
بلند بالای من!خیال کن از جنس آتشم
از همه‌ی دنیا که بگذرم
از آغوش تو
چشم نمی‌پوشم آقای من!نمی‌پوشم
تو شعر بگو
من تو را می‌نویسم
تو حرف بزن
من مست می‌شوم
سیر که نمی‌شوم!
داشتم با خدا
یک ‌قل دوقل بازی می‌کردم
تا دیدمت
سنگ‌ها را ریختم توی دامنش
دویدم به سوی تو
توفان
همه چیز را برده بود
ملافه راکشیدم
که تو را باد نبرد
بانوی من!
حالا همه چیز
جزیی از توست
زمین و آسمان و خدا
اگر خدا نیستی
چرا تکی؟
یگانه‌ی من!
توی شعر بگو
زندگی من با تو
عاشقانه است
تو با دست‌هات
من و بوسه‌هام
خورشید و خنده‌هات
مال من
بهار و بودنت
مال من
دلم را به گردنت می‌آویزم
من و نگاهم مال تو


"عباس معروفی"

زخمی کهنه ام

زخمی کهنه‌ام
سایه‌ی رنجی پایان یافته
دوستت دارم
و به لمس سرانگشتانت

بر سایه‌ی این زخم دلخوشم 

 

شمس لنگرودی

گم گشته ام

در انتهای هر سفر

در آیینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚کجا
ندیده ای مرا ؟ 

 

حسین پناهی

سخنی از اوشو

هر لحظه را چنان باشکوه زندگی کن 

 که گویی واپسین لحظه زندگیت است 

  

و کسی  چه میداند!؟  

 شایدکه واپسین لحظه  باشد... 

 

 

اوشو

فردای من تویی

امروز به پایان می رسد
از فردا برایم چیزی نگو
من نمی گویم :فردا روز دیگریست
فقط می گویم :تو روز دیگری هستی
تو فردایی
همان که باید به خاطرش زنده بمانم
 

جبران خلیل جبران

برای ستایش تو بهشت جای حقیری است

مگر نمی‌گویند که هر آدمی
یک بار عاشق می‌شود ؟
پس چرا هر صبح که چشم‌هات را باز می‌کنی
دل می‌بازم باز ؟
چرا هربار که از کنارم می‌گذری
نفست می‌کشم باز ؟
چرا هربار که می‌خندی
در آغوشت در به در می‌شوم باز ؟
چرا هر بار که تنت را کشف می‌کنم
تکه‌های لباسم بال درمی‌آورند باز ؟
گل قشنگم
برای ستایش تو
بهشت جای حقیری ست
با همین دست‌های بی‌قرار
به خدا می‌رسانمت.

  

عباس معروفی

هیچ چیز این شهر تو را از من کم نمی کند

نگو هنوز دست‌هایم برای گرفتن زندگی کوچک‌اند. 

 

 برای این «فرصت بزرگ» به اندازه‌ی کافی بزرگ شده‌ام.  

 شب‌ها این را بهتر می‌فهمم. 

 

 وقتی زندگی سبک می‌شود و من و این روح بیقرار بهتر با هم کنار می‌آییم.  

 

انگار در سیاهی شب، همه‌ چیزهای پیش پا افتاده محو می‌شوند. 

 

شاید این تویی که با عصای جادویی‌ات آن‌ها را مثل سنگریزه‌هایی بی‌مقدار به کناری می‌اندازی 

همیشه جایی من و تو به نقطه‌ی تلاقی می‌رسیم.  

 

کف دست‌هایمان را خوب نگاه کنی، پیداست.  

 

یک جایی خطوط رنگ پریده‌ی دست من با دست‌های تو پررنگ می‌شوند.

 دوباره؟ دوباره زمستان؟ دوباره دی ماه؟ 

نه، چیزی نیست. 

 

 نمی‌دانم زمستان چه خوابی برای ما دیده اما این را می‌دانم 


هیچ چیز این شهر
تو را از من
کم نمی‌کند
شهری که از تو
پر شده
در تو
گم شده
و همیشه
جایی که به آن عادت نداشته‌ایم
خطوط دست‌‌هایمان را
به هم رسانده
.

