از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

چرخ فلک


من کیستم تا هر زمان پیش نظر بینم تو را ؟

گاهی گذرکن سوی من ، تادرگذر بینم تو را

 

افتاده بر خاک درت ، خوش آنکه آیی بر سرم

توزیر پا بینی و من بالای سر بینم تورا

 

یک بار بینم روی تو دل را چسان تسکین دهم ؟

تسکین نیابد ، جان من ، صد بار اگر بینم تورا

 

از دیدنت بیخود شدم ،  بنشین ببالینم دمی

تا چشم خود بگشا یم و بار دگر بینم تو را

 

گفتی که:هر کس یک نظر بیند مرا جان می دهد

من هم بجان در خدمتم ، گر یک نظر بینم تو را

 

صد بار آیم سوی تو ، تا آشنا گردی به من

هر بار از بار دگر بیگانه تر بینم تو را

 

تا کی هلالی را چنین زین ماه میداری جدا ؟

یارب که ای چرخ فلک زیر وزبر بینم تورا


هلالی جغتایی

تحفه ناقابل


رنج گرانم را به صحرا میدهم، صحرا نمی گیرد

 

اشک روانم را به دریا می دهم دریا نمی گیرد

 

تا در کجا بتکانم از دامان دل این سنگ سنگین را

 

دلتنگیم ای دوست! بی تو در جهانی جا نمی گیرد

 

با سنگ ها می گویم آن رازی که باید با تو می گفتم

 

سنگین دلا، دستت چرا دستی از این تنها نمی گیرد؟

 

ای تو پرستارشبان تلخ بیماریم! بیمارم

 

عشقت چرا نبض پریشان حیاتم را نمی گیرد؟

 

****

 

بی هر که و هر چیز آری! بی تو اما ، نه ! که این مطرود،

 

دل از بهشت خلد می گیرد دل از حوا نمی گیرد

 

می آیم و جانم به کف وین پرسشم بر لب که آیا دوست،

 

می گیرد از من تحفه ی ناقابلم را یا نمی گیرد؟

 

****

 

دیگر غزل از عشق من بر آسمان ها سر نمی ساید؟

 

یعنی که دیگر کار عشق از حسن تو بالا نمی گیرد؟

 

****

 

هر سوکه می بینم همه یاس است و سوی تو همه امید

 

وین نخل پژمرده مگر در آفتابت پا نمی گیرد؟

 

 

حسین منزوی

بار الها


بار الها بال پروازم ببخش
روح آزاد سبکتازم ببخش
عاشق بزم تو ام ،راهم بده
عقل روشن ،جان آگاهم بده


مهدی سهیلی

حال همه ما خوب است


سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!


علی صالحی

اندیشیدم

و آنقدر به از دست دادنت اندیشیدم
که در دست بودنت را
از دست دادم.
 


 
حسین فرخ صفا

نه شالی

نه شالی
نه کلاهی
نه چتری...
راست می‌گویند آدمی که برای همیشه می‌رود
هیچ چیزش را جا نمی‌گذارد


نه شالی، نه کلاهی، نه چتری
بگو چگونه تحمل کند این خانه زمستانی را
که از چمدان تو جامانده است 


 
 
لیلا کردبچه | چراکه نبودی | فصل پنجم

از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد

از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد 


می‏برم جور تو تا وسع و توانم باشد 


گر نوازی چه سعادت به از این خواهم یافت؟ 


ور کشی زار، چه دولت به از آنم باشد؟ 


تیغ قهر ار تو زنی قوت روحم گردد 


جام زهر ار تو دهی قوت روانم باشد 


در قیامت چو سر از خاک لحد بردارم 


گرد سودای تو بر دامن جانم باشد 


گر تو را خاطر ما نیست، خیالت بفرست 


تا شبی محرم اسرار نهانم باشد 


هر کسی را ز لبت خشک‏تمنایی هست 


من خود این بخت ندارم که زبانم باشد 


جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی
 

سر این دارم اگر طالع آنم باشد 

صبر کن عشق زمین‏گیر شود بعد بیا

صبر کن عشق زمین‏گیر شود بعد بیا 


یا دل از فرقت تو پیر شود بعد بیا 


ای کبوتر به کجا قدر دگر صبر نما 


آسمان، پای پرت پیر شود بعد بیا 


باش تا صفحه‏ی آیینه‏ی دل پاک کنم 


نکند روی تو دل‏گیر شود، بعد بیا 


یک نفر حسرت لبخند تو را می‏گرید 


خنده کن، عشق نمک‏گیر شود بعد بیا 


تو اگر کوچ کنی بغض خدا می‏شکند
 

صبر کن گریه به زنجیر شود، بعد بیا 

 

بنفشه منوچهری

با کدام عاطفه از چشم شما بنویسم

با کدام عاطفه از چشم شما بنویسم 

  

 

از همان پنجرة رو به خدا بنویسم

   

 

تو سراپا غزلی، چشمة زیبای حضور 

  

 

تو بجوش از دل من تا که تو را بنویسم 

 

 

آشنا کن قدمم را به جنون صحرا 

  

 

تا در آنجا غزلی با رد پا بنویسم  

 

 

تو شکیبایی! جز دشت صبور دل تو

  

من بی‌صبر، غمم را به کجا بنویسم 

  

 

حرفم، این شعله‌ترین را به کدامین دریا 

  

 

زیر باران تب و موج و صدا بنویسم 

  

 

من که بی چشم تو از سنگم و همسایه مرگ 

  

 

با کدام عاطفه از چشم شما بنویسم؟

 

 

 

علی باباجانی

روز ناگزیر

این روزها که می‌گذرد، هر روز 

 

 

در انتظار آمدنت هستم. 

 

 

اما

 

 

با من بگو که آیا، من نیز

 

 

در روزگار آمدنت هستم؟

  

 

 

قیصر امین‌پور

آورده است چشم سیاهت یقین به من

آورده است چشم سیاهت یقین به من

هم آفرین به چشم تـو هم آفرین به من

من ناگزیر سوختنم چون که زل زده ست

خورشید تیــــز چشم تـو با ذره بین به من

ای قبله گـــاه نـــــاز ! نمـــــازت دراز باد !

سجاده ات شدم که بسایی جبین به من

بـــــر سینه ام گذار سرت را کــــه حس کنم

نازل شده ست سوره ای از کفر و دین به من

یاران راستین مرا می دهد نشـــان

این مارهای سرزده از آستین به من

تا دست من به حلقه ی زلفت مزین است

انگار داده است سلیمان نگیـــن بــــه من

محدوده ی قلمرو من چیـــــن زلف توست

از عرش تا به فرش رسیده ست این به من

جغـــرافیــــای کوچک من بازوان تــــوست

ای کاش تنگ تر شود این سرزمین به من ... 

 

علیرضا بدیع

در آرزوی دیدنت

در آرزوی دیدنت به دشت غم نشسته ام :
رها مکن ای دل مرا که بی تو دل شکسته ام :
قلبم ببر جانم ببر اما زخود دورم مکن .
رفتی برو بردی ببر اما فراموشم مکن .

H2O


من تعجب می کنم
چطور روز روشن
دو ئیدروژن
با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند
وآب ازآب تکان نمی خورد!


اکبر اکسیر

سخن بزرگان


چیزهایی هست که نباید گفت ، مگر برای دوستان ؛


چیزهایی هست که نباید گفت ؛ حتی برای دوستان ؛


و بالاخره ، چیزهایی هست که نباید گفت ، حتی برای خویش!



داستایوسکی

از او کمک بخواه


کسی که بینایی را خلق کرده است، یقینا بیناست . 


یک کور نمی تواند بینایی را خلق کند.


پس او تو را می بیند. از او کمک بخواه  ...