به قلم: لیلا خجسته راد

نامه

امروز ،

تیتر اول خبر ها این بود:

مرد پستچی در برف جان داد!

.....

یقین دارم که این بار ،

یکجا ،

جواب تمام نامه هایم را فرستاده بودی... 

 

مریم احمدی

به خاطر تو

نمـــی دانی
من به خاطــر تو ...
چقـــدر
به اشکـــهایم لبخند زده ام!!

سمانه سوادی

چتری برای پروانه ها

من می روم با دست هایت چتری برای پروانه ها بسازم 

  دیگر چه می شود که نام گل های باغچه را به خاطر نیاورم؟ 

  یا اصلا ندانم که کدام شاعر شب تاب قافیه ها را از قاب غمگین پنجره پر داد؟ 

  من که خوب می دانم 

  بادبادک بی تاب تمام ترانه ها همیشه پر پشت بام خلوت خاطره های تو می افتد 

  دیگر چه فرق می کند که بدانم باد از کدام طرف می وزد.
 

یغما گلرویی

وفا

در زمانی که وفا

قصه ی برفبه تابستان است
و صداقت گلنایابی ست
به چه کسباید گفت....با تو انسانم و خوشبخت ترین... 

 

دکتر شریعتی

بوی پیراهن تو

اگر بشود که باز

باد بیاید و بوی پیراهنِ ترا به یادم بیاورد، 

  به خدا از تختِ ستاره و تاجِ ترانه خواهم گذشت  

 درِ بی‌کلیدِ زندانِ گریه را خواهم گشود  

 حواسِ همه‌ی کلمات را از دستورِ بی‌دلیل اسم و استعاره آزاد خواهم کرد 

  بعد هم حکومتِ دیر‌سال دریا را 

 

 به تشنه‌ترین مرغانِ بی‌اردی‌بهشت خواهم بخشید  

 من عاشق‌ترین امیرِ اقلیمِ آب و آینه‌ام
 

اگر بشود باد بیاید و باز بوی خیسِ گیسوی ترا به یادم بیاورد 

  به خدا به جای غمگین‌ترین مادرانِ بی‌خواب و خسته خواهم گریست 

  مسافران بی‌مزارِ زمین را از آرامگاه آسمان آواز خواهم داد  

 پیراهنِ شبِ نپوشیده را به خبرچینِ مجبورِ نان و گریه خواهم بخشید 

  و رو به گرسنگانِ بی‌رویا نامه‌ای روشن از نماز نور و عطر عدالت خواهم نوشت 

 

 که تشنه‌ترین مرغان بی‌اردی‌بهشت خوابِ آب دیده و دعای دریا شنیده‌اند.  


 به خدا او در باد خواهد آمد ...!  

 

سید علی صالحی 

این پایان مویه‌های مادران ماست  

شوق رهایی

اگر چه عمر تو در انتظار می گذرد

دل فقیر من! این روزگار می گذرد

بهار فرصت خوبی است گل فشانی را

به میهمانی گل رو بهار می گذرد

چه مانده ای به تماشای تیرگی و غبار

همیشه هست غبار و سوار می گذرد

تمام چشمه دلان از کنار ما رفتند

اگر نه سنگدلی جویبار می گذرد

دلی که شوق رهایی در اوست ای دل من

بدون واهمه از صد حصار می گذرد

  

سلمان هراتی

غمگینم

تو را در آغوش می‌گیرم

اما شبیه تراشی که مدادش را تمام خواهد کرد،

غمگینم !

از: ستار جانعلی‌پور

سخنی از اوشو-اعتماد

مهم نیست که به چه چیزی اعتماد می‌کند، همین اعتماد حاکی از معصومیت اوست. 

 حتی اگر بدلیل اعتماد، فریب بخورد، مهم نیست، چون ارزش اعتماد بسیار فراتر از چنین فریبی است. 

 می‌توانی همه چیز را از او بگیری، ولی اعتماد را هرگز..!!