استاد الهی قمشه ای

هر شکن در زلف تو

هر شکن در زلف تو از مشک دالی دیگرست

هر نظر از چشم تو سحر حلالی دیگرست

ناید اندر وصف کس آن چشم و زلف از بهر آنک

در خیال هرکس از هریک خیالی دیگرست

هرچه دل با خویشتن صورت کند زان زلف و چشم

عقل دوراندیش گوید آن مثالی دیگرست

هرکسی زان چشم و زلف اندر گمانی دیگرند

وان گمانها نیز از هریک محالی دیگرست

گرچه در عین کمالست از نکویی گوییا

از ورای آن کمال او کمالی دیگرست  

من به حالی دیگرم از عشق او هر لحظه‌ای

زانکه او در حسن هر ساعت به حالی دیگرست 

 

انوری

چیزی از خود هر قدم زیر قدم گم می کنم

چیزی از خود هر قدم زیر قدم گم می کنم

رفته رفته هر چه دارم چون قلم گم می کنم

بی نصیب معنی ام کز لفظ می جویم مُراد

دل اگر پیدا شود ،دیر و حرم گم می کنم

تا غبار وادی مجنون به یادم می رسد

آسمان بر سر ، زمین زیر قدم گم می کنم

دل ، نمی ماند به دستم ، طاقت دیدار کو ؟

تا تو می آیی به پیش ، آیینه هم گم می کنم

قاصد مُلک فراموشی کسی چون من مباد

نامه ای دارم که هر جا می برم گم می کنم

بر رفیقان (بیدل ) از مقصد چه سان آرم خبر ؟

من که خود را نیز تا آنجا رسم گم می کنم

طناب دار


و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی ست

که همچنان که تو را می‌بوسند

در ذهن خود طنابِ دارِ تو را می‌بافند.  

 

 فروغ فرخزاد

انگاری

می روی دست حق نگهدارت ، روزی اما اگر مرا دیدی

 

    هرچه خواهی بگو بجز اینکه ، چهره ات آشناست انگاری !!!

 

 

در دام آهوها


 

گرچه گاهی حال من مانند گیسوهای توست

چشمه ی آرامشم پایین ابروهای توست

 

خنده کن تا جای خون درمن عسل جاری کنی

بهترین محصول ها مخصوص کندوهای توست

 

فتنه ها افتاده بین روسری های سرت

خون به پا کردی، ببین! دعوا سرموهای توست

 

کار دنیا را بنازم که پر از وارونگی ست

یک پلنگ مدعی در دام آهوهای توست

 

فتح خواهم کرد روزی سرزمینت را اگر

لشکری آماده پشت برج و باروهای توست

 

شهر را دارد به هم می ریزد امشب ، جمع کن

سینه چاکی را که مست از زخم چاقوهای توست

 

کوک کن ، بردار سازت را ، برقصان وبرقص

زندگی آهنگ زیبای النگوهای توست

 

□□□

 

خوش به حال من که می میرم برایت اینهمه

مرگ امکانی به سمت نوشداروهای توست

 

 

رضا نیکوکار

ایل و تبار


شاهد مرگ غم انگیز بهارم چه کنم

ابر دلتنگم  اگر زار نبارم چه  کنم

 

نیست ازهیچ طرف راه برون شد زشبم

زلف افشان تو گردیده حصارم چه کنم

 

از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند

سخت دلبسته ی این ایل وتبارم چه کنم

 

من کزین فاصله غارت شده ی چشم توام

چون به دیدارتو افتد سرو کارم چه کنم

 

یک به یک با مژه هایت دل من مشغول است

میله های قفسم را نشمارم چه کنم ؟!

 

 

حسن حسینی (مسیحا)

شبناله


گرچه با تو شرح این شبناله ها سودی ندارد


لیک بیچاره دل من جز تو معبودی ندارد


در غزل پیچیده ام اندوه بی اندازه ام را


گرچه می دانم که زخم عشق بهبودی ندارد


کیست تا دریابد از شبگریه هایم سوختن را


آتشی در جانم افتاده است که دودی ندارد


ها ،
نسوزانم شما را آی هم پروازهایم


نیست ققنوسی که بال آتش آلودی ندارد


شعله ی تکرار پروازیست در خاکستر من


گرچه می سوزد ولیکن میل نابودی ندارد


من سوالی ازتوکردم ،عاشقی اشکال دارد؟


با تبسم های راز آلود فرمودی ندارد !


هر سلامی می کشد با خویشتن بدرودها را


جز سلام عشق که با خویش بدرودی ندارد

 

 


بابک عارفی

وقتی دلم به سمت تو مایل نمی شود

وقتی دلم به سمت تو مایل نمی‌شود
باید بگویم اسم دلم، دل نمی‌شود
دیوانه‌ام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانه تو است که عاقل نمی‌شود
تکلیف پای عابرمان چیست؟ آیه‌ای
از آسمان فاصله نازل نمی‌شود
خط می‌زنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی زِ پنجره داخل نمی‌شود؟
می‌خواستم رها شوم از عاشقانه‌ها
دیدم که در نگاه تو حاصل نمی‌شود
تا نیستی تمام غزل‌ها معلّق‌اند
این شعر مدتی‌ست که کامل نمی‌شود

نجمه زارع

وصله ناجور

دلم شکسته است


و هرچه می گردم


تکه هایش جور نمی شوند ...


مگر می شود


به یک عاشق


وصله های ناجور چسباند؟

موجی که عاشق می شود ...


دنبال من میگردی و حاصل ندارد

این موج عاشق کاربا ساحل ندارد

 

باید  ببندم  کوله  بار رفتنم را

مرغ مهاجر هیچ جا منزل ندارد

 

من خام بودم،داغ دوری! پخته ام کرد

عمری که پایت سوختم قابل ندارد

 

من عاشقی کردم تواما سرد، گفتی :

از برف اگر آدم بسازی دل ندارد

 

باشد ولم کن باخودم تنها بمانم

 دیوانه با دیوانه ها مشکل ندارد 

 

شاید به سرگردانی ام دنیا بخندد

موجی که عاشق میشود ساحل ندارد

 

 

 مهدی فرجی

مرگ با عشق


این روزها، هم از تو، هم از دستِ دل، سیرم

پس می زنم . . . . . اما دوباره با تو درگیرم


دیگر تلاطم هم حریف قهر دریا نیست

موجم ، که دست ساحلِ خود را نمی گیرم


تصویرهای مات چشمان تو هم می گفت

زنگار این آیینه های رو به تکثیرم


قد قامت عشق تو رکن بیقراری شد

الله اکبر از تو و از بانگ تکبیرم


ایمان نیاوردی بر این پیغمبرِ عاشق

با آیه های این غزل در اوج تفسیرم


ای همزبان لحظه های بی سرانجامی

در انزوای عشق های دست و پاگیرم


با اینکه تنهایی شریکِ لحظه هایم بود

دلشادم از این ماجرا . . . "با عشق می میرم "


نسیم پریشان

لبهای خاموش


                                                                                                                             
آماده ام تا عشقمان ضرب المثل باشد

البته چشمانت اگر مرد عمل باشد

قد نگاهت کاش لبهایت به حرف آیند

تا عشق .. نه ... اسطوره حتی محتمل باشد

اینجا لب از لب وا کنی فرصت فراهم هست

تا بیت آخر صحبت از ماه عسل باشد

بهمن به تن دارم تو با آغوش مردادیت

اردیبهشتم کن که اوضاع معتدل باشد

اینجا بگو .. اینجا .. همین مصرع که تا فردا-

آوازه مان پیچیده در بین الملل باشد

لب واکنی لبهای من ... استغفرالله... من-

می ترسم امشب حرفهایم مبتذل باشد

می ترسم امشب واژه ها هم عاشقت باشند

تصویر هر بیتم فقط بوس و بغل باشد

دارم شبیه مادرم حوا ... نمی دانم

شاید برای عشقمان امروز" ازل" باشد

کم کم جنون می گیرم از لبهای خاموشت

اصلا همین بیت آخرین ضرب الاجل باشد

...

حرفی نزد شاید دلش راضی نبود اصلا

ماه عسل در کوچه باغ این غزل باشد

دستی به در کوبید و دردی قلب ما را ..کاش

یا دست او یا دست بی روح اجل باشد


ساحل صالحی

بغض غم

مرا راه گلو ای بغض غم، وا می کنی یا نه 


برایم چاره ای جز گریه پیدا می کنی یا نه 


ببین سوز درونم از خطوط چهره ام پیداست 


تو هم در چهره ام غم را تماشا می کنی یا نه 


دلم در هر طپش صد بار آواز تو را خواند 


نمی دانم تو هم یاد دل ما میکنی یا نه 


فشردم بار ها زنگ در میخانة چشمت 


که آیا بین عشاقت مرا جا می کنی یا نه 


تو در قلب منی هرجا که هستی هر کجا باشی 


ندانم کنج این ویرانه مأوا می کنی یا نه 

 
گلی، باغی، بهاری، گلشنی، چون عطر صحرایی 


برای دیدن گل عزم صحرا می کنی یا نه 


چنان امروز زیباتر ز دیروزی، که گیجم من 


تو خود را اینچنین هر روز زیبا می کنی یا نه 


میان عقل من با عشق تو دعواست روز و شب 

 