آینه

هر چقدر بیشتر آینه را پاک می کنم

چشمانم غمگین تر می شود

خوشبختی

چیزهای کوچکی بود که در دستانت گذاشتم

بوسه های صورتی

که پروانه می شدند

از لبهایم می پریدند

شمع های کوچک رنگارنگ

که می رقصیدند در تاریکی

و مدادرنگی های بی قرار

که قول داده بودند

برای جهان

درخت‌های تازه‌تری بکشند

هرچقدر بیشتر در آینه نگاه می کنم

بی تابی ام بیشتر می شود

می دانی؟

من دیگر خودم نیستم

حتی حالا

که تنهایی باران شده است

روی تنم. 

 

فرناز خان احمدی

بگذار به تو فکر کنم

برای بار هزارم می‌گویم که دوستت دارم

چگونه می‌خواهی شرح دهم چیزی را که شرح‌دادنی نیست؟

چگونه می‌خواهی حجم اندوهم را تخمین بزنم؟

اندوهم چون کودکی‌ست… هر روز زیباتر می‌شود و بزرگ‌تر

بگذار به تمام زبان‌هایی که می‌دانی و نمی‌دانی بگویم

تو را دوست دارم

بگذار لغت‌نامه را زیر و رو کنم

تا واژه‌ای بیایم هم‌‌اندازه‌ی اشتیاقم به تو

و واژه‌هایی که سطح سینه‌هایت را بپوشاند

با آب، علف، یاسمن

بگذار به تو فکر کنم

و دلتنگت باشم

به‌خاطر تو گریه کنم و بخندم

و فاصله‌ی وهم و یقین را بردارم 

 

نزار قبانی

قول میدهم

در گلوی من ابر کوچکی ست
می شود مرا بغل کنی؟
قول می دهم
گریه کم کند. 

  

مژگان عباسلو

بگذار صدایت بزنم

بگذار صدایت بزنم، با تمام حرف‌های ندا

که اگر به‌نام آوازات ندادم، از لبانم زاده شوی

بگذار دولت عشق را بنیان گذارم

که شهبانویش تو باشی

و من بزرگ عاشقانش

بگذار انقلابی به راه اندازم

و چشمانت را بر مردم مسلط کنم

بگذار… با عشق چهره‌ی تمدن را دگرگون سازم

تمدن تویی، تو میراثی هستی که شکل گرفته

از پس هزاران سال، در دل زمین 

 

نزار قبانی

سبز آبی کبود من

نه زمین‌شناسم
نه آسمان‌پرداز
گرفتارم
گرفتار چشم‌های تو
یک نگاه به زمین
یک نگاه به زمان
زندگی من از همین گرفتاری شروع می‌شود
سبز آبی کبود من
چشم‌های تو
معنای تمام جمله‌های ناتمامی ست
که عاشقان جهان
دستپاچه در لحظه‌ی دیدار
فراموشی گرفتند و از گفتار بازماندند
کاش می‌توانستم ای کاش
خودم را
در چشم‌های تو
حلق‌آویز کنم. 

 

عباس معروفی

سخنی از اوشو

زندگی باید جنبشی دائمی شود.

جنبشی از نورها در سراسر سال.

تنها آنگاه می توانی رشد کنی، شکوفا شوی

که چیزهای کوچک و پیش و پا افتاده را به جشن مبدل کنی.

تنهایی

در این هوای ابری

هیچ چیز مرا به اندازه ی تنهایی خوشبخت نمی کند

پس این در نیمه باز را

به روی تو خواهم بست

پس با دلتنگی هام

دو گوشواره ی آبی می سازم

به گوش می آویزم

کاش بگویی

این همه که من نگاهت می کردم

کجای دنیا

مجسمه ی کوچکی میان کتاب ها

با کفش های سرخابی اش

به پنجره ای زل می زند؟

کاش بگویی

جز من

موهای روشن چه کسی

کشیده می شود روی شب های تاریک ات؟

من غمگینم

این در را حالا می بندم

تنهایی

میان دیوارها قشنگ تر است. 