 

تو هم مانند من با خویشتن دعوا می کنی یا نه

  

احسان تاجی

دروغ

دروغ دیواری است 


که هر روز صبح آجرهایش را می چینی 


بنای بی حواس من! 


در را فراموش کرده ای  

 

 گروس عبدالملکیان

این روزها

این روزها سخن ز ره داد میکنند 


شهـری خراب و خانه ای آباد میکنند 


بیچــاره را بـــه بنــد و ســر دار میبـــرند 


شیطـــان و فتنـــه را همـــه آزاد میــکنند 


شیـخ و فقیـه و قاضی و مفتی به نام دین 


صـــد حیلـــه بهـــر مــرگ تــو بنیـاد میکنند... 


نعمت الله ترکانی

سخن بزرگان

ما موجودات خاکی نیستیم که به بهشت می رویم.  

 

ما موجودات بهشتی هستیم که از خاک سر بر آورده ایم. 

 

استاد الهی قمشه ای 

الهی..

الهی چون در تو نگرم از جمله تاج دارانم  

و چون در خود نگرم از جمله خاکسارانم  

خاک بر باد کردم و بر تن خود بیداد کردم و شیطان را شاد
الهی در سر خمار تو دارم و در دل اسرار تو دارم و بر زبان اشعار تو
الهی اگر گویم ستایش و ثنای تو گویم و اگر جویم
رضای تو جویم
الهی اگر طاعت بسی ندارم اندر دو جهان جز تو کسی ندارم .
الهی ظاهری داریم بس شوریده  

و باطنی داریم بخواب غفلت آلوده  

و دیده ای پر آب گاهی در آتش می سوزیم و
گاهی در آب دیده غرق .

برگرفته از: مناجات نامه خواجه عبداللّه انصاری

از جان وفادارم ترا

جرمی ندارم بیش از این کز جان وفادارم ترا

ور قصد آزارم کنی هرگز نیازارم ترا

زین جور بر جانم کنون، دست از جفا شستی به خون

جانا چه خواهد شد فزون، آخر ز آزارم ترا

رخ گر به خون شویم همی، آب از جگر جویم همی

در حال خود گویم همی، یادی بود کارم ترا

آب رخان من مبر، دل رفت و جان را درنگر

تیمار کار من بخور، کز جان خریدارم ترا

هان ای صنم خواری مکن، ما را فرازاری مکن

آبم به تاتاری مکن، تا دردسر نارم ترا

جانا ز لطف ایزدی گر بر دل و جانم زدی

هرگز نگویی انوری، روزی وفادارم ترا

در خلوت خــــــاموش من ، یاد تو نجوا می کند

در خلوت خــــــاموش من ، یاد تو نجوا می کند

در ظلمت سرد شبم ، صد شعله بر پا می کند

در لحظه های بی کسی ، در کوچه های اضطراب

یاد تــــو ، این همـــزاد مــن ، با من مدارا می کند

با این همه بیگانگی در غربتی این گونه تلخ

یاد تو ، این پیمانه را ، بر من گوارا می کند

در این فضای غمزده ، در این غروب پر ملال

این آشنای مهربان ، بغض مـــرا وا می کند

من بی تو با یاد توا م ، هر جا که هستم با منی

هر شعر من نام تورا ، در خویش نجـــوا می کند

ای شهرزاد شهر شب ، شب خوش ، چه می داند کسی

کاین صحنه ساز کور و کر ، فــــــــــــــردا چه با ما می کند 

 

احمد بدیعی

می ترسم از صدا که صدا عاشقت بشود

می ترسم از صدا که صدا عاشقت بشود

این سوت کوچه گرد رها عاشقت بشود

گفتم به باد بگویم تو را ...نه...ترسیدم

این گرد باد سر به هوا عاشقت بشود

پوشیده ای سفید،کجا سبز من؟ نکند

نار و ترنج باغ صفا عاشقت بشود

بگذار دل به دل غنچه ها ولی نگذار

پروانه های خانه ما عاشقت بشود

حالا تو گوش کن به غمم شهربانو تا

در قصه هام شاه و گدا عاشقت بشود

بالا نگاه نکن آفتاب لایق نیست

می تراینم آن بلند بلا عاشقت بشود

مال منی تو،چنان مال من که می ترسم

حتی خدا نکرده خدا عاشقت بشود

خورشید قصه ی مادر بزرگ یادت هست؟

خورشیدمی تو ،ماه چرا عاشقت بشود

وقتی نشسته اینهمه خاکی به پای غمت

باز این گدای بی سر و پا عاشقت بشود؟

عمری است گوش به زنگم، چرا؟...که نگذارم

حتی درنگ ثانیه ها عاشقت بشود

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

دکتر محمدحسین بهرامیان

گلنار

گیرم اندوه تــــــو خواب است ونگاه تو خیال

پس دلم منتظر کیست عزیز این همه سال

پس دلم منتظر کیست که من بی خبرم

کــــــه من از آتش اندوه خودم شعله ورم

ماه یک پنجره وا شد به خیالم کـــــه تویی

همه جا شور به پا شد به خیالم که تویی

باز هم دختر همسایه همانی کـه تو نیست

باز هم چشم من و او که نمی دانم کیست

باز هم چلچله آغــاز شد از سمت بهار

کوچه یک عالمه آواز شد از سمت بهار

پیرهن پــــــــــــــاره گل جمله تبسم شده است

یوسف کیست که در خنده ی او گم شده است

این چه رازی است که در چشم تو باید گم شد

باید انگشت نمای تـــــــــــــــو و این مردم شد

به گمانم دل من بـــــــــاز شقایق شده ای

کار از کار گذشته است تو عاشق شده ای

یال کوب عطش است این که کنون می آید

این که با اسب گل از سمت جنون می آید

بی تو بی تو چه زمستانی ام ایلاتی من

چقدر سردم وبــــــــــارانی ام ایلاتی من

تـــو کجایی ومن ساده ی درویش کجا؟

تو کجایی ومن بی خبر از خویش کجا؟

دل خزانسوز بهاری است بهاری است که نیست

روز وشب منتظر اسب و سواری است که نیست

در دلــــم این عطش کیست خدا می داند

عاشقم دست خودم نیست خدا می داند

عاشق چشم تـــــــو هستیم و زما بی خبری

خوش به حالت که هنوز از همه جا بی خبری

***

باز شب ماند ومن این عطش خانگی ام

باز هم یاد تـــــــو ماند ومن ودیوانگی ام

اشک در دامنم آویخت کـــــه دریا باشم

مثل چشم تو پر از شوق تماشا باشم

خواب دیدم کــه تو می آمدی ودل می رفت

محرم چشم ترم می شدی و دل می رفت:

یک نفر مثل پـــــری یک دو نظر آمد و رفت

با نگاهی به دل خسته ام آتش زد و رفت

خنده زد کوچه به دنبال تبسم افتاد

باز دنبال جگر گوشه ی مــردم افتاد

"آخــــــرش هم دل دیوانه نفهمید چه شد

یک شبه یک شبه دیوانه چشمان که شد"

تا غــزل هست دل غمزده ات مال من است

من به دنبال تو چشم تو به دنبال من است

"آی تو ، تو کـــــه فریب من و چشمان منی

تو که گندم، تو که حوا، تو که شیطان منی

تو که ویران من بی خبر از خود شده ای

تو که دیوانه ی دیوانه تر از خود شده ای"

در نگــــــــــــــاه تو که پیوند زد اندوه مرا

چه کسی گل شد و لبخند زد اندوه مرا

ای دلت پولک گلنـــــــــار؛ سپیدار قدت

چه کسی اشک مرا دوخته بر چارقدت؟

چند روزی شده ام محرمت ایلاتی مــن

آخرش سهم دلم شد غمت ایلاتی من

تو کجایی ومـــن ساده ی درویش کجا

تو کجایی و من بی خبر از خویش کجا  

 

دکتر محمدحسین بهرامیان

می خواستم ...