 

فرناز خان احمدی

ساده

آنچنان ساده ام
که گنجشک‌ها هم می توانند در جیب هایم لانه کنند با پروانه ای سال ها دوست می شوم برای پای مورچه ام که به گل می ماند های های گریه می کنم در دور و دراز باور خود کودک می مانم همیشه


حالا چقدر با من رو راستی از اینجا تا کجای دنیا برای تو بدوم و یا با کدام شاخه ی خیالت خودم را حلق آویز کنم


روزی وقتی که دیگر من نیستم نمی خواهم در پیدا و پنهان تلخ بخندی و یا به خنده بگویی که من واقعا ساده بوده ام حتی در پیله ی تصور و تصویر

از: علی عبداللهی برفجانی

(ملقب به صلصال گیلانی)

صحبت از عاشق بودن نیست

می روم

بغض خواهیکرد
اشکها خواهیریخت
غصهها خواهیخورد
نفرینم خواهیکرد
دوستترم خواهیداشت
یک شبفراموشم می
کنی
فردایش بهیادت خواهم آمد
عاشقتر خواهیشد
امید خواهیداشت
چشم بهراه خواهیبود
و یکروز
یک روزخیلیبد
رفتنم را، برایهمیشه، باور خواهیکرد
ناامید خواهیشد
و منبرایت چیزی خواهم شد
مثل یکخاطر ه ی دور
تلخ وشیرین ولیدور ... خیلیدور
و مندر تمام این مدت
غصهها خواهم خورد
اشکها خواهم ریخت
خودم رانفرین خواهم کرد
تمام لحظهها به یادت خواهمبود
و امیدخواهم داشت به پایداری عشق
و رفتنرا چیزی جز عاشق ماندننخواهم دانست
نخواهی فهمید
درکم نخواهیکرد
صحبت ازعاشق بودن نیست... صحبت از عاشق ماندناست.


(گاهی برای اثبات عشق باید رفت ... خودم از رفته گانم ...) 

 

نیکی فیروز کوهی

هر لحظه نزدیک تر به خدا

من باید فرودآیم
نباید بنشینم
سال هاست از آنلحظه که پر بر اندامم رویید
و ازآشیان، از بامخانه پرواز کردم
همچنان می پرم.هرگز ننشسته ام
و دیگرسری نیز بهسوی زمین وبه سواد پلیدشهرها
و بام هایکوتاه خانه هابر نگرداندم
چشم به زمینندوختم
پروازی رو بهآسمان
در راه افلاک و هر لحظهدورتر و بالاتر ا ززمین
و هر لحظهنزدیک تر بهخدا 

 

دکتر شریعتی

دوستت دارم

دوستت دارم

چگونه می‌خواهی اثبات کنم وجودت را در جهان

مثل وجود آب

مثل وجود درخت

تو آفتابگردانی

و نخلستان

و نغمه‌ای که از جان برمی‌خیزد

بگذار با سکوت بگویمت

وقتی که واژه‌ها توان گفتن ندارند

و گفتار دسیسه‌ای‌ست که هم‌دستش می‌شوم

و شعر به صخره‌ای سخت بدل می‌گردد


بگذار

تو را با خود در میان بگذارم

میان چشمان و مژگانم

بگذار

تو را به‌رمز بگویم اگر به مهتاب اعتمادت نیست

بگذار تو را به‌ آذرخش بگویم

یا قطره‌های باران

بگذار نشانی چشمانت را به دریا دهم

اگر دعوتم را به سفر می‌پذیری

چرا دوستت دارم؟

کشتی میان دریا، نمی‌داند چگونه آب دربرش گرفته

و به‌ یاد نمی‌آورد چگونه گرداب درهمش شکسته

چرا دوستت دارم؟

گلوله‌ای که در گوشت رفته نمی‌پرسد از کجا آمده

و عذری نمی‌خواهد


چرا دوستت دارم… از من نپرس

مرا اختیاری نیست… و تو را نیز 

 

نزار قبانی

چرا به یاد نمی آورم ؟

چرا به یاد نمی‌آورم!؟  

به گمانم تو حرفی برای گفتن داشتی.

هرگز هیچ شبی دیدگان ترا نبوسید.

گفتی مراقب انار و آینه باش.

گفتی از کنار پنجره چیزی شبیه یک پرنده گذشت.

زبانِ زمستان و مراثی میله‌ها.

عاشق‌شدن در دی‌ماه،‌ مردن به وقت شهریور.

چرا به یاد نمی‌آورم؟ همیشه‌ی بودن، با هم بودن نیست.