می خواستم تولد امسالت نزدیک لایه های تنت باشم

نزدیک مثل هرم نفس هایت نزدیک مثل پیرهنت باشم


میخواستم تولد امسالت بر عکس هر چه قصه و افسانه

شیرین لحظه های شبم باشی فرهاد مست و کوهکنت باشم


میخواستم تولد امسالت بی شعر روبروی تو بنشینم

تو بیت بیت در بغلم باشی من بوسه بوسه بر دهنت باشم

.

.

هرگز مباد بی تو و دور از تو یک لحظه بی تو دوزخ جانسوز است

حتی اگر که مرگ جدامان کرد بگذار لا اقل کفنت باشم


راضیه فرهودی

هیچوقت

ﺁﺩﻡ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺩﺍﺭ … 


ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ … 


ﺍﻭﻥ ﺁﺩﻡ ﺳﺎﺑﻖ ﻧﻤﯿﺸﻪ … 


ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ …

 

حضرت عشق

حسّ و حال همه ی ثانیـه ها ریخت به هم

شوق یک رابطه با حاشیه ها ریخت به هم 

گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید 

آمدیّ و همـه ی فرضیه ها ریخت به هم! 

روح غمگینِ تـــو در کالبدم جا خوش کرد 

سرفه کردی و نظام ریه ها ریخت به هم 

در کنـــار تــــو قدم مــــی زدم و دور و بـــرم 

چشم ها پُر خون شد، قرنیه ها ریخت به هم 

روضه خوان خواست که از غصه ی ما یاد کند 

سینه ها پــاره شد و مرثیه ها ریخت بــه هم 

پای عشق تـــو برادر کُشــی افتاد به راه 

شهر از وحشت نرخ دیه ها ریخت به هم 

بُغض کردیم و حسودان جهان شاد شدند 

دلمان تنگ شد وُ قافیــه ها ریخت به هم

.

من که هرگز به تو نارو نزدم حضرتِ عشق! 

پس چرا زندگیِ ساده ی ما ریخت به هم؟ 

 

 

امید صباغ نو

قاصدک

قاصدک

 

هیچوقت به قاصدک دقت کردین؟  لطیف و نازک. 

 بی آزار و یکرنگ از نوع بیرنگ. 

 نه تیغی برای آزردن  نه شهدی که برا بقیه بپاشه نه پروانه ای نه وزنی نه... . 

 فقط خودشه. خودش و خودش. با همه بی بضاعتی اما زیباست و بزرگ.

قاصدک سبکبال میتونه تا اوج آبی آسمان بالا بره  

اما تا حد کوچکی ما فرود میاد در دستان من و تو. 

 تا احساسی زیبا خلق کنه. در حیرتم از این تواضع...


چه عظمتی در نگاه توست قاصدک مهربان

مرا به بیکران دلت فرابخوان

به سبکبالی پروازت

و به بلندای آسمان  

 

برگرفته از http://ghasedakkk.blogsky.com

شیرین صنم

از عشقت ای شیرین صنم گرچه بر سر برمی‌زنم 

نه یار دیگر می‌کنم نه رای دیگر می‌زنم 

تو شاه خوبانی و من تا روز بر رخسار خود 

هر شب به دارالضرب غم بر نام تو زر می‌زنم 

تا شد دلم آویخته در حلقهٔ زلفین تو 

سر از هوای دلبران چون حلقه بر در می‌زنم 

دل برد و دامن درکشید تا پای‌بند وصل تو 

هرشب دو دست از هجر غم تا روز بر سر می‌زنم 

 

انوری

تاثیر دعا


مرد پولداری در کابل، در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله رستورانی ساخت که در آن موسیقی بود و رقص، و به مشتریان مشروب هم سرویس می شد.
ملای مسجد هر روز موعظه می کرد و در پایان موعظه اش دعا می کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی را بر این رستوران که اخلاق مردم را فاسد می سازد، وارد کند.
یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و یگانه جایی که خسارت دید، همین رستوران بود که دیگر به خاکستر تبدیل گردید.
ملای مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و علاوه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.
اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیر دوام نکرد ...
صاحب رستوران به محکمه شکایت کرد و از ملای مسجد تاوان خسارت خواست !
اما ملا و مومنان البته چنین ادعایی را نپذیرفتند !
قاضی هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلو صاف کرد و گفت : نمی دانم چه حکمی بکنم ؟!!
من سخن هر دو طرف را شنیدم :
از یک سو ملا و مومنانی قرار دارند که به تاثیر دعا و ثنا باور ندارند !
از سوی دیگر مرد مشروب فروشی که به تاثیر دعا باور دارد …!!!


برگرفته از: کتاب قصه هایی برای پدران. فرزندان. نوه ها- پائولوکوئیلو

اگر عشق نبود


از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود ؟
بی رنگ تر از نقطۀ موهومی بود
این دایرۀ کبود ، اگر عشق نبود
از آینه ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود ؟
در سینۀ هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود ؟
بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود ؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود
از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود ؟

قیصر امین پور

ای دوست


ای دوست مـرا بــه حال ِ خـود بـاز گذار
با خلـوتِ من تو را چکار اســت ، چکار؟
بگذار به دردِ خویــش بــاشم مشغــول
بیــزارم از این جمـــع دروغــین ، بیـــزار


ابراهیم منصفی

یا رب


هرگز دلم از یاد تو غافل نشود
گر جان بشود مهر تو از دل نشود
افتاده ز روی تو در آیینهٔ دل
عکسی که به هیچ وجه زایل نشود


یا رب نظری بر من سرگردان کن
لطفی بمن دلشدهٔ حیران کن
با من مکن آنچه من سزای آنم
آنچ از کرم و لطف تو زیبد آن کن


ابوسعید ابوالخیر

همدلی

 

"همـدلی از همزبانی خوشتر" اما اینکه تو

 

با زبـان از همدلان دل می بری زیباتر است 

 

محمد حسین بهرامیان  

به جز دلم

 

به جز دلم ، لبت از هر چه هست ، تنگ تر است

 

بخند ! خنده ات از دیگران قشنگ تــــــــــر است ! 

 

حامد ابراهیم پور

چیست درمانم

ترا من دوست می‌دارم ندانم چیست درمانم

  

نه روی هجر می‌بینم نه راه وصل می‌دانم

  

نپرسی هرگز احوالم نسازی چارهٔ کارم

  

نه بگذاری که با هرکس بگویم راز پنهانم

  

دلم بردی و آنگاهی به پندم صبر فرمایی

  

مکن تکلیف ناواجب که بی‌دل صبر نتوانم

  

اگر با من نخواهی ساخت جانم همچو دل بستان

  

که بی‌وصل تو اندر دل وبال دل بود جانم 

  

انوری

دلم بردی

دلم بردی و آنگاهی به پندم صبر فرمایی 

 

مکن تکلیف ناواجب که بی‌دل صبر نتوانم


انوری

بمون ...

بمون ولی به خاطر غرور خسته ام برو

برو ولی به خاطر دل شکسته ام بمون

به موندن تو عاشقم به رفتن تو مبتلا

شکسته ام ولی برو ، بریده ام ولی بیا

چه گیج حرف می زنم ، چه ساده درد می کشم

اسیر قهر و آشتی میون آب و آتشم

چه عاشقانه زیستم چه بی صدا گریستم

چه ساده با تو هستم و چه ساده بی تو نیستم

تو را نفس کشیدم و به گریه با تو ساختم

چه دیر عاشقت شدم چه دیرتر شناختم

تو با منی و بی توأم ببین چه گریه آوره

سکوت کن سکوت کن سکوت حرف آخره

ببین چه سرد و بی صدا ببین چه صاف و ساده ام

گلی که دوست داشتم به دست باد داده ام

بمون که بی تو زندگی تقاص اشتباهمه

عذاب دوست داشتن تلافی گناهمه 

 

عبدالجبار کاکایی