گفتی از سایه‌روشن گریه‌هات،

دسته گلی بنفش برای علو خواهی آورد.

یکی از همین دوسه واژه را به یاد نمی‌آورم.

همیشه پیش از یکی، سفرهای دیگری در پی است.

چرا به یاد نمی‌آورم؟

مرا از به یاد آوردنِ آسمان و ترانه ترسانده‌اند.

مرا از به یاد آوردنِ تو و تغزلِ تنهایی، ترسانده‌اند.

گفتی برای بردنِ بوی پیراهنت برخواهی گشت.

من تازه از خوابِ یک صدف از کف هفت دریا آمده بودم.

انگار هزار کبوتربچه‌ی منتظر

در پسِ چشمهات، دلواپسی مرا می‌نگریست. 

 

سید علی صالحی

من به بعضی چهره ها چون زود عادت می کنم

من به بعضی چهره ها چون زود عادت می کنم

پـیـششـان سـر بـر نمی آرم ، رعایت می کنم
همچـنـانکـه بـرگ خـشـکـیده نمـاند بـر درخـت
مـایـه ی رنـج تـو بـاشـم رفـع زحمـت می کنم
این دهـــــان بـاز و چـشم بی تحرک را ببخش
آنـقــدر جــذابـیـت داری کـه حـیـرت می کـنـم
کـم اگـر با دوسـتـانم می نشینم جـرم تـوست
هر کسی را دوست دارم در تـو رویـت می کنم
فکر کردی چیست مـوزون می کند شعـر مـرا؟
در قــدم بـرداشــتـن هـای ِ تـو دقـت می کـنم
یـک ســلامـم را اگـر پـاسـخ بـگـویی مـی روم
لـذتـش را بـا تـمـام شـهــر قـسـمـت می کنم
ترک ِ افـیـونی شبیه تو اگـر چه مشـکـل اسـت
روی دوش دیــگـــران یـک روز تـرکـت می کـنـم
تـوی دنـیـا هـم نـشـد بـرزخ کـه پـیـدا کـردمـت
می نـشیـنم تـا قـیامـت بـا تـو صحبت می کنم.
کاظم بهمنی

مرا یاد بگیر

مرا یاد بگیر
نه مثل جبر!نه مثل هندسه!نه مثل یک منهای یک
که همیشه می شود صفر!مرا یاد بگیر
مثل نیمکت آخر
زنگ آخر
و دستانی که نام تو را
مدام روی چوب حک می کرد،
مرا یاد بگیر 

 

شاعر : ؟

بیا برگردیم به عصر حجر

بیا برگردیم به عصر حجر
بیا پایاپای معامله کنیم
مثلاً من سیب شکار ‌کنم
تو سرم را توی دامنت بگیر
من اسب رام ‌کنم
تو روی دیوار تنم نقاشی بکش
با انگشت طلوع خورشید را به من نشان بده
غروب خودم در تنت غرق می‌شوم
تا نبینم جهان نا امن شده
توهین‌آمیز و نا امن.
...
بیا برگردیم به عصری
که سالارش تو باشی
سالار آغوش من
که از فرمان هَدَم چراگاه
چشم بپوشی
و از من چشم نپوشی
و نپوشی هیچ
و نترسی هیچ.
...
سیب شکار کنم برای تو؟
چه درختی بکارم؟
با چه کسی عکس بگیرم؟
دست در گردن گوزن
یا آهو؟
تو بگو.

"عباس معروفی"

مرا با بوسه هایت ترک کن

اگر عشق
تنها اگر عشق
طعم خود را دوباره در من منتشر کند
بی بهاری که تو باشی
حتی لحظه ای ادامه نخواهم داد
منی که تا دست هایم را به اندوه فروختم.

آه عشق من!
اکنون مرا با بوسه هایت ترک کن
و با گیسوانت تمامی درها را ببند.
برای دستانت
گلی
و برای احساس عاشقانه ات
گندمی خواهم چید.
تنها، فراموشم مکن
اگر شبی گریان از خواب برخاستم
چرا که هنوز در رویای کودکی ام غوطه می خورم.

عشق من!
در آنجا چیزی جز سایه نیست
جایی که من و تو
در رویایمان
دستادست هم گام برخواهیم داشت.
اکنون بیا با هم آرزو کنیم که هرگز
نوری برنتابدمان.

"پابلو نرودا"

بازگشت

آتش و آدم

ترکیبی نامتجانس است

من از میان این آتش گر گرفته

در رویاها و عشق ها

غیر ممکن است سالم برگردم

بازگشت من

اندوه بار خواهد بود

کاش مثل نان بودم

چه زیبا بر می گردد

از سفر آتش!

"رسول یونان"

این روزها

این روزها هر جا که باشم تو را حس می کنم
عطرت تمام خلوتم را پر کرده
و بی شرمانه تا رختخوابم هم پیش آمده
آنجا که خیال انگشتانت لای موهایم خطوط خاطره رسم می کند
و مرا به رویایی ترین خوابها فرا می خواند
خواب هایی که بی خیال فرسنگ ها ف ا ص ل ه
تو را کنار من می نشاند
و به من فرصت تماشا می دهد


این روزها به آخرین ها می اندیشم
به آخرین قرار
آخرین دیدار
و هدیه ی آخر
راستی پس بوسه آخر چه ؟!
شاید بعدها روزنامه ها قصه زنی را بنویسند
که حواس خودش را پرت می کرد
تا نداند عطر مردانه می زند !
 

مریم اکبری

شعری برای زندگی

حرمت اعتبار خود را

هرگز در میدان مقایسه ی خویش با دیگران مشکن

که ما هر یک یگانه ایم

موجودی بی نظیر و بی تشابه

و آرمانهای خویش را

به مقیاس معیارهای دیگران بنیاد مکن

تنها تو می دانی که «بهترین» در زندگانیت

چگونه معنا می شود

از کنار آنچه با قلب تو نزدیک است آسان مگذر

بر آنها چنگ درانداز، آنچنان که در زندگی خویش

که بی حضور آنان، زندگی مفهوم خود را از دست می دهد

با دم زدن در هوای گذشته

و نگرانی فرداهای نیامده

انگشتانت فرو لغزد و آسان هدر شود

هر روز، همان روز را زندگی کن

و بدین سان تمامی عمر را به کمال زیسته ای

و هر گز امید از کف مده

آنگاه که چیز دیگری

برای دادن در کف داری

همه چیز در همان لحظه ای به پایان می رسد

که قدمهای تو باز می ایستد

و هراسی به خود راه مده

از پذیرفتن این حقیقت که

هنوز پله ای تا کمال فاصله باشد

تنها پیوند میان ما

خط نازک همین فاصله است

برخیز و بی هراس خطر کن

در هر فرصتی بیاویز

و هم بدینسان است که به مفهوم شجاعت

دست خواهی یافت

آنگاه که بگویی دیگر نخواهمش یافت

عشق را از زندگی خویش رانده ای

عشق چنان است که هر چه بیشتر ارزانی داری، سرشارتر شود

و هر گاه که آن را تنگ در مشت گیری، آسان تر از کف رود

پروازش ده تا که پایدار بماند

رؤیاهایت را فرو مگذار

که بی آنان زندگانی را امیدی نیست

و بی امید، زندگی را آهنگی نباشد

از روزهایت شتابان گذر مکن

که در التهاب این شتاب

نه تنها نقطه ی سرآغاز خویش

که حتی سرمنزل مقصود را گم کنی

زندگی مسابقه نیست

زندگی یک سفر است

و تو آن مسافری باش

که در هر گامش

ترنم خوش لحظه ها جاریست.

"نانسی سیمس" (Nancye Sims)

ترجمه:دکتر مهدی مقصودی

به خودت نگیر

به خودت نگیر, شیشه‌ی پنجره
تمیزت می‌کنند
که کوه را بی‌غبار ببینند
و آسمان را
بی‌لکه


به خودت نگیر شیشه
تمیزت می‌کنند که دیده نشوی!

"علیرضا روشن"

عشق از نگاه ویکتور هوگو

عشـق حـد وسـط نـدارد ؛
یـا نابـود مـی کنـد ، یـا نجـات مـی دهـد !
 
  
ویکــــتور هوگــــو